گنجور

 
۷۶۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲

 

... تاکه ایام بهاران ابر فروردین همی

برکشد لؤلؤ ز دریا در کنار طین کند

باد در بخشش مبارک دست راد تو چنانک ...

امیر معزی
 
۷۶۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

... تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود

هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک

عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود

ماند آن لعبت پری راگر بود پیداپری ...

امیر معزی
 
۷۶۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴

 

... سنگ آن یاقوت گردد خاک آن عنبر شود

ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد

موج آن دریا برآید اوج کیوان تر شود

نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود ...

امیر معزی
 
۷۶۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵

 

... چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود

گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو

آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود

ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه ...

امیر معزی
 
۷۶۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷

 

... ملک او از طعنه خصمان کجا یابد خلل

آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید

جنتی شد هرکجا ابر وفاق او گذشت ...

... هرکسی در خدمت تو هم چمید وهم چرید

گر به زر باید خریدن گوهر دریا و کان

گوهر مدح و ثنای تو به جان باید خرید ...

امیر معزی
 
۷۶۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰

 

... از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید

شاه دریادل ملکشاه آن که از طبع و دلش

گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید

خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان ...

امیر معزی
 
۷۶۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳

 

... دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و منکر

یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی

وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور ...

... ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان

که در دریا به گاه موج کشتیهای بی لنگر

همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون ...

امیر معزی
 
۷۶۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶

 

... به قدر اندر تو را باشد خناصر

تو دریایی و دریاهای گیتی

به جنب جود تو همچون جزایر ...

... منم با کعبه احسان مجاور

دل تو هست دریای گهر بار

منم بر ساحل دریا چو تاجر

نه نظامم که هستم خازن شعر ...

امیر معزی
 
۷۶۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵

 

... وگر عفوش کند نیرو ببندد آب در آذر

فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی

زمین کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر ...

... نپندارم که با این دو شفیعی بایدم دیگر

همیشه تاکه از دریا برآید لؤلؤ لالا

همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر

چو دریا باد بر لولو ز مدحت خامه و خاطر

چو گردون باد پر کوکب ز نامت نامه و دفتر ...

امیر معزی
 
۷۷۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹

 

... تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری

تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر

ز بهر پیکر توست آفتاب آینه گون ...

امیر معزی
 
۷۷۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۵

 

... آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر

آنروز شود صحرا جوشنده تر از دریا

کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر ...

امیر معزی
 
۷۷۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۶

 

... تو چو خورشید و همه خصمانت پیش تو سها

تو چو دریا و همه شاهان به جنب تو شمر

جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن ...

امیر معزی
 
۷۷۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸

 

... در بر خورشید رخشان کی پدید آید سها

در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر

تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او ...

... خاطر شاعر ز مدح تو غرر سازد چنانک

از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر

درج گردد بر گهر چون روشنی گیرد سرشک ...

امیر معزی
 
۷۷۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳

 

... بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر

جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه

زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر

از طواف و بوسه نام آوران روزگار ...

... با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر

آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی

گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر

باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان ...

امیر معزی
 
۷۷۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵

 

... بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر

وان ماهی بر خشک چه چیزست که دریا

هر دم زدن از قیر کند تارک او تر ...

امیر معزی
 
۷۷۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰

 

... فروزنده همه گیتی سراسر

که در دریا به زخم چوب موسی

یکی دیوار شد پر روزن و در ...

امیر معزی
 
۷۷۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱

 

... تو گفتی به عمدا کسی در مکنون

پراکند بر روی دریای اخضر

اگر چند شبهای خوش دیده ام من ...

... ز فر فریدون و فتح سکندر

حوادث چو باد است و گیتی چو دریا

خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر ...

امیر معزی
 
۷۷۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴

 

... از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را

تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر

گر ز دریا مایه گیرد ابر تا بارد سرشک

باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر

کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی ...

امیر معزی
 
۷۷۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶

 

... گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور

همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار

رهبرم چون سیل وادی باره وادی سپر ...

... طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر

گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر

چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران ...

امیر معزی
 
۷۸۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰

 

... جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او

یکی دریاست بی کشتی یکی کشتی است بی لنگر

ز بهر او همی سازند بخت و دولت عالی ...

... یکی را سفته شد دیده یکی را خسته شد حنجر

حسود ش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش

یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر ...

امیر معزی
 
 
۱
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۳۷۳