گنجور

 
۶۸۲۱

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

دلم از حلقه زلف تو شد بند

ز من مگسل که محکم گشت پیوند ...

... به خدمتگاری سرو بلندت

میان صد جا گره بسته نی قند

ز بنده لاف عشقت گر گناه است

گناه از بنده و عفو از خداوند

ز دست من کشی هر دم سر زلف ...

جامی
 
۶۸۲۲

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

... نورم از آمدن او به بصر باز آمد

از نم دیده صاحبنظران سوی چمن

لاله و سنبل او تازه وتر باز آمد ...

... خون شد از غم جگرم تا به نظر باز آمد

بندم از جان کمر بندگی او که به لطف

بهر خونریزی من بسته کمر باز آمد

ملک دلها همه بگرفت و ازان زلف دراز ...

جامی
 
۶۸۲۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

... ز گل بی روی تو جز ناله و فریاد نگشاید

گره شد در دلم زلفت چه گردم گرد بستانها

چو دانم کین گره از طره شمشاد نگشاید

اگر مقصود نی آزادی از سرو قدت باشد

صبا بند از زبان سوسن آزاد نگشاید

چه سود از روزن جنت اگر شیرین معاذالله ...

جامی
 
۶۸۲۴

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

... آری آن ریحان ازین ویرانه کمتر می دمد

مردم چشمم خیال خواب چون بندد دگر

کز خیال آن مژه خارش ز بستر می دمد

کی شود پاک از گیاه غم مرا کشت امید ...

جامی
 
۶۸۲۵

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

 

... قامتم چون حلقه شد زین رشک و رخسارم چو زر

بست زرین حلقه ات راه خلاص از هر طرف

بر دل من چون برد مسکین از آنجا ره بدر ...

... از خیالش نیست خالی چشم ارباب نظر

زر گرفت از پختگی پیش بناگوش تو گوش

سیم گو خامی مکن زین بیش و لاف از حد مبر ...

جامی
 
۶۸۲۶

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

... کش آورده ست شاخ گل به طبع خویشتن بر سر

بنفشه سرفکنده ست و دژم بر طرف جو گویا

پی قتلش ستاده سوسن شمشیرزن بر سر ...

... نهاده صحنهای لعل پر در عدن بر سر

قوافی سنج مرغان گو خمش باشید در بستان

که جامی آمده ست از جمله در لطف سخن بر سر

جامی
 
۶۸۲۷

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

... هر که در کوی تو پهلو به سر خار نهد

راحت از بستر سنجاب نبیند هرگز

دود من گر شب ازینسان ره روزن بندد

خانه ام پرتو مهتاب نبیند هرگز ...

جامی
 
۶۸۲۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

 

... شدم بی او ز مویی زارتر کو نامه بر مرغی

که بندم در میان نامه خود را بر پر و بالش

جوان و شوخ و خودکام است و باد خوبیش در سر ...

... نشاید تخم آن ریحان به غیر از دانه خالش

به خون دیده صورت بست شرح حال خود جامی

که می گوید به آن سلطان خوبان صورت حالش

جامی
 
۶۸۲۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

بنمای رخ و رشک پری خانه چین باش

با روی چنان ماه همه روی زمین باش ...

... گه بر سر مهر آی و گهی در پی کین باش

چون من تو شدم بس که به دل نقش تو بستم

خواهی تو جدا شو ز من و خواه قرین باش ...

جامی
 
۶۸۳۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

... که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل

خون شد از رشک گلم دل بنشین پیش دو چشم

که بشویم گلت از پای به خونابه دل ...

... تا غلام تو شد ای خسرو خوبان جامی

قاضی عشق به آزادی او بست سجل

جامی
 
۶۸۳۱

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

سروی ست قامت تو ز بستان اعتدال

سر تا قدم لطیف تر از پیکر خیال ...

... نی روح اقدس است که از موطن بطون

بنموده در جمیل ترین مظهری جمال

آن نور پاک ظاهر و شخص تو مظهر است ...

جامی
 
۶۸۳۲

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

... از هلال هجر تو شد چشم خونبارم چو جوی

بر لب این جو دمی بنشین پی دفع ملال

پیش رویت خط لب گویی ز تاب آفتاب ...

... چون شوم از حرف سودای تو خالی کان دو زلف

نقش بسته در سواد دیده من چون دو دال

شمع مجلس خواست دوش آتش زدن پروانه را ...

جامی
 
۶۸۳۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۵

 

... ازان لب نیم جانی عاریت دارم بیا جانا

بنه لب بر لبم کان عاریت را با تو بسپارم

مکوش ای عقل در اصلاح کار من که من زین پس

ز سودای پریرویی سر دیوانگی دارم

همی بینم به بستان سرو و قد توست می گویم

همی تابد ز گردون ماه و روی توست پندارم ...

جامی
 
۶۸۳۴

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵

 

بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی بسملم

چون خواهیم خون ریختن باری به دست آور دلم ...

... عیسی دمی کو تا کند مرغی دگر ز آب و گلم

تو بار ره بستی و دل خود را ز طرف محملت

ناله کنان آویخته یعنی درای محملم ...

... چشمت به انبازی لب نقد دل از من می برد

آن در کمین بنشسته خوش وین کرده افسون غافلم

گفتی که جامی بگسل از فتراک من دست هوس ...

جامی
 
۶۸۳۵

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴

 

... اساس زهد شکستم ز نام و ننگ برستم

میان به مهر تو بستم کمر مبند به کینم

به هر کجا گذرم دولت وصال تو جویم ...

... بسوخت جان من از گریه های تلخ چه باشد

به خنده ای بنوازی ازان لب شکرینم

به تیغ بیم مفرما که خیز جامی ازین در ...

جامی
 
۶۸۳۶

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹

 

... ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم

مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی

که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم

بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن

جراحت های پیکان تو را با هر که بنمایم

اگر بوسیدن پای تو نتوان کاش بگذاری ...

جامی
 
۶۸۳۷

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

... کرده از خویشتن فراموشیم

بر سر بستر غمت شبها

محنت و درد را هم آغوشیم ...

... درد دردت صلا زدم دل را

گفت جامی بنوش تا نوشیم

جامی
 
۶۸۳۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱

 

... کامی که من از ساعد و بازوی تو یابم

خواهم کنم از رشته جان بند قبایت

تا دمبدمش بسته به پهلوی تو یابم

فیضی که به دل می رسد از سدره و طوبی ...

جامی
 
۶۸۳۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۷

 

بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان

نه چشم است آن که دین غارت کن تازیک و ترک است آن

به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا

به شکل قد دلجویت نخیزد سرو در بستان

ز میگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی ...

... به ناکامی نخواهم دور ازان در زندگی دیگر

خدا را کام من زان لب بده یا جان من بستان

زنی تیغ و شفیع این گنه سازی دو ساعد را ...

جامی
 
۶۸۴۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۵

 

... بر طرف باغ زلف معنبر به پاکشان

بستی نقاب و صولت صبرم فرو شکست

بنمای روی و شعله شوقم فرونشان

جامی که مرد تشنه لب از شوق لعل تو ...

جامی
 
 
۱
۳۴۰
۳۴۱
۳۴۲
۳۴۳
۳۴۴
۵۵۱