گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای دل بیا که دست ردی بر جهان زنیم

سنگ از زمین کنیم و به فرق زمان زنیم

روشن نگشت از ورق خور سواد کس

این لوح ساده را به سر آسمان زنیم

از چشم مست ساقی جامی طلب کنیم

چون شیشه خنده بر می چون ارغوان زنیم

زین بار هستیی که گرانی کند به ما

خود را سبک کنیم و به رطل‌ گران زنیم

آخر ز دور گردون چون پیر می‌شویم

حیف است پشت پای به بخت جوان زنیم

یک سر سری به بحر تفکّر فرو بریم

و آنگه زنخ به مایة دریا و کان زنیم

آریم تازه تازه برون گوهر سخن

هر چند بی‌بهاست، در رایگان زنیم

اول به عشوه از دو جهان دلبری کنیم

وآنگه چو چشم یار به صف‌های جان زنیم

از یمن ضرب ناخن تأثیر فکرها

بس سکّة خراش به نقد روان زنیم

با بخت بد ستیزه اگر رو دهد دلیر

خود را به قلب لشکر هندوستان زنیم

از آستین همّت گردون‌نورد خویش

دستی برون کنیم و بجوییم مرد خویش

جانم ز غصّه‌های جهان دردپرورست

دل از غبار کینة دوران مکدّرست

کو روی تازه‌ای که برآید به کام دل

کاین آفتاب هرزه در ابر مکرّرست

شاید گر التفات کند لطف دلبری

کش آفتاب، عاشقِ از ذرّه کمترست

شوخی که ظاهرست ز لعلش معاینه

کان نمک که تعبیه در تنگ شکّرست

مستی که در ستیزه‌گه تُرکِ غمزه‌اش

صد فتنه در شکنجة زلف معنبرست

چون تیغ ناز برکشدش غمزه از نیام

بر هر طرف نگاه کنی جلوة سرست

در قتل عاشقانش کجا فکرِ خونبهاست

خاک درش به خون شهیدان برابرست

در جلوه‌گاه غمزة او از خدنگ ناز

هر آرزو که می‌طلبد دل، میسّرست

با یاد زمزم لب حسرت‌فزای تو

تا حشر آب در دهن حوض کوثرست

در عرض گاه جلوة حسن آفتاب را

بر رخ خراش ناخن او سکّة زرست

طفل است و خاطری نتواند نگاه داشت

دل می‌برد ولیک نداند نگاه داشت

ماهی که آفتاب ندیدست روی او

چون غنچه باد هم نشنیدست بوی او

از مثل او سخن مکن ای دل که این سخن

آیینه هم نیارد گفتن به روی او

رویی چنانکه گویی مشّاطه می‌کند

هر صبحدم به چشمه خور شستشوی او

خورشید را به او نرسد لاف همسری

کاین شیشه‌ایست پر شده هم از سبوی او

گل پاره پاره شد ز غم رشگِ تازه، باز

از بلبلان شنیده مگر گفت‌وگوی او

گر در جهان به هم نرسد مثل او دگر

این آفتاب هرزه کند جستجوی او

وصلش به آروز به کسی کی رسد که هست

صد خون دل به گردن هر آرزوی او

ای برهمن به کیش بت خود چنان مناز

زنّار بسته است مگر پیش موی او

مرغ فگار، زحمت بال و پرت مده

بر گرد او نمی‌رسی از بیم خوی او

از نشئه دم زند چو لب او شراب چیست!

وز رخ چو پرده برفکند آفتاب چیست!

ای ملک دل مسخّر روی چو ماه تو

خورشید سایه‌پرور زلف سیاه تو

صف‌های دل شکستی و این طرفه‌تر که هست

حسن ترا ظفر ز شکستِ کلاه تو

خورشید عاشقی کندش تا به روز حشر

هر ذرّه کو بلند شد از جلوه‌گاه تو

هر گه به عزم جلوه برون تازی آفتاب

خود را ضعیف سازد کافتد به راه تو

دست از ستم مدار که فردا به روز حشر

در گردن شهید تو باشد گناه تو

طفلیّ و صرفه‌ای نبرد از تو آفتاب

چون چارده شوی که برآید به ماه تو

دامن نگیردت به جزا خون هیچ‌کس

گر این نگاه گرم بود عذرخواه تو

خورشید تیغ بسته ز یک گوشه سر زند

حسن تو چون دهد به تو عرض سپاه تو

همتای تو به عالم بالا و پست نیست

مثل تو در بهشت ندانم که هست؟ نیست

خورشید اگر بود رخ بی‌شرم بی‌صفاست

شبنم گل‌عذار بتان را خوی حیاست

ای غنچه آبروی حیا را مده به باد

رنگ گل نکویی از آب رخ حیاست

در گلستان روی تو ای نوبهار حسن

چیزی که آب و رنگ ندارد گل وفاست

ما را نه دل به جا و نه دین از تو و همان

نازت به جا کرشمه به جا سرکشی به‌جاست

من می‌کشم جفای تو تا زنده‌ام ولیک

در مردنم خلاصی ازین درد و غم کجاست

تو شیرخواره بودی و من بودم آشنات

خونخواره چون شدی؟ همه بیگانگی چراست؟

خون می‌خورم زدست تو ای طفل شیرخوار

شیرت به خون بدل چو شود قسمتم چهاست

تیری است از تو دربن هر موی و شکوه نیست

خود گو که تاب جور تو زین بیشتر کراست؟

هر روز از تو آب رخی می‌رود به باد

اینها سزای آن که به شبها غم تو خواست

پا از طلب نمی‌کشم اما نمی‌شود

کار دل شکسته ز زلف کج تو راست

این زخم خون‌چکان که دلم تازه خورده است

چون آب روشن است که تیغ تو کرده است

هر شامگه که جلوه نماید جمال تو

خور در زمین فرو رود از انفعال تو

چشم از تو برنداشته‌ام در تمام عمر

یا خود تو بوده‌ای به نظر، یا خیال تو

در حشر سرخ‌رویی اهل گنه ازوست

هر خون عاشقی که شود پایمال تو

با غیر باده می‌ خوری ای مه چه می‌کنی!

