گنجور

 
۷۶۲۱

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

... در دشت استخوانم دام ره بلا شد

تا دیده توقع از روزگار بستم

در چشمم از غباری بنشست توتیا شد

یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد ...

... هر کاسه گدایی جام جهان نما شد

تا دل طپیده اشکم بنیاد شوره کرده

زنجیر می خروشد دیوانه چون ز جا شد ...

کلیم
 
۷۶۲۲

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

... راه ما ناامن خواهد شد چو بیرهزن شود

دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است

خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود ...

... کو چنان قوت که خاک از جیب تا دامن شود

در شکم نافش بنام من برد دست قضا

چون بطفلی فتنه ایام آبستن شود

ساز و برگت حاجت افزاید ببین فانوس را ...

کلیم
 
۷۶۲۳

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

... چون ز کس گم شد نمی باید دگر پیدا شود

بخت سنگین دل طلسمی بسته کز تأثیر آن

باده دایم در شکست شیشه ام خارا شود ...

... دیده ام چیزی نمی چیند به غیر از نقش دوست

گر به طوبی بنگرد حیران آن بالا شود

رشته طول امل را گر تو کوته می کنی ...

کلیم
 
۷۶۲۴

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸

 

ایام خوشدلی بستمکار می دهد

گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد ...

... ما را خبر ز حال سبکبار می دهد

خیری بنام گلشن روی تو می کند

هر باغبان که آب بگلزار می دهد ...

کلیم
 
۷۶۲۵

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

... جای آسایش در خانه زنبور نبود

من درین میکده پیش قدحی بنشستم

که سرش بسته تر از کاسه طنبور نبود

خط اگر سرکشد از خطه حسن تو مرنج ...

کلیم
 
۷۶۲۶

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

زحرف شکوه ایام لب چنان بستم

که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم

سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود

که من در آن شکن طره آشیان بستم

بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت

چو راه گریه گشادم در فغان بستم

نه همتست غم چشم خویش دارم گر

نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم

خوشست درخور قدرت بلندپروازی

وگرنه منهم احرام آسمان بستم

جهان تنگ بسان دهان او هیچست

ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم

کسی طلسم سلامت نبسته است چو من

زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم

نبودمور در افتادگی کمر بسته

بخاکساری روزیکه من میان بستم

شکسته بندم و آیین تازه ای دارم

بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم

شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم

کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم

کلیم
 
۷۶۲۷

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

... منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی

می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم

از نسیمی کمترم در گلستان روزگار

این نشد کز تو گلی بند قبایی وا کنم

خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا

دست و پایی را که گم کردم مگر پیدا کنم

پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم

دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم

کلیم
 
۷۶۲۸

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰

 

بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم

ره فرار به صبر گریزپا بندم

نبسته است کس از چاره راه برغم عشق

بروی سیل چه سود ار در سرا بندم

در آن چمن که گل وصل دسته بندد غیر

مرا بس اینکه نگه را به پشت پا بندم

بروز عید چو قربان کنی حریفانرا

مرا بگوی که دست ترا حنا بندم

شمار هر سر موی تو گر دلم باشد

همه بموی میان تو دلربا بندم

بیک نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز

که دست فتنه افلاک بر قفا بندم

بهم به پیچم تار دل و رگ جان را

که صید معنی وحشی بمدعا بندم

سفر ز جور تو ناچار شد مگر یکچند

ز خاک غربت مرهم بزخمها بندم

بروز عید هوس گر کنم خودآرایی

بخویش زیور از نقش بوریا بندم

کلیم نیست گشایش چو با کلید طلب

چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم

کلیم
 
۷۶۲۹

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن

بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن

به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را

که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن

رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشایی

میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن

بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل

تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن

ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم

چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن

ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین

که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن

سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند

دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن

سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را

همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن

کلیم
 
۷۶۳۰

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

 

کمر از تار جان باید بران نازک میان

کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن

بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم

که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن

بروز ار عندلیم شام چون پروانه خاموشم

دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن

علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه

بافسون می توانم لرزه آب روان بستن

همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا

ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن

دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد

بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن

جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد

نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن

بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد

بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن

کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی

سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن

کلیم
 
۷۶۳۱

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۳

 

... زه کمان شکارم کمند وحدت من

خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد

خطا نمی شود از صید تیر فکرت من ...

... چگونه معنی غیری برم که معنی خویش

دوبار بستن دزدیست در شریعت من

ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات ...

