گنجور

 
۷۱۴۱

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... چو سایه می شود از پست همتی پامال

حمایتش ز ره عدل می تواند بست

ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال ...

... جمال شاهد اقبال را پی زیور

ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال

ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف ...

... زمانه کیست در انجام آن کند اهمال

بنزد رای منیرش که واقف حال است

در احتیاج کسی را چه سوال ...

... که ذکر نام شریف مبارکست بفال

ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست

نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال

دری ندیده بلطف تو بحر اصل نسب ...

... که هر که هست کند بر تو عرض استهلال

منم که بلبل بستان مدح منقبتم

خزانه دلم از نقد مدح مالامال ...

فضولی
 
۷۱۴۲

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال

نامی نامیه پیغمبر معراج خیال ...

... راز پنهان من نامه سیه بر ورقی

بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال

دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش ...

... نشیه جام طرب داشتم و ذوق وصال

بنگر بر من و بر صورت حالم حالا

که رسیدست بر آیینه من گرد زوال ...

... هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال

بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش

چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال ...

فضولی
 
۷۱۴۳

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - ستایش مصطفی چلبی

 

... فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال

کمال بندگی درگهش بعید ز نقص

ستاره شرف خدمتش بری زوال ...

... صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش

که بسته است بهر احتیاج راه سوال

شها فضولی زارم درین دیار ترا ...

فضولی
 
۷۱۴۴

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

... همین بس است به الزام قوم ذمی ذم

جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی

چو جبرییل برادر چو مرتضی بن عم

اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد ...

... عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم

بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال

اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم

حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت ...

... گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق

میان برگ گل تر نموده ای شبنم

هزار روضه روح و ریاض دل شده است

ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم

تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا

تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم

که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج ...

... براه پیرویت می نهاده خضر قدم

پی عروج تو بسته ببام عرش قضا

ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم ...

فضولی
 
۷۱۴۵

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم

اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم

گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم ...

... سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم

زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت

گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم ...

... بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم

به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم

گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم ...

فضولی
 
۷۱۴۶

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

... ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او

هر کرا دید غریبست رسانده بوطن

تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد ...

... گاه سر تافته از چرخ بسان رشته

گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن

می کشی از ره غمخواری و بی پروایی ...

... من چو در قید معاش و غم آنجا زارم

قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن

چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن ...

... ز پی دوختن حله حور از رضوان

به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن

کرمت سد سدید است باحداث فتور ...

... بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن

ای کمر بسته احرام بطوف حرمش

رو مگردان که همین است طریق احسن ...

... هست امید که تا هست بارباب نیاز

بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن

یابی آسایش کونین ز حج حرمین ...

فضولی
 
۷۱۴۷

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

... به اصل هردو برادر دو گوهر از یک بحر

به فصل هردو برآورده گل ز یک بستان

به عزم دولت پابوس آن سر آمد دهر ...

... که ای مراد دل و کام دیده نگران

دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر

امید بود که خواهیم شد گل خندان ...

... ز پای ناقه او هرکجا که مانده نشان

نقاب بسته برخ لیک از مهابت او

در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان ...

... مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه

بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان

دمی بدار به پیش دماغ مرده خود

که از روایح آن مرده تو یابد جان

جوان به موجب فرموده لوح را بستد

بداشت پیش دماغ جوان مرده روان

جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات

ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران

چو در برادر مهتر برادر کهتر ...

... دمی به حیرت آن واقعه فرو رفتند

که این نتیجه خوابست یا خیال گمان

زدند بار تحیرکنان قدم در ره ...

فضولی
 
۷۱۴۸

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

... می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت

بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان

میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد ...

... چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت

بالای آن درخت همی بست کامران

کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت ...

... این نطفه خبیر خردمند خورده دان

در عالم حقیقت اگر نیک بنگری

میوه تویی درخت منم دهر بوستان ...

فضولی
 
۷۱۴۹

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

... دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت

بو بنفشه تاب سنبل آن گل رنگ ارغوان

رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت ...

... شرقی غربی جنوبی و شمالی هرچه هست

سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان

خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال ...

... بهر دفع تیغ و ز خرشان محکوم تو

آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان

شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم ...

فضولی
 
۷۱۵۰

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

... زان قد دلربا و ازان چشم دلستان

بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد

بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان ...

... در راستی چو جنسیتی بود در میان

بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج

بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان

بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو

از عشق بی قراری او نکتها نهان ...

... آن سیدالبشر که طفیل وجود او

تأسیس یافت بنیه معموره جهان

آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات ...

... فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان

بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر

بفراشت سر بذروه عرش از علوشان ...

... چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن

نومید چون شود بنی آدم ز سروری

کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان ...

... پیوسته وفق دوستیت روضه جنان

از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست

ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان ...

فضولی
 
۷۱۵۱

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۷

 

... هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده

وقت نبرد آن همه در بند دفع هم

هنگام خواب آن همه هم بستر آمده

بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم ...

فضولی
 
۷۱۵۲

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

... حالیا از اثر تیره دلان رتبه من

بست بستر ز جمادی شده حیوانی

طوطی طبع مرا گرچه بهنگام سخن ...

... حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت

که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی

اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند ...

... میزان کرم او بسر خوان بهشت

بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی

عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست ...

... وهم را وسعت آن کو که کند میدانی

برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست

بخدا بندگیت هست به از سلطانی

گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل ...

... ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا

می توانی که بجایش سگ خود بنشانی

کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت ...

فضولی
 
۷۱۵۳

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را ...

... فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی

مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را

فضولی
 
۷۱۵۴

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

... چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست

زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید ترا

بسته خود را به آن شاخ گل ای دل غنچه وار

تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا ...

فضولی
 
۷۱۵۵

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

... دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک

نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست

گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست ...

فضولی
 
۷۱۵۶

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

... نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست

ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام

مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست ...

... کرده ای تدبیر ترک می فضولی فکر کن

گر ز عقل است این بنای عقل را بنیاد نیست

فضولی
 
۷۱۵۷

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

... زهی ستم که ترا با من التفات کم است

کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد

دلی که بسته آن گیسوان خم بخم است

قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند ...

فضولی
 
۷۱۵۸

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

... به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل

اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد

مگر عشق تو بست آین به شهرستان رسوایی

که صحن سینه ام با داغ های دل مزین شد ...

فضولی
 
۷۱۵۹

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

... سرود ناله من خاک را در رقص می بارد

چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما

ترا هرکس که می بیند مرا معذور می دارد ...

... دلم تا زنده باشد کار او این بس که هردم جان

ز لب های تو بستاند به چشمان تو بسپارد

نمی دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی ...

فضولی
 
۷۱۶۰

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

چو پاره پاره دل از دیده ترم افتد

هزار شعله آتش به بسترم افتد

نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف

دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد ...

فضولی
 
 
۱
۳۵۶
۳۵۷
۳۵۸
۳۵۹
۳۶۰
۵۵۱