گنجور

 
جامی

من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم

ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم

مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی

که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم

بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن

جراحت های پیکان تو را با هر که بنمایم

اگر بوسیدن پای تو نتوان کاش بگذاری

که رخسار غبارآلود بر خاک رهت سایم

نشان پای من حیف است در کوی تو شادم کن

به یک وعده که از شادی نیاید بر زمین پایم

نیاید جز خیال عارضت پیش نظر چیزی

چو از خواب اجل روز قیامت چشم بگشایم

ز روی مردمی یکره بگو جامی سگ مایی

اگر چه آن چنان هم نیستم کین نام را شایم

 
 
 
انوری

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی

من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم

[...]

مولانا

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم

رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم

به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم

کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم

ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی

[...]

بابافغانی

چو نتوانم که در بزم تو بی‌موجب درون آیم

شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم

کلیم

نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم

نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم

زبس گرمست نتواند نشستن هیچکس آنجا

عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم

چو از آتش فزونتر مضطرب باشد سپند ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه