گنجور

 
فضولی

کم التفاتی خوبان بعاشقان ستم است

زهی ستم که ترا با من التفات کم است

کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد

دلی که بسته آن گیسوان خم بخم است

قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند

مرا براه تو پوینده فرق یا قدم است

ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام

که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است

طبیب را الم من نماند تا ره برد

بلذتی که مرا در ره تو از الم است

چنین که زندگیم با غمست در عشقت

مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است

ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب

خموش باش که ذوق حیات مغتنم است