گنجور

 
سلیمی جرونی

چنین دادم خبر مرد سمرگوی

که چون برتافت خسرو، زان صنم روی

دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش

که در یکدم شدی صد بار از خویش

نبودی یک زمان صبر و سکونش

شدی از چشمها دریای خونش

ز باریکی شدش چون رشته تن

دل از تنگیش همچون چشم سوزن

ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش

به هر دو دست بگرفتی دل خویش

نمک بس کش به جان ریش می رفت

به خود می آمد و از خویش می رفت

چراغ عشرتش باریک گشته

جهان بر دیده اش تاریک گشته

قرار و صبرش از دل دور مانده

ز غم شمع دلش بی نور مانده

ز هستی در وجودش اندکی بود

شبی تا روز در الله یکی بود

ز بی خوابی همی غلطید پیوست

چو بیماران همه شب دست بر دست

چو شمع از آتش دل داشتی سوز

شبی کردی به چندین درد دل روز

زمانی جعد سنبل تاب دادی

دمی گل را ز نرگس آب دادی

ز بس چندان که می زد بر تن و بر

تن و بر کرده بد نیلوفر تر

مگر چشمش به صنعت سامری بود

که از رخسار خود در زرگری بود

دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ

ز بی خوابی شده همسایه مرگ

دروهم مردمک گردیده در خواب

شده آب لبش از حسرت آب

به سان محتضر ز آواز مانده

دهانی خشک و چشمی باز مانده

ز بیماری دو چشمش چون غنودی

اجل تا روز بر بالینش بودی

در آن حالت کس از وی هیچ نشنید

که مرگ خود به چشم خویش می دید

جز از اشکی که می آمد به رویش

کسی آبی نکردی در گلویش

ز دیده بود درها درکنارش

شبه گردیده لعل آبدارش

چو موها گرد عارضها فرو هشت

بنفشه بر کنار ارغوان کشت

رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت

گهی نیلوفر و گه زعفران داشت

مگر کو از زمان آموخت نیرنگ

که می گردید هر ساعت به صد رنگ

گهی گفتی چه سازم با دل خویش

روم پیش که گویم مشکل خویش

که یاری روز و شب جز غم ندارم

به غیر از خون دل همدم ندارم

نخواهم حاصلی زین کار دیدن

بجز خون خوردن و دم در کشیدن

ز خود رفتی و چون با خود نشستی

به جای صبر بر دل سنگ بستی

فکندی بازش و گفتی به کینه

چه نسبت سنگ را با آبگینه

گهی گفتی دریغا عیش شبها

کجا رفت آن خوشیها و طربها

چرا از لعل خود کامش ندادم

زبی آرامی آرامش ندادم

دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت

به آن آهو چه خونها در دل انداخت

دو گیسویم که کم بادا قرارش

چه کرد آخر به روز و روزگارش

دهانم کو دهد موی مرا پیچ

نداد از تنگ چشمی کام او هیچ

دلم کز سنگ از سختی گرو برد

بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد

قدم کز راستی شد این چنین خم

دمی در سایه اش ننشست خرم

دو ابرویم که بر مه سایه انداخت

چو مژگانم به او پیوسته کج باخت

اگر لیلی بدم او را چو مجنون

به هر نازی نیازی دارم اکنون

خوشا آن گل که او را بلبلی هست

که بلبل را و گل را هم دلی هست

چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز

و زان زاری دمی نغنود تا روز

چو برزد خسرو مشرق سر از کوه

ز دل بنهاد شیرین بار اندوه

حریفان خواند و بستد جام زرین

دل خود را زمانی داد تسکین

صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش

که بود از باده دوشین خمارش

به ظاهر گرچه می در جام زر بود

نه می بود آن همه خون جگر بود

به دل می گفت خون خور، باده این است

غمش نقل است و عیش ما همین است

چو جامی چند کرد از خون دل نوش

شدش باز از هواداری دگر هوش

بیفتاد و به پا برخاست بی خویش

ره ارمن گرفت آنگاه در پیش

روان آمد سوی بانو بدان حال

سرشکش پیشرو لشکر به دنبال

چو بانو حال شیرین آنچنان دید

گرفتش در بر و رویش ببوسید

که ای جانم مخور چندان ندامت

که نبود چشم و دارو تا قیامت

مکن از آتش دل، بیش ازین سوز

که باشد بعد تاریکی شب، روز

اگر دولت نبخشد کام، مستیز

که باشد رستخیز این دولت تیز

خزان هر چند در خوبی نگار است

مشوزو خوش که عشرت در بهار است

نباشد خرمی در برگ ریزان

بهاران بهتر و افتان و خیزان

یقین در وصل جانان هجر اصل است

که بعد از شام هجران صبح وصل است

زافتادن مشو یکباره از دست

کز افتادن امید خاستن هست

مشو نومید هرگز از در حق

که باشد ناامیدی کفر مطلق

هر آن در کان ببندد واگشاید

نه هر کو گیردش تب مرگش آید

دل خسرو تو هم بی غصه مشمر

که او نیز از تو صد بار است بتر

مگو جانم ز داغش دردمند است

که درد او خدا داند که چند است

مگو کو را ز دردم نیست دل ریش

تو حال درد او پرس از دل خویش

بود معشوق و عاشق خوی کرده

چو دو آیینه رو در روی کرده

ز کنه غیب هر چیزی که زاید

چو آنجا نقش بست اینجا نماید

حدیثی گویم و قولی ست صادق

که از عشق است هم معشوق و عاشق

بداند هر که او آگاه باشد

که دلها را به دلها راه باشد

اگر تو یار اویی اوست هم یار

که حب از جانبین آمد پدیدار

دگر زین در، زبان شاپور بگشاد

فروخواندش ازینها هر چه بد یاد

زمانی او به نیرنگ و گهی این

دلش را پاره ای دادند تسکین