گنجور

 
سلیمی جرونی

چنین دادم خبر پیر سخن سنج

که در تاریخ عمری برده بد رنج

که چون بر ملک کسری کسر شد ضم

به هرمز گشت سلطانی مسلم

به عالم کرد زان سان عدل بنیاد

که نام ظلم از عالم برافتاد

ز عدلش میش با گرگ آب خوردی

ببردی بچه و او را سپردی

دل دشمن زتیرش تاب می خورد

که شمشیرش به جیحون آب می خورد

ازو فرزندی آمد به زخورشید

به فر رستم و سیمای جمشید

فلک چون در بلوغیت رساندش

زمانه خسرو پرویز خواندش

چو بد خلق و دلاویزی تمامش

میان خلق شد پرویز نامش

به عهدش بد بزرگ امید نامی

به حکمت در همه بابی تمامی

ملازم ساختش با او شب و روز

که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز

چو دانشور شد آن شاه تنومند

خیالش جانب نخجیر افکند

چو سوی صید تیرانداز می شد

دو اسبه صید پیشش باز می شد

سوی میدان چو چوگان بازگشتی

سواد نه فلک زو بازگشتی

چو آتش در کمانداری می افروخت

شب تاریک چشم مور می دوخت

چو در بزم آمدی از رسم تعظیم

ازو آموختی جمشید تعلیم

مع القصه ز تقدیر الهی

به عزم صید روزی با سپاهی

به رسم خسروان چون بهمن و کی

سوی نخجیر شد با چنگ و بامی

به سوی کشته دهقان گدر کرد

سراسر کشت شان زیر و زبر کرد

فرود آمد شبی در جای شان نیز

خبر بردند هرمز را که پرویز

خرابی کرد اندر کشت دهقان

و زو شد مردمی بی خان و بی مان

چنان شد تند هرمز زین حکایت

که تندی را نبد زین بیش غایت

که رسم این بود اندر دین ایشان

که می بودند بر آیین پیشان

که در پیش آنچنان بودی شهنشاه

که در ملکش نبودی ظلم را راه

سپهشان هم چه از پیش و چه از پس

نیاوردند خون از بینی کس

اگر در پای کس یک خار رفتی

به جان شاه صد مسمار رفتی

کنون در عهد ما درویش صد خار

خورد تا باغ شاه آرد گلی بار

اگر آن شاه بود این نیز شاه است

تفاوت بین که صد فرسنگ راه است

مکن بیداد شاها زانکه یزدان

رعیت گله کرد و شاه چوپان

از آن گشتند شاهان صاحب انساب

که درویشی کند در گوشه ای خواب

پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی

روند اندر پی اش هر یک به راهی

فرود آرند او را از سواری

بیارندش به خواری و به زاری

کسی برد این سخن در دم به پرویز

که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز

برند این دم ازین منزل زبونت

گریز ار نه همی پاکست خونت

چو خسرو این سخن بشنید ازیشان

به کار خود به غایت شد پریشان

صلاح آن دید کز راهی که دارد

رود زان بوم و رو در غربت آرد

که در غربت ز کربت رنج و خواری

به از ملک خود و نا استواری

به غربت هر که بی آرام باشد

به از جایش که دشمنکام باشد

بر آن زد رای خسرو تا که در دم

کند رو در سفر با چند همدم

نباشد زان تنعم بیش خرسند

کند خوش گرم و سرد دهر یک چند

چو زر در بوته دوران گدازد

که دوران آدمی را پخته سازد

که آبی کان چراغ دیده گردد

چو در یک جا ستد گندیده گردد

نه مرد است آن که در یک جا اسیر است

که زن در کنج خانه جایگیر است

نداند قدر صحبت هیچ بی درد

جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد

هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست

بود چون بازکو را چشم بسته ست

چو روگردان بخار از خانه گردد

چو باز آید همه در دانه گردد

چه خوش زد این مثل آن موبد پیر

مثلهای چنین در گوش جان گیر

که پیری کو ندیده علو و سفل است

گرش صد سال عمر آمد که طفل است

شه از اندیشه خوابش در سر افتاد

ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد

چو فکرش شد مصمم شب درین باب

نیای خویشتن را دید در خواب

که گفتی قدرت افزون می شود زود

سفر کن کاین زیان آمد تو را سود

به رویش بوسه ها دادی و از جیب

به دستش چارگوهر دادی از غیب

پس آنگه کردی آنها را تمیزی

نشان از هر یکش دادی به چیزی

نخستین آنکه این تلخی که دیدی

و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی

به شیرینی رسی شیرین تر از قند

که باشی از وصالش شاد و خرسند

دوم در زیر ران یک مرکب آری

که در دولت کنی بر وی سواری

کند دوران چو برتابی لگامش

به روز دولتت شبدیز نامش

ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش

مثل ماند ز تو چون رستم و رخش

سیوم یابی ندیمی نام شاپور

که در وی عقل بیند خیره از دور

به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ

کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ

چهارم باربد نامی غزل گوی

که راز از چنگ گوید موی برموی

چو بلبل از چمن هر گل که بوید

هزاران صورت از یک پرده گوید

چو گیرد راست در بزم تو ای شاه

مخالف را نیابی سوی خود راه

چو خوابش برد و خواب این نقش در بست

ز شادی در زمان از خواب برجست

به یاران گفت برخیزید تا زود

روان گردیم ازین جای غم آلود

که ما را گر زمانه خواریی کرد

زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد

که فرمان شد ز جانان کز پی دل

رویم از این زمین منزل به منزل

چو شد خسرو ز ملک خود روانه

دلش تیر جفا را شد نشانه

خلاف افتاد در یارانش بی حد

یکش گفتی نکو کردی دگر بد

به ایشان گفت خسرو کای حریفان

مباشید از غم دوران پریشان

که با ما بخت دارد روی یاری

نخواهد بود ما را شرمساری

چو خسرو این سخن گفت و روان شد

برآمد بادی و گردی عیان شد

زبعد گرد، از تقدیر بی چون

سواری آمد از آن گرد بیرون

چو چشمش بر جمال خسرو افتاد

فرود آمد ز اسب آنجا باستاد

ز سختی اسب شه هم نرم گردید

ز مهر او درونش گرم گردید

بتابید از ره بیگانگی رو

که بوی آشنایی یافت از او

بدو گفت از کجایی و چه نامی

که در خوبی، به از ماه تمامی

بگفتا بنده را شاپور نام است

غلام شاه را از جان غلام است

بسی شیرینی و تلخی چشیده

ز دارالملک چین اینجا رسیده

چو دید از خواب خود یک جزو پرویز

به دولت گفت کانها می رسد نیز

ز رویش شاد شد کردش به خود یار

نمودش دلنوازیهای بسیار

فرود آمد در آن منزل زمانی

همی جستش ز هر چیزی نشانی

کزین ره تا به نزد ما رسیدی

بیا برگو چه کردی و چه دیدی

حکایتها بگو پیشم به تفسیر

که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر

همه احوال خود خسرو بدو هم

بگفت و شد دلش آسوده از غم