گنجور

 
امیر معزی

آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود

هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود

باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود

باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود

کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون

چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود

گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت

گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود

سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته

شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود

گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب

آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود

ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک

لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود

نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من

چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود

نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم

مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود

گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند

گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود

جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست

تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود

بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد

بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود

مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن

بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود

مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک

گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود

صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی

حجت قول خدای و قول پیغمبر شود

فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود

ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود

گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد

سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود

ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد

موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود

نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود

نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود

در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی

لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود

بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست

تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود

ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام

تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود

هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه

گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود

وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس

آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود

ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی

با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود

ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک

نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود

گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم

از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود

از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد

وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود

گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک

مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود

هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم

روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود

پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری

هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود

غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد

کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود

گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:

«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»

تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود

تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود

جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما

از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود

هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد

تا ز درد آواز او همچون صریر در شود

باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی

ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود

بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی

مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود