گنجور

 
سلیمی جرونی

نشسته بود روزی شاه خوشدل

طمع بسته که گردد کام حاصل

که ناگه پیکی آمد تیز چون باد

به پیش خسرو اندر خاک افتاد

چنان بارید خون از دیده ها تیز

کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز

پس آنگه گفت از تخت کیانی

به خسرو داد سلطان زندگانی

تو تا جستی ز پیش او جدایی

برفت از دیده او روشنایی

تو را تا کرد بخت از وی بریده

دگر بر روی کس نگشاده دیده

بسی از بخت خود برد این ندامت

که دیدار اوفتادش با قیامت

ز دوری کز تو دید آن شاه کشور

دو چشمش رفت و هم جان داد بر سر

کنون آن تخت و آن دولت تو را باد

بود تا دهر در عمرت بقاباد

چو خسرو دید کین چرخ ستمکار

کشید این طرح نو از نوک پرگار

مشوش بود چون گیسوی جانان

مشوش تر شد از این داغ هجران

شدش روشن که هرگز این مه و مهر

به کس ننموده است از مردمی چهر

کسی عیشی نکرد از ساغر دهر

که دیگر ره ندادش کاسه زهر

ز می کس جام در چنگش نیامد

که آخر پای بر سنگش نیامد

به لوح روز و شب چرخ این طرازد

که این یک را کشد آن را نوازد

مگرد از گردش ایام، غافل

چه داند کس که او را چیست در دل

مباش ایمن که اینک کار شد راست

که هرکش کار شد زو راست برخاست

مگو دارم ازین مکاره سودی

که عارف کی نهد او را وجودی

چو نیک و بد ندارد هیچ بنیاد

خوشا آن کس که دل بر هیچ ننهاد

فلک تا نفکند از تن سری را

به شاهی بر ندارد دیگری را

زمان کین عرصه نقش از پیش بیند

نبازد تا بساطی بر نچیند

مشو ایمن ز بازی زمانه

که در وی کس نماند جاودانه

منه خاطر بر این ایوان که جاوید

نه کیخسرو درو ماند نه جمشید

مگرد از دولت ده روزه خرسند

کزو دل خوش نگرداند خردمند

الا ای آن که در عیش و سروری

و زان چون غافلان اندر غروری

مرو از بازی ایام از راه

مشو مغرور بر این عمر کوتاه

مخر زو عشوه زین بیش و مشو خر

برو با عقل، با این سگ به سر بر

میفکن خویش با ایام در پیچ

که کار و بار او هیچ است بر هیچ

که خوش زد این مثل آن مرد عاقل

که برناچیز ننهد هیچ کس دل

دل عارف ز شادی جمله غم دید

وجود عارضی عین عدم دید

چو هستت عمر و دولت همنشین است

غنیمت دان که مرگ اندر کمین است

چو هر کامد به دنیا رخت بربست

غنیمت دان دمی تا فرصتی هست

سلیمی چون مسیحا رخت ازین دیر

برون آر و سوی افلاک کن سیر

چو او منشین دمی از سیر افلاک

چه می گردی به گرد عرصه خاک

سر خود گوی ساز و قد چو چوگان

چو مردان شو ببرگویی ز میدان

چو آمد کار دوران بی وفایی

همان بهتر کزو جویی جدایی

برون کش رخت، از این دار دنیا

فلک رفتن بیاموز از مسیحا

که زین دیر فنا هشیار و گرمست

نشاید رفتنت تا سوزنی هست