گنجور

 
محتشم کاشانی

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت

غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل

ز رهگذار که در پاخلیده خارجفایت

سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت

که حرف مهر کسی سر نمی‌زند ز ادایت

اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس

که بسته راه نگه کردن حریف ربایت

سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان

که مهر حقه راست لعل روح فزایت

گهی به صفحهٔ رو زلف می‌نهی که بپوشد

شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت

گهی به سنبل مو دست میکشی که نگردد

دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت

تو از کجا و گرفتن به کوی عشق کسی جا

سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جایت

اگر نه جاذبهٔ عاشقی بدی که رساندی

عنان کشان ز دیار جفا به ملک وفایت

مناز کم ز نکویان سمند ناز که هستی

تو از برای یکی زار و صد هزار برایت

به محتشم که سگ توست راز خویش عیان کن

که چون جریده به آن کو روی دود ز قفایت