گنجور

 
جامی

من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم

ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم

مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی

که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم

بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن

جراحت های پیکان تو را با هر که بنمایم

اگر بوسیدن پای تو نتوان کاش بگذاری

که رخسار غبارآلود بر خاک رهت سایم

نشان پای من حیف است در کوی تو شادم کن

به یک وعده که از شادی نیاید بر زمین پایم

نیاید جز خیال عارضت پیش نظر چیزی

چو از خواب اجل روز قیامت چشم بگشایم

ز روی مردمی یکره بگو جامی سگ مایی

اگر چه آن چنان هم نیستم کین نام را شایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode