گنجور

 
۶۹۲۱

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۷

 

... چون شداید فراق متمادی شد و دواعی اشتیاق متقاضی گشت روزی اشتر با یکی از دوستان خود گفت هیچ توانی که با من بیایی و مرا در زیارت جیدا مددگاری نمایی که جان من در آرزوی وی به لب رسیده و روز من در مفارقت او به شب انجامیده

گفت سمعا و طاعتا هرچه گویی بنده ام و هرچه فرمایی به آن شتابنده هردو برخاستند و راحله ها بیاراستند یک روز و یک شب و یک روز دیگر تا شب راه بریدند تا شب را به آن دیار رسیدند در شعب کوهی نزدیک به آن قوم فرود آمدند و راحله ها را بخوابانیدند

اشتر آن دوست را گفت برخیز و اشتر گمشده را سراغ کنان به این قبیله بگذر و با هیچ کس نام مبر مگر با کنیزکی فلانه نام که راعی گوسفندان و محرم رازهای پنهان وی است سلام من به او برسان و از وی خبر جیدا پرس و موضع فرود آمدن ما او را نشان ده ...

... بودیم در انتظار با گریه و آه

بنشسته به راه یار کز ره ناگاه

آواز حلی و بانگ خلخال آمد

یعنی خیزید کامد آن چارده ماه

اشتر از جای بجست و استقبال کرد و سلام گفت و دست بوسید من روی از ایشان برتافتم و به جانب دیگر شتافتم مرا آواز دادند که بیا هیچ ناشایستی در میان نیست و جز گفتگوی بر سر زبان نی من باز آمدم و هر دو بنشستند و با هم سخنان از گذشته و آینده درپیوستند

در آخر اشتر گفت که امشب چشم آن دارم که با من باشی و چهره امید مرا به ناخن مفارقت نخراشی جیدا گفت لا والله این به هیچ گونه میسر نیست و کاری بر من ازین دشوارتر نی می خواهی که باز آن واقعه های پیشین پیش آید و گردش ایام به تازگی ابواب شداید آلام بر من بگشاید اشتر گفت والله که تو را نمی گذارم و دست از دامنت نمی دارم ...

... جیدا گفت این دوست تو طاقت آن دارد که ه رچه من گویم به جای آورد من برخاستم و گفتم هرچه تو گویی چنان کنم و هزار منت به جان خود نهم و اگر چه جان من در سر آن رود و جامه های خود را بیرون کرد و گفت این بپوش و جامه های خود را به من ده

پس گفت برخیز و به خیمه من درآی و در پس پرده بنشین شوهر من خواهد آمد و قدحی شیر خواهد آورد و خواهد گفت این شام توست بستان تو در گرفتن آن تعجیل مکن و اندک تعللی پیش گیر آن را به دست تو خواهد داد یا بر زمین خواهد نهاد و برفت تا بامداد دیگر نخواهد آمد

هر چه گفت چنان کردم چون شوهر وی قدح شیر آورد من ناز دراز در پیش گرفتم وی خواست که بر زمین نهد و من خواستم که از دست وی بستانم دست من بر قدح آمد و سرنگون شد و شیرها بریخت در غضب شد و گفت این با من ستیزه می کند و دست دراز کرد و از آن خانه تازیانه ای از چرم گاو گوزن از پس گردن تا پشت دم بریده و به زور سرپنجه شدت و جلادت برهم پیچیده

در سطبری نمونه افعی ...

... لوح تصویر او تن عریان

برداشت و پشت مرا چون شکم طبل برهنه ساخت و چون طبال روز جنگ به ضربات متعاقب و نفرات متوالی بنواخت نه مرا زهره فریاد که می ترسیدم که آواز مرا بداند و نه طاقت صبر که می اندیشیدم که پوست بر من بدراند

بر آن شدم که برخیزم و به خنجر حنجره او را ببرم و خون او بریزم باز گفتم فتنه ها به پای خواهد شد که نشاندن آن از دست هیچ کس نیاید صبر کردم مادر و خواهر وی آگاه شدند و مرا از دست او کشیدند وی را بیرون بردند ...

