گنجور

 
سلیمی جرونی

شباهنگام کان آهوی غماز

برفت از دیده با صد عشوه و ناز

از آن غم شد فلک را گریه غالب

چو خون شد سر به سر چشم کواکب

همه شب تا به روز از انده و غم

یکی ننهاد از آنها چشم بر هم

سیاهی بر سفیدی، گشت چیره

جهان بر چشم خسرو کرد تیره

دو چشمش بر مثال صبح خیزان

شد از سوز درون سیاره ریزان

همه ره با دل خود در حکایت

ز بخت تیره خود در شکایت

ز دوران زهر ناکامی چشیده

جواب تلخ، از شیرین شنیده

ز شیرینی دلش بی بهره گشته

دهانش تلخ چون خر زهره گشته

شده رنگ رخ و گردیده آواز

به مستی رفته، مخمور آمده باز

به منزل نارسیده کرده ره گم

خجل از کار خود در پیش مردم

دو چشمش خون فشان از بی قراری

سرافکنده به پیش از شرمساری

از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش

فرس می راند و این می گفت با خویش

شدی ای دل ندیدی حاصل از یار

دریغا راه دور و رنج بسیار

همه شب با غم دل راه آمد

سحرگه سوی لشکرگاه آمد

به سوی خیمه رفت و زان ره دور

برآسود و طلب فرمود شاپور

بر خویشش نوازش کرد و بنشاند

یکایک حال خود پیشش فرو خواند

که چون رفتم سوی قصرش رسیدم

سخن چون گفتم از وی چون شنیدم

پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان

بدین سان کرد وقت من پریشان

چو بشنید این سخن شاپور از شاه

بگفتا غم مخور شاها که آن ماه

به نازی چند اگر آمد به رویت

نیازش خواهد آوردن به سویت

مرنج ار کرد در روی تو نازی

که باشد بعد هر نازی نیازی

صبوری کن درین و باش حاضر

که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر

که اول هر چه آید مشکلت آن

تحمل کن که آخر، گردد آسان

نگردد کس پشیمان از تحمل

تحمل را بود نقش تجمل

بدش مشمر که هر کو بد شمارد

ندارد هیچ اگر صد گنج دارد

تحمل جوی و صبر آور فرا پیش

که بی این هر دو، شاهانند درویش

نبودی کوه را گر تاب این رنج

نکردی روزگارش صاحب گنج

به سختی چون تحمل کرد و بنشست

زر و سیم و جواهر بر کمر بست

خوش آن کز پختگی گردید خاموش

نه از خامی برآمد بر سرش جوش

برآرد عجله زود از آدمی گرد

بود صبر و تحمل دو پر مرد

تحمل کن که اندر کار مردان

بود رحمان تحمل، عجله شیطان

دگر گر نازشی کرد آن پری زاد

نباید گشت از آن یکبار، ناشاد

که گویند این مثل، مردم که از یار

به آزاری نباید گشت بیزار

جدایی از وفاداری نباشد

بود آزار بیزاری نباشد

چو همت عاشقان را در طلب نیست

ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)

نباید هیچ از معشوقه رنجید

گرت کام از دهان خود نبخشید

دلی کو بهر کام از یار بیش است

بود عاشق ولی بر کام خویش است

ز یار آن را که باشد کام در کار

بود بر کام خود عاشق نه بر یار

نباید بود نازک دل که محبوب

نمی دارد ز عاشق اینها خوب

به برگی کاه، آن عاشق نیرزد

که همچون بید از هر باد لرزد

خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید

که گر صرصر بود از جا نجنبید

درین ره هر که چون خاشاک افتاد

رها کن تا برد هر گوشه اش باد

چو لختی گفت ازین گفتار شاپور

تن خسرو بر آسود از ره دور

چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش

شدش تلخی شیرین چون شکر نوش