فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مدح شاه صفی
... شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاهعباس ثانی
... باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار ...
... عرض خلقش چون فضای لامکان بی منتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بی کنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج ...
... فوج فوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان ...
... آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمی گیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود ...
... گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
... ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - ترکیببند در منقبت مولانا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و وداع با خاک نجف
السلام ای گوهرت دریای عدل و داد و دین
ذات پاکت نسخة اوصاف رب العالمین ...
... آسمان بر سبزه زار همتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با در نجف ...
... آسمان آنجا مراد خود مکرر یافته
قطرة بحر تو دریاییست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت ...
... ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیببند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
... وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد ...
... دهر فراخم نفس مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریا زند ...
... منت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبک سیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم ...
... جلوه گه عکس شد آیینه ام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهن تر از کون و مکانیم ما ...
... فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا ...
... قطره ام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللهیت ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
... تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه می روی
در پیش دشمنان که فزونند از شمار ...
... صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید ...
... نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلاب تند شبهه چنان سر به دل نهاد ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - ترکیببند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
... اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمد علی نماند ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - ترکیببند در عشق عرفانی
... یک سر سری به بحر تفکر فرو بریم
و آنگه زنخ به مایة دریا و کان زنیم
آریم تازه تازه برون گوهر سخن ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » مثنویات » ساقینامه
... به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
تا زنده است دل نیست لذت پذیر دنیا
کی میشود نمک سود ماهی ز شور دریا
چون سایه چند افتی در پای قصر و ایوان ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
... در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
ز ناله باز ندارد کسی دل ما را
کسی نبسته زبان خروش دریا را
ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
... گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا
گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
ز طوفان خروشم رعشه پیدا می کند دریا
ز سیلاب سرشکم دل به دریا می کند دریا
ز کشکول گدایان واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی آغوش خود وامی کند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
بهر موجی جدا خود را ز سر وامی کند دریا
ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمی آید
یتیمان را رعایت ظرف دریا می کند دریا
اگر خالی ست دستم مایه فیضی به دل دارم
که گر چشم ترم افتد به صحرا می کند دریا
دل دیوانه عاشق ز هر آهی به شور آید
نسیمی تا ز جا جنبد غوغا می کند دریا
به دامان بزرگان دست زن گر رتبه می خواهی
بهای قطره باران که بالا می کند دریا
دل چون قطره ام در سینه والاگهری دارد
که گر گویم نشانش سر به صحرا می کند دریا
تلاش خاکساری نیست کسر شأن بزرگان را
به پستی راه از گرداب پیدا می کند دریا
جمال صنع در مرآت ذات خویش می بیند
که با چشم گهر خود را تماشا می کند دریا
پرم از شور و بر لب موج اظهارم نمی آید
بگو واعظ چه هم چشمی است با ما می کند دریا
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
... بودی آسان گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی لب چو بندی نشنوی هرگز درشت ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
... کام می جویی ز گیتی جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها چو آرد عشق رو ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸
... بتلخ و شور گیتی صبر کن خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
... که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد ...
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
دل منعم ملول از گفتگوی زر نمی گردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمی گردد
ز شغل خویش گو نالند کم این اهل منصب ها ...