گنجور

 
کلیم

باده کو تا موج سان رقص از همه اعضا کنم

چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم

خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد

خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم

پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند

می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم

اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود

چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم

صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد

عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم

منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی

می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم

از نسیمی کمترم در گلستان روزگار

این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم

خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا

دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم

پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم

دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم