گنجور

 
محتشم کاشانی

هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را

زاغ چسان نهان کند بیضهٔ آفتاب را

وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس

چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را

کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم

حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را

با دگران چها کند عشق که در مشارکت

رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را

عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر

حسن به جنبش آورد سلسلهٔ عتاب را

سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری

در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را

غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند

دجلهٔ چشم من اگر آب دهد سحاب را

ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد

دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را

ناصح ما نمی‌کند منع خود از رخش بلی

دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را

طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من

شب همه شب رقم زنم نامهٔ بی‌جواب را

محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل

داده به دست ظالمی مملکت خراب را