کلیم
 
۷۶۳۲

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱

 

تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته

دست شکسته بندم بر گردن شکسته

جمعیت هواسم ناید بحال اول ...

... یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را

وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته

اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست ...

... مشکل ز تن برآید جان علایق آسود

چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته

دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا ...

کلیم
 
۷۶۳۳

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

 

... زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش

زمانه بر گلوی هر خری که بست درایی

ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد ...

... نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند

مروتی که گدایی از آن رسد بنوایی

ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد ...

کلیم
 
۷۶۳۴

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶

 

... تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن

که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی

بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد ...

... نمی گویم که بار دوش کس شو اینقدر گویم

که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی

نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد

مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی ...

کلیم
 
۷۶۳۵

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷

 

... بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند

گر گره در کار گل افتد چه باشد شبنمی

داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید

زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی

ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست ...

... تیره روزی بیقرار آشفته حالی در همی

روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت

کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی ...

کلیم
 
۷۶۳۶

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی

 

... کارها رو در گشایش همچو گل آورده است

بستگی مانند قفل از خانه دل بر درست

زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند ...

... همچو جام می که هم آیینه هم روشنگرست

رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز

کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست ...

... شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل

عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست

هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار ...

... همچو بیماری نرگس راحت جان پرورست

هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر

رقص سرو از تنگدستی خنده گل از زرست ...

... تا بدستش داده ایزد اختیار روزگار

بی بنانش خانه تقدیر تیر بی پرست

جای آسایش بزیر آسمان خصمش نیافت

نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست

چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش ...

... از گشاد کار در عهد ابد پیوند او

بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست

در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن

تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست

بر سر افلاک بادا مستقر دولتش ...

کلیم
 
۷۶۳۷

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - تاریخ اتمام مسجد شاه جهان

 

... زین محل فیض هر حاجت که می خواهی بخواه

می توان صد دسته گل بست از یک گلستان

دست استاد قضاتا از رخامت ساخته

رو سفیدی ابد آماده شد از بهر کان

بحر پاکان تا در اجر این بنا گردد شریک

در لباس مرمری شد آبدریاها نهان ...

... هر سری کز صندل بت داشت سرخی نشان

در بنای خیر این سعیی که دارد همتش

حاصل کان جمله خواهد گشت آخر صرف کان ...

کلیم
 
۷۶۳۸

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - و نیز در مدح ابوالمظفر شاه جهان

 

... بدینسان مست دارد بلبلان را

چنان گلبن گرانبارست از گل

که بلبل بست بر خاک آشیان را

بگلشن می کش و بر خود مخندان ...

... تنگ ظرفند گویا بوستان را

بروی سبزه می غلطد بنفشه

عجب پیری که می مالد جوان را ...

... چمن با آنکه همکار مسیحاست

نمی بندد رعاف ارغوان را

قبای تنگ بر تن چاک گردد ...

... هوای برشکالی مومیاییست

ز گلبن شاخ بشکن امتحان را

بهار گلشن فردوس خواهی

درین موسم ببین هندوستان را

کند دندان مارش کار شبنم

فزون باد ایمنی دارالامان را ...

... بدوک شمع ریسد ریسمان را

اگر از آستانش سر بتابند

گریبان طوق گردد سرکشان را ...

کلیم
 
۷۶۳۹

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن

 

... در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست

عزت هر نخل در بستان بمقدار برست

کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار ...

... یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست

کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست

باز خون طوفانی انگیزد بلا سردفترست

برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار

نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست ...

... در دلت زر در سرت پرواز اوج لامکان

بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست

اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند

زشت را آرایش ملک وجود از زیورست

هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد

خاطر روشن ز ما آیینه از اسکندرست ...

... سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند

خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست

در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو ...

... رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی

سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست

گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت ...

... نکته چون سنجد ترازویی که آنرا یکسرست

میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن

لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست

از کرامات سخن این بس که در بستان شعر

یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست ...

کلیم
 
۷۶۴۰

کلیم » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است

 

... مگر دربار ما بودی معما

بجرم اینکه می ماند بنامه

کشیدند استخوانهارا ز اعضا ...

... چو مو استاده دایم بر سر پا

برای ضبط ما پر بسته مرغان

همه هم پشت همچون موج دریا ...

کلیم
 
 
۱
۳۸۰
۳۸۱
۳۸۲
۳۸۳
۳۸۴
۵۵۱