چو شد بر تخت شاهی خسرو روم
سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
برآمد رومیی خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
به میدان تاخت همچون مرد جنگی
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمین را باصفا خشم
به فر دولت و بخت خجسته
به تخت خسروی خسرو نشسته
به گردش صف زده خیل سواران
کمر بسته به پیشش تاجداران
ملازم نیز بیرونی و بومی
غلامان همچنین هندی و رومی
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولی عهد سلیمان
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتی هیچ کس غمگین ز جورش
که بود از رحمت و رافت به دورش
شده کوته همه دست از تظلم
و زان شادی جهان را دست و پا گم
کبوتر پیش شاهین خواب کرده
به صحرا گرگ با میش آب خورده
به پای تخت، میران نیز یکسر
نشسته هر یکی بر کرسی زر
همه مامور امر حضرت شاه
نظر بر روی یکدیگر که ناگاه
روان پیکی چو باد از در درآمد
که شاها وقت چوبین با سرآمد
نبد چون شاهی اش را تخت در خور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
ز چوب دار دادش سر بلندی
به جای تخت کردش تخته بندی
بزد آخر چه گر بردش بر افلاک
ز تخت چوبی اش بر تخته خاک
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
چو پیک این گفت واپس رفت از پیش
تامل کرد خسرو گفت با خویش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هر کس را همین آش
مکن شادی گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که این عالم غم عالم نیرزد
مشو مغرور این دنیای غدار
که دارد یاد چون بهرام بسیار
تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر
به معنی کن نظر بنگر که آخر
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است
به بهرامی دل خود پر مشوران
که نه بهرام بینی و نه گوران
مگو دورانش این چوبینه تنهاست
که چون چوبین دو صد چوبک زن اینجاست
مشو حیران که این دور پر آشوب
ازین بهرام بتراشد صد از چوب
فلک بهرام را چوبین اگر کرد
به چوبش بین که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز
برو این چوب را در آتش انداز
بداند هر که او دانا و بیناست
که چوب کج به آتش می شود راست
برو آتش بزن این چوب نمدار
که گاهش تخت می سازند و گه دار
مگو کز چوبی ام دل ناله دارد
دروگر چوب چندین ساله دارد
شب و روزی که با او روبه رویی
ز دستان و ز مکر او چه گویی
بود روزت یکی رومی چون ماه
شبت یک زنگیی چون بخت گمراه
مشو ایمن ز دستانشان که هر دم
یکی شادیت بخشد وان دگر غم
تو این دنیا کزو در توست سهمی
خیالی دان و خوابی دان و وهمی
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کاید خیالش در خیالت
دل خود را ز حال خود خبر کن
خیال باطلت از سر بدر کن
ازین سودا عجایب گفت و گو رفت
بسا سر کو درین سودا فرو رفت
کسی نشناخت بازی زمانه
کسی بیرون نیامد زین میانه
مشو مغرور با این زور بازو
که از بیشی به سر غلطد ترازو
قناعت کن بدین یک نان که داری
که پرخواری کشد آخر به خواری
ز خوان دهر قانع شو به یک نان
که خانان سر نهادند اندرین خان
چنان ره رو که بتوانی رسیدن
مکش باری که نتوانی کشیدن
پی هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوی خویشتن را
مخور هر چیز کت لب آرزو کرد
که رو زردی کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرو رفت
بسی سر در سر این آرزو رفت
مکن هر چه آرزوی نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خوانی مکش دست و مرو پیش
قناعت کن به این نان پاره خویش
چو خرما با شدت لوزینه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغی پیش پای خویش می نه
به حد خویشتن پا پیش می نه
که با طفل این سخن خوش گفت دایه
که باید نردبان شد پایه پایه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به یک ره پای بر بام
کسی کو پایه نتواند سپردن
ازین بام اوفتد آخر به گردن
برین پایه چنان کن پای خود راست
که گر افتی توانی باز برخاست
نهد آن کس سر خود با سر شیر
که ننهد فرق از سر تا به شمشیر
نه هر کس را رسد لاف دلیری
نه هر روبه تواند کرد شیری
ز شیری هر دلیری کو زند لاف
بدرد شیر نر را سینه تا ناف
چو خسرو گفت ازین گفتار یک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
ز تخت آمد فرود و گریه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس ندید از محرمان هم
چهارم روز، دیگر مجلس آراست
قیامت از قیامش باز برخاست
همه رامشگران را پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.