گنجور

 
فضولی

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را

به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،

که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،

کز آن ، هر پاره جایی می رود از پِی گمانم را

ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن

بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را

رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد

که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را

ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این

که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را

فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی

مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را