گنجور

 
فضولی

شب هجران خیالت شمع محنت خانهٔ من شد

دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت

که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من

فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد

نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی‌گل رویت

بهار طلعت او آفت گل‌های گلشن شد

سوی گلزار رفتم آتش گل بی‌گل رویت

چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد

به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل

اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد

مگر عشقِ تو بست آیِن ، به شهرستانِ رسوایی

که صحن سینه‌ام با داغ‌های دل مزین شد

فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل

که بر امید راحت بارها راضی به مردن شد