گنجور

 
سلیمی جرونی

چو دید از دور قصر آن سمنبر

هوای باده اش افتاد در سر

زخون دل شراب ناب می خورد

به مستی خون بجای آب می خورد

هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد

شراب لعل را در جام زر کرد

غزل خوانان و دست افشان و می خوار

به هر گامی که رفتی در ره یار

سم اسپش عبیر و مشک می بیخت

سرشکش لعل و مروارید می ریخت

هوا هر چند گرد راه او بود

زاشکش هر زمان صد آبرو بود

هوایش چون عبیر آمیز گشتی

سرشکش در دویدن تیز گشتی

هوا هرگرد از راهش که رفتی

سرشکش روبه رو کردی و گفتی

غبار انگیختن هر کس تواند

خوش آن مردی که او گردی نشاند

چو خسرو دید قصر دلبر از دور

بدید آن دم به چشم خویشتن نور

بر او و قصر او صد آفرین زد

بدین شکرانه سرها بر زمین زد

طلب کرد از ندیمان جام زرین

که می نوشم به یاد لعل شیرین

چو جامی چند کرد از یاد او نوش

جهان را کرد از شادی فراموش

تنی بی جان به سوی جان همی شد

زمین بوسان، زمین بوسان همی شد

خبر بردند شیرین را که خسرو

رسید از دور، اینک چون مه نو

چو زلف خود پریشان گشت آن ماه

که بی هنگام آمد سوی او شاه

به حاجب گفت، تا بستند در رست

که نتوان داشتن این کار را سست

پریشان شد به کار خویش درماند

رقیبی چند در آن راه بنشاند

پس آنگه داد در هر رهگذاری

به دست هر یک از نوعی نثاری

که چون خسرو بدین منزلگه آید

به دولت، مشتری سوی مه آید

یکش ریزد در و یاقوت پیوست

یکش ساغر دهد از لعل بر دست

یکش هر سو گلاب افشان کند راه

یکی شادی کند بر مقدم شاه

چو اینها کرد، شد بر بام و از دور

به ماه خود نظر می کرد مستور

ز شادی گشت زان سان، آن دلارام

که خود را بر زمین اندازد از بام

و زان سوی دگر، خسرو سواره

به سوی قصر او بودش نظاره

به خود می گفت گر رویش ببینم

چو مرغی بر پرم بامش نشینم

از آن سو مانده او در آتش و آب

و زین سو این دگر در پیچ و در تاب

از آن سو او سرشک ناب می ریخت

و زین سو این همه سیلاب می ریخت

بدین منوال خسرو بر سر زین

بیامد تا به سوی قصر شیرین

چو سوی قصر شیرین چشم بگشاد

ز باد آمد فرو در خاک افتاد

به در زد دست، در را دید بسته

و زان در بستگی، شد دل شکسته

به کار خویش، حیران گشت و مضطر

ز غم چون حلقه ای شد ماند بر در

بگفت آوخ که غم جان مرا کاست

زدم فالی و آن فالم نشد راست

غلط کردم پشیمانم ازین کار

دریغا راه دور و رنج بسیار

...بخت خود برآشفت

زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت

که ای جانم فدایت بنگر آخر

چرا بر روی من بستی در آخر

درم بگشای تا رویت ببینم

درآیم یک زمان پیشت نشینم

کنم...لت مشکل خویش

بگویم با تو این درد دل خویش

به یک... ای خویش کن شاد

مروت از جهان آخر بر افتاد

در آ یک لحظه با من در تکلم

مکن بی حرمتم در پیش مردم

برین درچند گردم همچو دوران

بیا بنشین دمی وین گرد بنشان

مگردان رخ زمن بشنو سخن را

نمی دانم گناه خویشتن را

گناهم را که می دانی تو ای ماه

بگو تا بر گناه خود برم راه

چه بد کردم؟ نمی دانم گناهم

به مرگ خویش آخر پادشاهم

بسم پیش کسان این روی زردی

که بی قدرم چو خاک کوی کردی

چو بردی آبروی و اعتبارم

دگر پیش کسان سر چون برآرم

تو خود گو کاندرین بی اعتباری

چه کار آید مرا این شهریاری

تو سلطانی و رحمت بر کرانه

گدا را بر درت قدر و مرا، نه

درین حالت که من هستم کماهی

گدایی بهتر است از پادشاهی

گرم زین آمدن شد مشکل تو

و زین بی جان به تنگ آمد دل تو

روم واپس که در این راه باریک

هنوزم نی خر افتاده ست و نی خیگ

روم وین داوری را در نوردم

به راهی کامدستم باز گردم

چه نوع ست این نکویی در چه کاری

زهی بی نامی، آه این شرمساری!

بدان می داردم هر لحظه اندوه

که گیرم همچو فرهاد، از غمت کوه

روم هر جا و از جورت بنالم

کنم فریاد و رو در خاک مالم

چه می گویم که سودم نیست فریاد

که خواهی کشتنم آخر چو فرهاد

مرا این جور و این بی حرمتی بس

روم سنگی به دل بندم ازین پس

بدین در، من نگویم پادشاهم

که یک هندوی آن خال سیاهم

ز رویت گرچه نتوانم ز غم رست

بهل کاخر به گیسویت زنم دست

چه داری با من بیمار در سر

مکن تعجیل با من، زانکه زین در

به مسکینی و زاری هر چه گفتم

روم کاخر جواب خود شنفتم

نگویی این چه بیداد است با من

هنوزت قهر فرهاد است با من

مکن بد زانکه بد کردن نشاید

که هر کو بد کند، بد پیشش آید

درین منزل که که پس کاه بیشیم

به نیک و بد همان مهمان خویشیم

بمان بد، کین مثل در روزگار است

که گر نیک ست و گر بد در گدار است