گنجور

 
کلیم

تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته

دست شکسته بندم بر گردن شکسته

جمعیت هواسم ناید بحال اول

گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته

یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را

وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته

اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست

گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته

مشکل ز تن برآید جان علایق آسود

چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته

دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا

بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته

در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد

مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته

اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی

بهر که می فرستی مکتوبهای شسته