جامی
 
۶۹۲۲

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۳

 

... هارون گفت بر این دعوی که کردی گواهی بگذران و اگر نه دروغ است این اتفاقا روزی هارون به شکار بیرون رفت اصمعی با وی بود دیدند که اعرابیی حالی از بادیه می رسد هارون با اصمعی گفت که او را پیش من آر

اصمعی پیش وی رفت که امیرالمؤمنین تو را می خواند اجابت کن گفت مؤمنان را امیر می باشد اصمعی گفت آری اعرابی گفت من به وی ایمان ندارم اصمعی وی را دشنام داد گفت یا ابن الزانیه اعرابی در غضب شد و گریبان اصمعی را بگرفت و هرسو می کشید و دشنام می داد و هارون می خندید

بعد از آن پیش هارون آمد و گفت ای امیرالمؤمنین چنانچه این مرد گمان می برد داد من از وی بستان که مرا دشنام داده است هارون گفت دو درم به وی ده اعرابی گفت سبحان الله مرا دشنام داده است مرا دو درم دیگر به وی می باید داد

هارون گفت آری حکم ما چنین است اعرابی روی با اصمعی کرد و گفت یا ابن الزانیین روان باش و به حکم امیرالمؤمنین چهار درم بده هارون از خنده به پشت افتاد پس وی را همراه بردند چون به قصر هارون درآمد و آن عظمت و شوکت بدید و مجلس هارون را مشاهده کرد در چشم وی بزرگ نمود

پیش آمد و گفت السلام علیک یا الله هارون گفت خاموش باش چه می گویی گفت السلام علیک یا نبی الله گفتند ویحک چه می گویی وی امیرالمؤمنین است گفت السلام علیک یا امیرالمؤمنین هارون گفت و علیک السلام

پس وی را بنشاندند و مایده کشیدند و از هر چیزی بخورد و در آخر پالوده آوردند اصمعی گفت امید می دارم که وی نداند که پالوده چه چیز است هارون گفت اگر چنین باشد تو را یک بدره بدهم پس اعرابی دست دراز کرد و پالوده را خوردن گرفت به وجهی که به آن می مانست که هرگز نخورده است

هارون از وی پرسید که این چه چیز است که می خوری گفت سوگند به آن خدای که تو را به خلافت مکرم کرده است که من نمی دانم که این چه چیز است اما خدای تعالی در قرآن می گوید و فاکهة و نخل و رمان نخل نزدیک ما هست گمان می برم که این رمان است

اصمعی گفت ای امیرالمؤمنین اکنون دو بدره بر تو واجب شد زیرا که وی همچنانکه پالوده را نمی داند رمان را نیز نمی داند هارون فرمود تا اصمعی را دو بدره زر دادند و اعرابی را چندان که غنی شد

کیست دانی کریم آن که ز بند

نیست آگه خزانه درمش ...

جامی
 
۶۹۲۳

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۹

 

جولاهی در خانه دانشمندی ودیعتی نهاد چون یکچند برآمد به آن محتاج شد پیش وی رفت دید که بر در سرای خود بر مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش وی صف بسته

گفت ای استاد به آن ودیعت احتیاج دارم گفت ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم چون جولاه بنشست مدت درس او دیر کشید و وی مستعجل بود و عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود می جنبانید جولاه را تصور آن شد که درس گفتن همان سر جنبانیدن است

گفت ای استاد برخیز و مرا تا آمدن نایب خود گردان تا من به جای تو سر می جنبانم و ودیعت مرا بیرون آور که من تعجیل دارم دانشمند چون آن شنید بخندید و گفت ...

جامی
 
۶۹۲۴

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۴۲

 

پسری را گفتند می خواهی که پدر تو بمیرد تا میراث وی بگیری گفت نی اما می خواهم که وی را بکشند تا چنانچه میراث وی بگیرم خونبهای وی نیز بستانم

فرزند که خواهد ز پی مال پدر را ...

... خوش نیست به مرگ پدر و بردن میراث

خواهد که کشندش که دیت هم بستاند

کنیزکی صاحب جمال می گذشت شخصی در عقب وی ایستاد کنیزک گفت آنچه خواجه من با من می کند می خواهی گفت بلی گفت بنشین که خواجه من از عقب می رسد با تو آن کند که با من می کند

کودکی را پدر آمد ز سفر ...

جامی
 
۶۹۲۵

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۶ - گفتار در سبب نظم کتاب

 

... بدان تحقیق اینها را که شک نیست

ولیکن بنده را زان هیچ یک نیست

به جای این که من شان نام بردم ...

... مکن از درد دل بسیار فریاد

برو بنیاد کن شیرین و فرهاد

بگفتم گرمن اینها می دهم شرح ...

... به او با سر برم خیر الاموری

بپردازم بنوعی این فسانه

که فوتی نبودش هیچ از میانه ...

... سخن گوهر بود نتوان شکستن

که چون بشکست نتوان باز بستن

به کم گفتن چو عادت کرد عاقل

برست از محنت جان و غم دل

چو گفت اینها حدیثش کار بستم

گرفتم گوشه و خلوت نشستم

ز شیرین و ز خسرو یاد کردم

ز نو این قصه را بنیاد کردم

سلیمی جرونی
 
۶۹۲۶

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۷ - آغاز داستان

 

... به هرمز گشت سلطانی مسلم

به عالم کرد زان سان عدل بنیاد

که نام ظلم از عالم برافتاد ...

... هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست

بود چون بازکو را چشم بسته ست

چو روگردان بخار از خانه گردد ...

... شه از اندیشه خوابش در سر افتاد

ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد

چو فکرش شد مصمم شب درین باب ...

... مخالف را نیابی سوی خود راه

چو خوابش برد و خواب این نقش در بست

ز شادی در زمان از خواب برجست ...

... که در خوبی به از ماه تمامی

بگفتا بنده را شاپور نام است

غلام شاه را از جان غلام است ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۲۷

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو

 

... هوایی معتدل نه گرم و نه سرد

همه صحرای او چون باغ و بستان

فلک نامش نهاده ارمنستان ...

... نمی خوانم ترنجش زانکه به بود

برش خور گرچه خط بندگی برد

در آخر از رخش شرمندگی برد ...

... دگر در خدمتش هفتاد دختر

کمرها بسته پیشش جمله یکسر

ز چشم و لب چو می در جام ریزند ...

... مهی پیش افتد از دور شبان روز

بنفشه پرچم است و خیزران دم

بود پولاد نعل و آهنین سم ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۲۸

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۱۰ - رسیدن شاپور به دیر و احوال شیرین پرسیدن

 

... غراب شب همه در زیر پر کرد

مسیحا شد درون دیر بنشست

حواری سر به سر گشتند سرمست ...

... خروس صبح یکسر دانه برچید

شه شرق از افق بنمود رخسار

هزیمت شد سپاه شب به یکبار ...

... چو بر این دست بردن یافت او دست

پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست

پری رویان شیرین همچو شکر ...

... ز عنبرها بر آن گلهای ناری

بنفشه سر به پیش از شرمساری

برای مقدم استاره و ماه ...

... به هم هر یک طریقی پیش بردند

چو شیرین بر کنار چشمه بنشست

دو سه جام لبالب خورد و شد مست ...

... به هم گفتند کاین کار پری بود

پری کرده ست این بازیچه بنیاد

که ناید هرگز اینجا آدمی زاد

برآشفتند و یکسر رخت بستند

همه بر باد پایان برنشستند ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۲۹

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۱۳ - نمودن شاپور خود را به شیرین و روانه ساختن او را به طرف مداین

 

... که هر نقشی که می خواهی در او بود

گرفت او یک سر راهی و بنشست

گرفته گوشه طومار در دست ...

... که من صورتگری معنی شناسم

تو هر صورت که بنمایی تمامش

بگویم کیست او و چیست نامش ...

... گرفت آن گوشه طومار در دست

بر شاپور شیرین کار بنشست

یکایک نقش از طومار می جست ...

... سپاه کاکلش صد دل شکسته

خم زلفش هزار اشکسته بسته

به طاق ابرویش چشمان غماز ...

... به خود پیچان چو مار تیر خورده

چنان تیر غمش در سینه بنشست

که از پای اوفتاد و رفت از دست ...

... چو کردی این چنین زو خواه شبدیز

بر او بنشین برو تا پیش پرویز

سپه بگدار با گنج و خزاین ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۰

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین

 

سحر کاشک زلیخا جمله پالود

ز خاور خسرو خور چهره بنمود

نه حیلت را مجالی ماند نه ریو ...

... به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج

سمن را از بنفشه تاب داده

کله چه بسته و ابرو گشاده

به بانو گفت کای چشم از تو روشن ...

... پری هرگز نگشت از دیو خرسند

همان بهتر که باشد دیو در بند

نشد از دیو هرگز آدمی شاد ...

... فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست

درختی جست و پس شبدیز را بست

پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود

به خود بربست و در آن آب شد زود

چه گویم نام آن چشمه از آن گاه ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۱

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۱۵ - رسیدن خسرو به چشمه ماه و دیدن شیرین را در چشمه

 

... چه باشد خور کزو صد بار بهتر

بر آن سرچشمه اسبی دید بسته

میان چشمه هم سروی نشسته ...

... پری مثلش ندیده قاف تا قاف

پرندی نیلگون بر بسته تا ناف

چو خسرو دید آن شبدیز با ماه ...

... نمردم تا به چشم خویش دیدم

زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست

که جای ماهی اش مه بود در شست ...

... چرا کان صورت زیبا که شاپور

به من بنمود دیدم اینک از دور

دگر گفت این کی او باشد خیال است ...

... سخن چون گفتی از آن زلف در هم

بنفشه سر به پیش افکندی از غم

ز راهش بس که از هر سو نظر کرد ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۲

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۲۱ - رسیدن خبر فوت هرمز به خسرو و رفتن به مداین

 

نشسته بود روزی شاه خوشدل

طمع بسته که گردد کام حاصل

که ناگه پیکی آمد تیز چون باد ...

... که عارف کی نهد او را وجودی

چو نیک و بد ندارد هیچ بنیاد

خوشا آن کس که دل بر هیچ ننهاد ...

... غنیمت دان که مرگ اندر کمین است

چو هر کامد به دنیا رخت بربست

غنیمت دان دمی تا فرصتی هست ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۳

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۲۷ - گوی باختن خسرو و شیرین بار دوم و مجلس داشتن

 

... چه شب کز هر طرف نور کواکب

چو آتش باز بنموده عجایب

بگویم گر نپنداری محالی ...

... صبا گویی که عنبر بار دارد

بنفشه بوی زلف یار دارد

ز بوی عطر کز هر سوفتاده ...

... کشیده باد گیسوی ریاحین

بنفشه تاب داده زلف پرچین

ز مستی باد صبح افتان و خیزان ...

... تو را زیبد به عالم شیرگیری

تو این دستی که بنمودی به عالم

نه دستان کرد نه سام و نه رستم ...

... شدند آن بلبلان بر گل خروشان

در آن بستان ز سیب و به گزیدن

ملک آمد به شفتالود چیدن ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۴

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین

 

... به شهرش برد و بازش پیش خود خواند

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

کمر بست و کله بر سر نهادش

هر آن چیزی که می بایست دادش ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۵

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو

 

... چو موها گرد عارضها فرو هشت

بنفشه بر کنار ارغوان کشت

رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت ...

... ز خود رفتی و چون با خود نشستی

به جای صبر بر دل سنگ بستی

فکندی بازش و گفتی به کینه ...

