گنجور

 
۶۹۴۱

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۳ - مناظره کردن خسرو با فرهاد

 

... بگویم خوش بود شرط ست و چندی

ورا زین دنبه سازم پوزبندی

به روی دنبه اش پیهی گدازم ...

... به پا برجست چست و تیشه برداشت

به عزم ره میان بر بست محکم

به سوی بیستون رو کرد در دم ...

... چو لختی چند کند از کوه فرهاد

ز نقش و نقشبندی آمدش یاد

چنان بر سنگ زد تمثال خسرو ...

... به هر سنگی کزان که بر شکستی

به جایش صورتی خوش نقش بستی

شکستی روز تا شب سنگ خارا ...

... برای خاطر تو ای مه نو

مرا آخر به سنگی بست خسرو

که رو در عشقبازی باش یکرنگ ...

... کنم نقش و نشینم رو به دیوار

در او هر دم خیالی نقش بندم

دمی گریم بر او و گاه خندم ...

... دگر باز آمدی و با دل تنگ

ببستی باز زخم تیشه بر سنگ

هر آن تیشه که او می زد به خاره ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۲

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۵ - گفتار در سبب مرگ فرهاد

 

... چه حلوای شکر کز زهر بدتر

به هم پیچید وانگه بر میان بست

بر فرهاد مسکین رفت و بنشست

برآورد آه سردی آنگه از دل ...

... تو با وی بد کن ار نیکی نماید

به رویش در ببند ار برگشاید

مبر هرگز مر او را هیچ فرمان ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۳

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۹ - طلب کردن خسرو شاپور را و تنها ماندن شیرین و زاری نمودن روز و شب

 

... که بد در خواب بخت روز کورش

در شب بسته و زنگی شب مست

کلید صبح را دندانه بشکست ...

... نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی

فرشته سر به سر بنشسته از پا

گرفته غول در بیغوله ها جا ...

... زبخت خود همی گردید فیروز

ز بند زنگی شب رومی روز

درون صبح بد پر تیر اندوه ...

... که مرغ صبح آن شب هم بخسبید

ز جنبنده کسی نشنید بویی

نمی جنبید بادی هم ز سویی ...

... کسی دیگر نمی آمد به آواز

کسی بانگی بنشنیدی به چندی

مگر از خسته ای یا دردمندی ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۴

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۲ - رفتن خسرو به پای قصر شیرین

 

... که بی هنگام آمد سوی او شاه

به حاجب گفت تا بستند در رست

که نتوان داشتن این کار را سست

پریشان شد به کار خویش درماند

رقیبی چند در آن راه بنشاند

پس آنگه داد در هر رهگذاری ...

... ز باد آمد فرو در خاک افتاد

به در زد دست در را دید بسته

و زان در بستگی شد دل شکسته

به کار خویش حیران گشت و مضطر ...

... زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت

که ای جانم فدایت بنگر آخر

چرا بر روی من بستی در آخر

درم بگشای تا رویت ببینم ...

... برین درچند گردم همچو دوران

بیا بنشین دمی وین گرد بنشان

مگردان رخ زمن بشنو سخن را ...

... که گیرم همچو فرهاد از غمت کوه

روم هر جا و از جورت بنالم

کنم فریاد و رو در خاک مالم ...

... مرا این جور و این بی حرمتی بس

روم سنگی به دل بندم ازین پس

بدین در من نگویم پادشاهم ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۵

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را

 

... زتاج و تخت برخوردار باشی

ز بند هر حوادث بادی آزاد

سرت سبز و لبت خندان و دل شاد ...

... درم گویی بیا بر روی بگشای

دمی از پرده ام رخسار بنمای

نمایم من خودت از پرده رخسار ...

... دگر گفتی به غایت مستمندم

روم زینجا و بر دل سنگ بندم

مکن با من ازین رو سخت رویی

که خود این از زبان بنده گویی

تو در پروازی و من با دل تنگ ...

... دلم را نرم کردن هست مشکل

که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل

برون نارد به خشم من پلنگی ...

... به من هر چیز کان گفتی شنیدی

پرستارت منم شیرین دلبند

تو مخدوم و خدیوی و خداوند ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۶

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

... در دولت به روی شاه بگشود

چو ماه چارده رخسار بنمود

چشانید از طبرزد طفل را قوت ...

... جهان تا هست بادت پادشاهی

خلایق بنده و انجم سپاهی

ز روی من دو چشمت باد پر نور ...

... دگر گفتی شدی بالا نشستی

به روی من در از هر باب بستی

از آن رفتم نشستم برتر تو ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۷

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را

 

... کشم تا چند از تو مستمندی

چو سگ بر آستانم چند بندی

اگر چه ملک جان سر بیشه توست ...

... نمک را آشنایی داده با قند

به هر افسون دلی آورده در بند

منم آن ساده دل در این زمانه ...

... به یک تیری دلم را شاد گردان

مرا کن بنده و آزاد گردان

دلم امشب به زلف خویش کن جا ...

... پریشان روز و سرگردان و بد حال

دری بر روی خویش از غیر بسته

چو مرغی بر سر سنگی نشسته ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۸

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵۸ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین

 

... برآسود و طلب فرمود شاپور

بر خویشش نوازش کرد و بنشاند

یکایک حال خود پیشش فرو خواند ...

... نکردی روزگارش صاحب گنج

به سختی چون تحمل کرد و بنشست

زر و سیم و جواهر بر کمر بست

خوش آن کز پختگی گردید خاموش ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۹

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۶۰ - صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شیرین در پرده

 

... سحر رو تازه کرد از چشمه خور

دهان بر بست مرغ شب ز افغان

زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان ...

... ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت

به خرگاهی دگر بنشاند شیرین

زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین ...

... جهان و کار او بی اعتباری ست

بنای دهر بر نااستواری ست

چو گفت اینها و مجلس را بیاراست ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۵۰

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۹۷ - گفتار در خاتمت کتاب

 

... بکش سر کان سراسر نیست سودا

بنه رو تا بر او هر کس نهد پا

چو کس را در جهان استادگی نیست ...

... به عالم می رسد دعوی شاهی

که در بستان دوران زین گل نو

دگر ره تازه کردم روح خسرو ...

... که کس از مهر با من در نپیوست

ز بستانهاش کاید در حسیبی

نگشتم شرمسار از کس به سیبی ...

... نگشت از آتش کس دست من گرم

ز تابستانش اگر مردم به صد تاب

ز کس هرگز ندیدم شربتی آب ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۵۱

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱ - تتبع شیخ

 

... در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را

در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم

غرقه بحر بلا جان نزار خویش را

از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب

کی توانم بست چشم اشکبار خویش را

کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۲

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸ - ایضا له

 

کسی که دل ز سر زلف مشک سای تو بست

امید جان به لب لعل جان فزای تو بست

غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش

چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست

نگر تموج خون خواست نقش بند ازل

چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست

کشای چشم ترحم به سوی مقتولت

که دیده از چمن دهر از جفای تو بست

به باغ وصل مکن دلکشای بیش ای گل

چو غنچه هر که گره در دل هوای تو بست

چراست پای تو خون مرغ نامه بر گویا

سپهر نامه خونین دلم به پای تو بست

به شام هجر چو پروانه سوختی فانی

مگر که شمع سپاه از پی فنای تو بست

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۳

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷ - تتبع خواجه

 

... محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است

بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال

همچون شهی که در کف او ساغر زر است ...

... از رنج عالم ای که ضمیرت مکدر است

مرغی که هست طایر بستان لامکان

کی قبض و بسطش از اثر چرخ و اختر است ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۴

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵ - مخترع

 

... مرا که مرغ دل از قید دام فارغ بود

به حلقه موی یکی طره شد دگر پا بست

چو نخل قد تو در باغ سینه بنشاندم

به سینه تیر تو چون نخل دیگرم ننشست ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۵

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶ - مخترع

 

... غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد

عجب که زهره پس کار خویش بنشیند

بناز شاهد ما چون برقص برخیزد

نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق ...

... دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد

بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد

هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۶

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸ - تتبع خواجه

 

... سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره

به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم

ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان

یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم ...

... فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم

بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی

تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۷

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱ - تتبع خواجه

 

... چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکرخندم

به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را

که از بستان دل نخل خیال غیر برکندم

خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست ...

... رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم

ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن

دروغی تهمت اسلام و دین بر خویش می بندم

سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۸

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » فصول اربعه » فصول اربعه: خزان

 

... لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغان را

بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط

عیان گردند هرسو زعفرانی رنگ بستان را

به جوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود ...

... که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوان را

کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی

کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستان را ...

... چنار آتش ازآن سازد عیان کز غایب شوخی

ز تری نگار بسته سازد خشک دستان را

سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر

بسی شرمندگی آورده خورشید درخشان را

نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها

ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستان را

بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگ ها رسته ...

... مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستان را

خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستان را

خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستان را ...

... چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع

برافروزد به شام عیش صد شمع شبستان را

وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل

چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفان را

وگر از لطف بنماید طریق مجلس آرایی

دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطان را ...

... کند برگ مرود از لعل فامی ناظران را هست

مگر می در کدو آورده بود آیین بستان را

اگرچه نیست آن موسم که از گل ها شود گلشن ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۵۹

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » فصول اربعه » فصول اربعه: بهار

 

... بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد

خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویران را

اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر

بهارستان خلق خسرو ایران و توران را

مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان

چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خان را ...

... که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمان را

ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را

ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمران را

کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را

کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقان را

شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند

چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسان را ...

... ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوان را

چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد

بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشان را ...

... بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی

که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیان را

به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی

که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوان را

فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع ...

... برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعان را

بود بند و کشاد کاینات از امر و نهی تو

خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتان را

بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی

به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوان را

تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی

درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکان را ...

امیرعلیشیر نوایی
 
۶۹۶۰

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » فصول اربعه » فصول اربعه: دی

 

... اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب

درامدن به رکابست و بردن سرما

در فنا شده گویا به پای خلق رکاب

هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد

به روی آب که یخ بسته قبهای حباب

مگو حباب که از شدت برودت دی ...

... در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک

به خاک مار فتاده بسان بسته طناب

گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو ...

... درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب

درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک

ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب ...

... درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر

چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب

چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او ...

... چهار پرده گردون بافتاب حجاب

کشم خیال ترا رشتهای جان بسته

ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب

چو راه چشم ببستم به پاره های جگر

درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب ...

... که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب

فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی

قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب ...

امیرعلیشیر نوایی
 
 
۱
۳۴۶
۳۴۷
۳۴۸
۳۴۹
۳۵۰
۵۵۱