زحرف شکوه ایام لب چنان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.