گنجور

 
۷۱۸۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۹

 

نمی گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت

نمی گفتم که خواهد بست همت رختم از کویت

نمی گفتم کمند سرکشی بگسل که می ترسم ...

... که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت

نمی گفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه

که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

... وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد

بسته بند ستم خسته زخم جفا

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

... حسن به جنبش آورد سلسله عتاب را

سحر رود به گرد اگر بند کند فسون گری

در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را ...

... شب همه شب رقم زنم نامه بی جواب را

محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل

داده به دست ظالمی مملکت خراب را

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را

به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان

نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... چه اثر عارض گلگون و قد موزون را

محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند

که به آن دست تصرف نرسد مجنون را

نیست چون حسن تو بر تخته هستی رقمی

این چه حسن است بنازم قلم بی چون را

آن چنان تشنه وصلم که کسی باشد اگر ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست

سر نیاز به فتراک بدگمانی بست

به دست جور چو داد از شکست عهد عنان

به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست

به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان

اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست

ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود

چو ناز او کمر سعی در شبانی بست

تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار

زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست

تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما

بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست

به روی من تو در مرگ نیز بگشایی

اگر توان در تقدیر آسمانی بست

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی

شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست

رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا

که محتشم ز میان رخت کامرانی بست

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

... سرمه کش نرگس شهلای توست

جلوه که نخلی است ز بستان حسن

دست نشان قد رعنای توست ...

... غرق فنون از حرکتهای توست

فتنه که او سلسله بند بلاست

بندی گیسوی سمن سای توست

سحر کزو پنجه دستان قویست ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

... بی وقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست

کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند

کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست ...

... سکه ای در کشور دل کایمن از تغییر نیست

بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات

صید بند ایمن که پای صید بی زنجیر نیست

عشقت از معماری دل دور دارد خویش را ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۸۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت

کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت

بود محل بندی لیل ز باد روزگار

محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت

تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان

پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت

دل به راه او چو مرغ نیم بسمل می طپید

او به فتراک خودش چون صید بسمل بست و رفت

تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش

چشم لطفی کز من آن بی درد و غافل بست و رفت

خود در آب چشم خویشم غرق و می سوزم که او

غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت

لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل

رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت ...

... اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس

که بسته راه نگه کردن حریف ربایت

سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد

که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد ...

... ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد

به نخلی بسته ام دل کز هوایی گر کند جنبش

به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

زلفش مرا به کوشش خود می کشد به بند

گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند ...

... قد بلندش از حرکت کردن سمند

از اضطراب درد تو بر بستر هلاک

افتاده ام چنان که در آتش فتد سپند ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته اند

بر فراز منظر آن چشم میگون بسته اند

حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع

بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته اند

از ازل تا حال گویی نخل بندان قدت

کرده اند انگیز تا این نخل موزون بسته اند

جذبه دل برده شیرین را به کوه بیستون

مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته اند

از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی

با وجود آشنایی راه مجنون بسته اند

مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله

محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته اند

کرده اند از وعده وصل آن دو لعل دلگشا

پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته اند

زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم

از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته اند

حاجیان خلوت دل با خیال او مرا

دردرون جا داده اند و در ز بیرون بسته اند

ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان

پای ما درپایه چتر همایون بسته اند

تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم

خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته اند

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

... خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر

سیلاب بند دیده گریان ما رسید

زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل ...

... ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر

کان نورسیده میوه بستان ما رسید

روی غریب ساختی ای داغ دل که زود ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس

دلبری را تا که در عالم نمی ماند به کس ...

... نیست امشب محمل لیلی روان یا کرده اند

بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس

خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش

عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس

صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش

بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش

سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ریز ...

... در باغ روی او داد گل را مزاج آتش

دل وحشی است بندی من از علاقه او

با شیر در سلاسل با مرگ در کشاکش ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

... دراز دست تر از آرزوی ماست کمندش

میانه هوس و حسن بسته اند به مویی

هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش

نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر ...

... که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش

ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی

که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می شکنندش ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

... سروی است در برم که براندام نازنین

ماند نشان ز بند قبا چست بستنش

سر رشته رضا به دل غیر بسته یار

اما چنان نبسته که به توان گسستنش

باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم ...

محتشم کاشانی
 
۷۱۹۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

... امان می خواهم از کثرت که گویم یک سخن با او

زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش

من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم ...

... عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر

که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

... کف پای تو بیشتر نازک

بسته خوش طاقهای ابرویت

دست قدرت به یکدگر نازک ...

... کوه سیمش گران کمر نازک

محتشم نیست در بنی آدم

خوی چون خوی آن پسر نازک

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳۵۸
۳۵۹
۳۶۰
۳۶۱
۳۶۲
۵۵۱