گنجور

 
سلیمی جرونی

چو از فرهاد خسرو آگهی یافت

دلش چون کوره آهنگری تافت

چنان زآن آتش غیرت برافروخت

که قهرش تا به مغز استخوان سوخت

به حالش ظاهرا یک دم بخندید

ولی در اندرون چون مار پیچید

نفس می زد گهی سخت و گهی نرم

ولی چون سیخ کز آبش بود گرم

به خلوت رفت و در بر مردمان بست

به غم در کنج خلوت زار بنشست

به مژگان خانه را جاروب گشته

زبانش در دهان چون چوب(گشته)

گهی گشتی کج و گاهی شدی راست

زمانی می نشست و گاه می خاست

چو بیمار از تب محرق به بستر

گهی پایش به بالین بود و گه سر

گرفته چشمهاش از گریه آماس

ولی با صد هزار اندوه و وسواس

به دندان پشتهای دست خسته

به دل هر دم هزاران نقش بسته

گهی گفتی کشم زارش به خواری

دگر گفتی که نبود شرط یاری

نشاید کرد چون خاک رهش پست

که او را نیز همچون من دلی هست

نه روی آنکه بگدارد چنانش

نه رای آنکه آرد قصد جانش

پس آنگه رای زد آن شاه با داد

که خواند سوی تخت خویش، فرهاد

به تعظیمش به نزد خود نشاند

و زو احوال او را باز داند

اگر عشقش نباشد پاک و بی غش

کشد او را و سوزاند در آتش

وگر باشد در او عشق خدایی

به حرمت یابد از چنگش رهایی

پس آنگه قاصدی را خواند چون باد

روان کردش به جست و جوی فرهاد

بگفتش چون بدان بیدل بدی راه

به تعظیمش بیاری سوی درگاه

به خاطر سازش و می باش حاضر

که گردی نایدش از ما به خاطر

چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز

به جست و جوی آن گم گشته شد تیز

به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار

بدیدش بعد از آن در گوشه غار

فتاده زار و رو بنهاده بر خاک

پریشان خاطر و مجروح و غمناک

چو قاصد دید آن دیوانه مست

ز دورش مرحبایی گفت و بنشست

پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد

چرا با اشک سرخی و رخ زرد

جوابش داد فرهاد از سر سوز

که هرگز دیده ای کس را بدین روز

که ای تو وز کدامین سرزمینی

چه می پرسی ز من اینم که بینی

چه می پرسی ز حالم، حالم اینست

زبانی لال دارم فالم اینست

ز زلف ماه رویی تاب دارم

نه روز آرام و نی شب خواب دارم

نیم هرگز ز بخت خویش فیروز

نه روز از شب شناسم نی شب از روز

مبین بگدشته آب چشم از فرق

دلم را بین در او صد بحر خون غرق

بود زین سان که بینی حال فرهاد

تو را اینجا گدر بهر چه افتاد

جوابش گفت قاصد، گفت برخیز

که می خواند تو را این لحظه پرویز

چو بشنید این سخن فرهاد غمناک

بزد آهی که زد آتش بر افلاک

بگفت آوه که کار من تبه شد

همه روز سفید من سیه شد

نشد کارم به بخت تیره از پیش

ندیدم راحت از بیگانه و خویش

به قاصد گفت کای مرد جهانگرد

برو ما را رها کن با غم و درد

چو من سر با سر تقدیر دارم

چه فکر از پادشاه و میر دارم

مرا پروای جان خویشتن نیست

سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست

ازو قاصد چو این گفتار بشنید

به پیشش روی خود بر خاک مالید

که فرهادا به امیدی که داری

که برخیزی و کام من بر آری

که گر من بی تو روی آرم سوی شاه

بیاویزند بر حلقم ز درگاه

اگر نه تشنه خون منی خیز

که تا آریم رو نزدیک پرویز

کنون رحمی بکن بر حال زارم

سیه بر من مگردان روزگارم

چو بشنید این سخن فرهاد پر درد

روان برجست و با وی عزم ره کرد

به همراهی قاصد با دل ریش

به درگاه شه آمد مست و بی خویش

چو سوی درگه آوردندش از راه

ببردندش به نزدیک شهنشاه

چو دید او را شهنشه پیش خواندش

به صد تعظیم نزد خود نشاندش

پس آنگه نیک چون در چهره اش دید

ز هیبت بند بر بندش بلرزید

بگفتا هیبتش از پارسائیست

ندارم شک که این عشق خدائیست

چو شد در لرزه شاه از هیبت او

به خود دانست واجب عزت او

در او و هیبت او گشت حیران

سؤالی چند کرد از وی بدین سان