گنجور

 
سلیمی جرونی

چو بر زد نور خورشید از فلک سر

سحر رو تازه کرد از چشمه خور

دهان بر بست مرغ شب ز افغان

زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان

جوانی چرخ پیر از سر دگر باز

گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز

ندیده کس جز از زلف بتان تاب

شده یکباره چشم فتنه در خواب

فلک کز زنگی شب می هراسید

به چشم مهر در عالم دگر دید

شه از خواب سحر برخاست از جای

به دولت شد دگر ره مجلس آرای

ندیمان جمله چون نسرین و نرگس

همه کردند ساز و برگ مجلس

که اول باربد، آمد به آواز

نواها کرد از عشاق آغاز

به نغمه شمع جانها را می افروخت

دل عشاق را چون عود می سوخت

به بربط ناله های زار می کرد

درونها را از آن افگار می کرد

گهی کز سوز همچون عود گشتی

خجل زو نغمه داود گشتی

نواهایی کزو تازه شدی جان

ازو آموختی مرغ سحر خوان

شکفتی از هوای او دل گل

و زو آموختی مرغول، بلبل

نکیسا نام هم خواننده ای بود

که رنگی داشت از وی صوت داوود

گهی کو چنگ را در بر گرفتی

جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی

چو کردی در نوا آهنگ نوروز

فتادی عود ازو در آتش و سوز

زنی برده دمش یکبارگی هوش

به مجلس کرده دف را حلقه در گوش

ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ

دل نی گشته زو سوراخ سوراخ

طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش

صد و یک بار دف رو داشتی پیش

اگر بربط شدی ز آواز نی کر

بکندی هم به مجلس، گوشش از سر

به نی گر ناله ای فرمودی از خشم

نهادی نی از آن انگشت بر چشم

ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی

به بالا سر زپشت پا نکردی

در آن مجلس که آن هر دو هم آواز

به هم گه سوز می کردند و گه ساز

در آمد مست در خرگاه شاپور

ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور

در آن مجلس نزد دیگر کسی دم

به غیر از یک دو خاص الخاص محرم

چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت

ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت

به خرگاهی دگر بنشاند شیرین

زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین

به خسرو گفت کای شاه سرافراز

شنیدم بارها، زان سرو طناز

که بی کاوین نگردم با ملک جفت

اگر صد سال آنجا بایدم خفت

ملک فرمود با خود عهد کردم

که بی کابین به گرد او نگردم

پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور

که ای از روی خوبت چشم بد دور

همی خواهم بدین شکرانه امروز

که گویند این دو مطرب از سر سوز

غزلهای روان در پرده راز

همه هر یک به صوت و نقش و آواز

یکی از قول شاه دهر، خسرو

یکی دیگر ز قول آن مه نو

که تا زین بیش ننشینند غمناک

کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک

که عالم سر به سر یک غم نیرزد

همه عالم غم عالم نیرزد

چو از عالم نشد کس با دل شاد

مخور غم، گر همه عالم برد باد

چو عالم غیر باد و دمدمه نیست

مشو ناخوش که عالم این همه نیست

بود عالم دمی و آن دمی تو

بدان این را که جان عالمی تو

جز این یک دم که هستی عالمی نیست

غنیمت دان که عالم جز دمی نیست

دو عالم گر رود یک دم مخور غم

که دو عالم نباشد غیر یک دم

جهان و کار او بی اعتباری ست

بنای دهر بر نااستواری ست

چو گفت اینها و مجلس را بیاراست

مغنی از مخالف زد ره راست

به نغمه باربد از قول خسرو

غزل گفت و نکیسا زان مه نو