خونی که خورده‌ای نکنم گر حلال تو

طفلی هنوز صرفة نازی نگاه‌دار

بگذار تا که بدر برآید هلال تو

دیروز ماه بودی و امروز آفتاب

بهتر ز یکدگر گذرد ماه و سال تو

بارش گل تجلّی و بر آتش کلیم

نسبت به نخل طور رساند نهال تو

حسن از تو دست باز ندارد که دیده است

فال سعادت از رخ فرخنده فال تو

در عهد خوبرویی تو آفتاب و ماه

سوگند می‌خورند به جاه و جلال تو

جانا ستیزة تو ندارد نهایتی

جور و جفا خوش است ولی تا به غایتی

روز سیاه بنگر و شب‌های تار من

اینست بی‌تو روز من و روزگار من

از سینه‌ام چو شعلة فانوس روشن است

سوز نهان من ز دل بی‌قرار من

چون آستان فتادة این درگهم که هست

خاک در تو آبِ رخ اعتبار من

یک‌ دم نشین به ناز به پیشم که تا نهد

دوران جزای صبر مرا در کنار من

بگشا به خنده آن لب شیرین چه می‌شود

گر غنچه‌ای شکفته شود از بهار من؟

ای خوبتر ز پارِ تو امسال، از چه روست

امسال من ز عشق تو بدتر ز پار من؟

از خاک درگه تو چو دورم کند به زور

بخت زبون و طالع ناسازگار من

شادم ازین که بر در و دیوار کوی تو

مانَد ز خون دیدة من یادگار من

سیر از جفا نشد نگه عشوه‌ساز تو

از جوی زخم آب خورد تیغ ناز تو

کی یوسف این طراوت و روی چو ماه داشت

این شیوة تبسّم و طرز نگاه داشت

این ناز و این کرشمه و این چشم و این نگاه

در عهد تو چه‌گونه توان دل نگاه داشت!

من کوه کندم از مژه در عاشقیّ و تو

لیکن کجا به پیش تو مقدار کاه داشت

شد کور دیده بی‌تو مرا، یاد آن به‌خیر

کاین چشم توتیائی از آن خاک راه داشت

عشّاق بوده‌اند ولی کس چو من کجا

این روزگار تیره و بخت سیاه داشت؟

صد بار سوختیّ و تسلّی نمی‌شوی

مسکین دلم به کیش تو چندین گناه داشت

هرگز کسی ندیده رخت بی‌نقاب زلف

خورشید من همیشه به سایه پناه داشت

چشمت به غمزه ریخت اگر خون عاشقان

از هر نگاه گرم تو صد عذرخواه داشت

ناید به هم ز ذوق لب خون‌چکان زخم

تا خنجر تو کرد زبان در دهان زخم

ای آفتاب را ز درت چشمِ توتیا

در کوچة تو سرمه‌فروشی کند صبا

هر ذرّه آفتابِ دگر زآستان تو

صد آفتاب بر سر کوی تو خاک پا

کفر از شکست زلف تو اسلام را شکست

نوعی که سبحه از غم زنّار شد دوتا

ز آشوب جادوی سر زلف ترا بود

صد فتنه دست بسته به هر حلقه مبتلا

از آرزوی دیدن روی تو آسمان

هر صبح آورد زر خورشید رونما

دل را به بند خانة تاریک زلف تو

هر حلقه‌ای ازوست یک روزن بلا

دور و درازی ره زلف توام گداخت

صد عمر طی شد و نپذیرفت انتها

گرمی مکن به خار و خس شعله بیش ازین

ترسم که چون سپند جهانی ز خود مرا

دستم به دامنت نرسد لیک خون من

در حشر هم عجب که کند دامنت رها

چشم تو از نگه چو مرا منفعل کند

خون مرا چو آب به تیغت بحل کند

پنهان چه‌سان کنم که دلم مهربان تست

این پیچشم تمام ز موی میان تست

یک دل به سینه دارم و چندین هزار کام

این‌ها همه به عهدة لطف نهان تست

کس ناز را به خوبی آن ابروان نکرد

تیری است این‌که در خور زور کمان تست

من تشنه‌لب چه‌گونه نمیرم که لعل ناب

سیراب حسرت لب گوهرفشان تست

تیر قضا که بر سر کس بی‌گمان رسد

تفسیر ناوک نگه ناگهان تست

از صد یکی به جای نیاری یقین ماست

آن وعده‌ای که با دل ما در گمان تست

یک بلبلی به باغ تو نگذارد از ستم

این ناز تندخوی تو گر باغبان تست

کار گشایش دل تنگ حزین من

در بند یک گشادگی ابروان تست

از شکوه بس کنم که دل یار نازکست

خوی کرشمه نازک و بسیار نازکست