گنجور

 
محتشم کاشانی

محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش

قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش

تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه

دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش

میانهٔ هوس و حسن بسته‌اند به موئی

هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش

نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر

دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش

هزار جان گرامی فدای ناوک یاری

که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش

ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی

که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می‌شکنندش

مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو

که پیش ازین ز تو بسیار دیده‌ام گله‌مندش

درم خریده غلام ویست محتشم اما

صلاح نیست که گویم خریده است به چندش

 
 
 
اوحدی

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری

ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه