گنجور

 
سلیمی جرونی

با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر،

و کشته شدن به دست خسرو

شباهنگام کان ترک پری روی

ربود از صحن میدان فلک، گوی

کواکب کرده بهر زرفشانی

طبقهای فلک را زر نشانی

شب عنبر فروش از زلف در هم

نهاده توده های مشک بر هم

چه شب کز هر طرف نور کواکب

چو آتش باز بنموده عجایب

بگویم گر نپنداری محالی

در آن شب کز درازی بود سالی

سوار شرق چندان کرده بد ره

که نتوانست دم زد تا سحرگه

چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند

سحرگه سوره و الفجر بر خواند

تکاورها به جولان برگرفتند

همه گو باختن از سر گرفتند

چو گو از صحن میدان در ربودند

محبان گنج گوهر برگشودند

برافشاندند هر جا گوهری بود

به میدان گوی شد هر جا سری بود

به چوگان گرچه هر یک دست یازید

چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید

ملک هر گه که با او بازخوردی

نمی بودش مجال دستبردی

و زان چون نقره در آتش همی تافت

که با وی یک زمان فرصت نمی یافت

در آن میدان که بد هر یک ز یک به

فلک احسن همی گفت و ملک زه

چو خسرو دید کز چوگان طرازی

نخواهد کام ازو دیدن به بازی

به شیرین گفت کای سرو سرافراز

به رویت دیده اهل نظر باز

بیا تا از کمان گوییم و از تیر

زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر

که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ

گلستان در گلستان باغ در باغ

نگر از یاسمین و جعد سنبل

همه روی زمین پر سبزه و گل

مرصع شد زمین چون چتر کاووس

ملمع شد زمان چون پر طاووس

تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه

صبوحی می کند چون گل سحرگاه

صبا گویی که عنبر بار دارد

بنفشه بوی زلف یار دارد

ز بوی عطر کز هر سوفتاده

چمن، دکان عطاری گشاده

چمن بر تخت باغ انداخته رخت

نشسته خسرو گل بر سر تخت

صبوحی کرده مرغان سحر مست

چمن آراسته خود را به صد دست

ز بس کز گریه بلبل روی گل شست

به صحن باغ گل از خنده شد سست

زمین از لاله و گلهای بادام

صراحی بر صراحی جام بر جام

تذروان کرده خون لاله پامال

زبان سوسن است از این سخن لال

کشیده باد گیسوی ریاحین

بنفشه تاب داده زلف پرچین

ز مستی باد صبح افتان و خیزان

شده با غنچه ها دست و گریبان

شکر لب، دستبرد شاه چون دید

به خاک افتاد و پای شاه بوسید

به پای شاه خود را چون زمین کرد

زبان بگشاد و شه را آفرین کرد

که شاها تا سفیدی و سیاهی

بود، بادی به تختت پادشاهی

سعادت یار و اقبالت ز هر سو

شب و روزت غلام ترک و هندو

همه کارتو با رامشگران باد

سرت سبز و لبت خندان و دل شاد

بود حق تو در عالم دلیری

تو را زیبد به عالم شیرگیری

تو این دستی که بنمودی به عالم

نه دستان کرد نه سام و نه رستم

نگردد با تو گردون هم ترازو

هزارت آفرین بر دست و بازو

به نور آتش و سیمای خورشید

که افزونی ز افریدون و جمشید

ز شاهان جهان آنان که دانی

کیان تا جند و تو تاج کیانی

تو را زیبد به عالم شهریاری

که در ملک جهان همتا نداری

چو گفت این وصفهای شاه شیرین

دگر با گردش آمد جام زرین

ندیمان باز در مجلس نشستند

حریفان از پریشانی برستند

شدند از گردش ساغر همه مست

یکی در رقص پا می زد یکی دست

چو مجلس گرم گشت از باده نوشان

شدند آن بلبلان بر گل، خروشان

در آن بستان ز سیب و به گزیدن

ملک آمد به شفتالود چیدن

بلی چون آتشش از می بیفزود

برش از سیب شفتالود به بود

ملک زان شور شیرین یافت اکرام

که یابد مرد در آشوبها کام

به عالم فتنه ای تا در نگیرد

کسی کامی ز عالم بر نگیرد

هر آن فتنه کز آن افزون نباشد

بدان، کز حکمتی بیرون نباشد

چو آید پیش غوغای زمانی

مشو غمگین در آن غوغا چه دانی

بسا بد، کان همه بهبود باشد

زیان باشد بسی کان سود باشد

مبین بد، بدگرت آتش به جان زد

که از چیزی نباشد خالی آن بد

مگو کز بد دل من بی قرار است

که نیک و بد به عالم در گدار است