وزد باد بهار احیای اموات گلستان را
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جان را
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزوندلان بیتالاحزان را
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامان را
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسان را
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحرخوان را
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزان را
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آیین مزین کرده دستان را
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردان را
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
به رنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمان را
اگر نشمردی آن را مغتنم این را شمر باری
که این را هم نیابی تا بجویی همچنان کان را
به روی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشان را
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویران را
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و توران را
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بیخان را
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمان را
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمران را
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقان را
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بندهسان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسان را
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوان را
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشان را
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونان را
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابان را
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیان را
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوان را
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمان را
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسان را
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندان را
دو صد میدان جهد چون کوهی هرکه چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگان را
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعان را
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتان را
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوان را
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکان را
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبان را
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدان را
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریان را
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستان را
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسان را
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر باران را
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکران را
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمان را
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از رویین
ز تن آری برون خوان را به خون آمیخته جان را
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جان را
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آن را
چو از میدان رزم و جیبش برگشته به فیروزی
پی آیین بزم عیش زینتبخشی ایوان را
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدان را
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروَش فرو ریزی بساغر آب حیوان را
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آیین صورت الحان را
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالمگیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلتان را
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کز آه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفان را
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیران را
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کان را
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسان را
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشان را
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دورنگیهای دوران را
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصان را
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایران را درو خلق خراسان را!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
[...]
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آنرا
من از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
[...]
زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را
چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را
ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده
بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را
تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم
[...]
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
[...]
گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.