... چو برزد خسرو مشرق سر از کوه

ز دل بنهاد شیرین بار اندوه

حریفان خواند و بستد جام زرین

دل خود را زمانی داد تسکین ...

... که باشد ناامیدی کفر مطلق

هر آن در کان ببندد واگشاید

نه هر کو گیردش تب مرگش آید ...

... ز کنه غیب هر چیزی که زاید

چو آنجا نقش بست اینجا نماید

حدیثی گویم و قولی ست صادق ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۶

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۳۵ - نشستن شیرین به پادشاهی به جای مهین بانو

 

... جهان دیگر جوانی یافت از سر

به خدمت بست بهر مستمندان

میان در پادشاهی همچو مردان ...

... یکی از خاصگان خویش را خواند

به جای خویشتن بر تخت بنشاند

ز مایحتاج هرچش بود در کار ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۷

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۳۶ - خبر پادشاهی خسرو و نشستن بر تخت و رسیدن خبر مرگ بهرام

 

... به گردش صف زده خیل سواران

کمر بسته به پیشش تاجداران

ملازم نیز بیرونی و بومی ...

... ز چوب دار دادش سر بلندی

به جای تخت کردش تخته بندی

بزد آخر چه گر بردش بر افلاک ...

... تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر

به معنی کن نظر بنگر که آخر

تنش در گور قوت مار و مورست ...

... به خلوت رفت و مجلس را رها کرد

شد اندر خلوت و بنشست با غم

سه روزش کس ندید از محرمان هم ...

... همه رامشگران را پیش خود خواند

یکایک را به جای خویش بنشاند

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۸

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۳۹ - رفتن شاپور پیش شیرین و عتاب کردن شیرین به او

 

... مرا بگدار با این دردمندی

کمر بر خون من تا چند بندی

میفکن بیش ازینم در کم و کاست ...

... نکردی آتش و کشتی به دودم

تو تا خرمای مریم نقش بستی

مرا صد خار غم در دل شکستی ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۳۹

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

 

... چو گشتی باز روز از تاب و از تب

بنالیدی و خوردی غصه تا شب

ز بس کش در دل خود نقش بستی

به او برخاستی با او نشستی ...

... هزاران نکته باریک می گفت

چو کردی قامتش را نقش بندی

کشیدی سر به عیوق از بلندی ...

... چو بر فکر سمند او نشستی

ز آه دل گره بر باد بستی

دهان چون تلخ گشتی از فغانش ...

... که روز از شب ندانستی شب از روز

اگر کردی به کوه از درد بنیاد

ز دردش کوه می آمد به فریاد ...

... شدی گرم از دم چون آتش خویش

به تابستان که گشتی چهره زردش

ز گرما بس بدی دمهای سردش

چو دادی چشم را از خواب تسکین

خسک بستر نهادی خار بالین

چو رخت خواب شب در سر کشیدی ...

سلیمی جرونی
 
۶۹۴۰

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۲ - آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد

 

... ولی چون سیخ کز آبش بود گرم

به خلوت رفت و در بر مردمان بست

به غم در کنج خلوت زار بنشست

به مژگان خانه را جاروب گشته ...

... زمانی می نشست و گاه می خاست

چو بیمار از تب محرق به بستر

گهی پایش به بالین بود و گه سر ...

... به دندان پشتهای دست خسته

به دل هر دم هزاران نقش بسته

گهی گفتی کشم زارش به خواری ...

... بدیدش بعد از آن در گوشه غار

فتاده زار و رو بنهاده بر خاک

پریشان خاطر و مجروح و غمناک

چو قاصد دید آن دیوانه مست

ز دورش مرحبایی گفت و بنشست

پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد ...

... پس آنگه نیک چون در چهره اش دید

ز هیبت بند بر بندش بلرزید

بگفتا هیبتش از پارساییست ...

سلیمی جرونی
 
 
۱
۳۴۵
۳۴۶
۳۴۷
۳۴۸
۳۴۹
۵۵۱