گنجور

 
سلیمی جرونی

دگر باره به صد نیرنگ، پرویز

به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز

که ای صد همچو من از راه برده

به زیبایی گرو از ماه برده

کشم تا چند از تو مستمندی

چو سگ، بر آستانم چند بندی

اگر چه ملک جان، سر بیشه توست

جفا و جور کردن پیشه توست

نگویی چند آخر با دلیران

به نیرنگ و فسون با نره شیران

نماید ترک هندویت دلیری

کند آهوی چشمت شیرگیری

تویی آن دلبر مکار رعنا

که در دستان و مکرت نیست همتا

به هر یک غمزه صد جادو نشانده

پس آن را نرگس و بادام خوانده

به هر یک مو هزاران دام کرده

پس آن را زلف مشکین نام کرده

نمک را آشنایی داده با قند

به هر افسون دلی آورده در بند

منم آن ساده دل در این زمانه

که افسون را ندانم از فسانه

به دستان تو عقلم کی برد پی

ز غم مردم نمی گویی که تا کی

گهم خوانی و گاهم رانی از در

به قیدم آری و بازم دهی سر

چه بد کان با من مسکین نکردی

غمم را هیچگه تسکین نکردی

نگویم بد به رخسارت که زشت است

نمی رنجم که اینم سرنوشت است

مشو زین بیش در قصد هلاکم

گر آخر بر نمی گیری ز خاکم

به چشم رحم یک بارم نظر کن

به تیغ خویشم آخر سر به سر کن

به یک تیری دلم را شاد گردان

مرا کن بنده و آزاد گردان

دلم امشب به زلف خویش کن جا

دگر تا چون شود اللیل حبلی

گر از کویت شوم مهجور و محروم

زهی بخت سیاه و طالع شوم

زسودای تو با بیگانه و خویش

مقرر کرده ام با این دل ریش

که نیزت همچو جان خویش دارم

و گر تیغم زنی سر پیش دارم

چو زلفت گر فرو ناری به من سر

زنم چندان ز عشقت سر برین در

که رحم آری و با من سر در آری

مراد من به کام من بر آری

عجب راهی ست، راه عشق ای ماه

که گر آنجا رسد درویش اگر شاه

نه آن یک پس تواند شد نه این پیش

نباشد هیچ فرق از شاه و درویش

مرا آن دم ز خود بی خویش کردند

که نام من شه درویش کردند

درآن عالم که نام عشق بردند

به دست هر یکی کاری سپردند

مقرر شد به دیوان الهی

که یک چیز است درویشی و شاهی

کنون یکره مرا در پیش خود خوان

توانگر سازم و درویش خود خوان

گرت گفتم که شاهم عفو فرما

ز درویشی مگیر این نکته بر ما

که شب کانجا میان خاک خفتم

ندانستم که از مستی چه گفتم

چو شد معلومت این بی خویشی ما

بود معذور نادرویشی ما

مرا گفتی ز خان و مان شدم دور

بماندم در غریبی زار و مهجور

ز ده کرده برون وز شهر رانده

درین زندان به تنهایی بمانده

ز دست جور گردون گشته پا مال

پریشان روز و سرگردان و بد حال

دری بر روی خویش از غیر بسته

چو مرغی بر سر سنگی نشسته

بلی هست این همه ای یار خواری

ولی دانم خبر از من نداری

تو را با خویشتن آمد سر و کار

مرا از نیک و بد تشویش بسیار

همه جور و همه محنت، همه رنج

غم ملک و غم لشکر، غم گنج

دگر آن غم، که نبوم همدم تو

و زینها جمله ام بدتر غم تو

مخور غم زانکه در تیمار عالم

تو با یک غم نشینی من به صد غم

چه درویش و چه سلطان تا دمی هست

به قدر خویش هر یک را غمی هست

هر آن کامد به عالم محنتی دید

خوشا آن کس که از مادر نزایید

از آن ساعت که این عالم نهادند

به روی خلق عالم، در گشادند

جهان دیدیم و با هر کس نشستیم

ز آدم گیر تا این دم که هستیم

کسی را بر مرادش دسترس نیست

برات خوشدلی در دست کس نیست

جهان را غم فزون آمد زشادی

مراد اوست، عین نامردای

نمی گویم که عالم پایدار است

در او احوال مردم برقرار است

بلی آن را که بخشش کرد یاری

بود از دیگرش کم بی قراری

ازین تندی فرودآ، کاندرین دشت

به گفتن گفتن از ما عمر بگدشت

نصیحت بشنو و ترک جفا کن

بمان این توسنی، تندی رها کن

بیا تا بر قدت یک دم شوم راست

که کارم چون دهان تو نه پیداست

بیا کز چشم تو خسرو بمیرد

از آن پیشش که خواب مرگ گیرد

به ابرویت که گر عمرم سرآید

به گیسویت که گر جانم بر آید

نشینم بر درت چندانکه میرم

بود کز جام لعلت کام گیرد