گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ز خرگه فلک آتش نهفت دود سحاب

درا به خرگه و آتش فروز از می ناب

نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح

پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب

اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ

ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب

ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی

ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب

ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش

بیا و کشتی دریای لعل را دریاب

شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر

که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب

به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر

اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب

درامدن به رکابست و بردن سرما

در فنا شده گویا به پای خلق رکاب

هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد

به روی آب که یخ بسته قبهای حباب

مگو حباب که از شدت برودت دی

چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب

فروغ عارض خوبان به گاه یخماله

بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب

چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد

ز گال وار درو اوفتند خیل غراب

ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف

بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب

مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه

بزیر پرده کافور گون شده نایاب

ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا

که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب

به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز

مشابه دل مخمور از هوای شراب

شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع

که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب

به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه

چو میت متحرک ز قدرت وهاب

در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک

به خاک مار فتاده بسان بسته طناب

گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو

هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب

چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته

درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب

درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک

ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب

ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت

که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب

درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر

چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب

چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او

درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب

مغنیی و حریفی و ساقی دلکش

کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب

نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر

بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب

که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب

در آب ساخته آتش عیان در آتش آب

به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره

درون دایره آفتاب عالمتاب

گه خرام قدت گو بیا معاینه بین

هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب

نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست

چهار پرده گردون بافتاب حجاب

کشم خیال ترا رشتهای جان بسته

ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب

چو راه چشم ببستم به پاره های جگر

درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب

به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی

چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب

میسر ار شودم رو به درگه شاهی

نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب

به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته

لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب

نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل

که بحر رفعت او را فلک شدست حباب

سپهر چتر معلاش را به ته سایه

چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب

نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام

چرا که پویه او را سپهر گشته تراب

زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی

که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب

خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی

که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب

سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو

نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب

رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم

نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب

ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی

که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب

ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم

که کس سوال نیابد به صد هزار جواب

نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح

دم مسیح نموده چو دود نار عذاب

شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر

هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب

شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم

شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب

دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده

چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب

ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین

بلی غمام ز باران نموده فتح الباب

پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو

که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب

فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی

قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب

سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم

بود هزار چو گردون دایرش گرداب

دران زمان که ز باد فتن غبار بلا

کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب

غریو کوس دغا آن قیامت اندازد

که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب

دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل

که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب

پی شکار تذرو حیات و طوطی روح

پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب

درم بسکه ملک عدم رسد از گرز

چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب

بسان تیغ همه از فواد خون لیسند

چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب

چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت

کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب

چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو

که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب

وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت

بهر طرف که توجه کنی برای صواب

ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله

ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب

ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش

هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب

درون قصر فلک رفعت جهان آرا

نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب

یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت

که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب

به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک

کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب

همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری

ز برف پره کافور گون به جرم تراب

به مجلس می کافور طبع مشکین عطر

به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب

هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی

هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode