گنجور

 
محتشم کاشانی

چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست

سر نیاز به فتراک بدگمانی بست

به دست جور چو داد از شکست عهد عنان

به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست

به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان

اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست

ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود

چو ناز او کمر سعی در شبانی بست

تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار

زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست

تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما

بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست

به روی من تو در مرگ نیز بگشائی

اگر توان در تقدیر آسمانی بست

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی

شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست

رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا

که محتشم ز میان رخت کامرانی بست