گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای روزگار را به وجود تو خرّمی

بر خویشتن ببال که یکتای عالمی

چون آسمان به عرصة آفاق سروری

چون آفتاب در همه کشور مسلّمی

بر سایة تو سجده برد نور آفتاب

کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی

قدر ترا پرستش ایام شد جلال

کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی

بر ذات تست نازش دین و دول که تو

سلطان علم بودی و دستور عالمی

در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش

برهم زن قضیّة برهان سلّمی

حصر فضایل تو نصیب شماره نیست

این جایگه بود که فزونی کند کمی

خاک درت به دیدة افلاک توتیاست

اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!

گلزار دولت تو ازل‌پرور آدمست

زان با ابد درست کند عهد خرّمی

ابر از کجا و تربیت این چمن کجا

دریا درین محیط کند مشق شبنمی

بنیان شوکت تو که همسایة قضاست

باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی

تا غم به دولت تو ز دل‌ها کناره کرد

عشرت گرفته است برات مسلّمی

داغ خود آفتاب چرا به نمی‌کند

اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی

گر آفتاب دم زند از نور جبهه‌ات

در چارفصل کم نشود فیض خرّمی

سیمای جبهة تو دم از نور می‌زند

معلوم می‌شود که به خورشید توأمی

در مجمع مشاهده جسم مروّحی

در محفل مناظره روح مجسّمی

در مجلس تو سامعه از هوش می‌رود

با عقل همزبانی و با روح همدمی

هر رتبه‌ات که مرتبه‌سنج مراتبست

کس را نداده‌اند تلاش مقدّمی

بر تست اقتدای خلایق که در کمال

چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی

در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه

چون آفتاب در همه عالم مسلّمی

هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال

چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی

در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست

با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی

چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی

چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی

بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر

کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی

اقبال شه بلند کش آیین ملک را

دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی

بر شغلِ پشت پا زده‌ات خواند پادشاه

دانست چون به دولت و اقبال توأمی

محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر

شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی

پاینده‌تر ز قائمة عرش می‌سزد

بنیان دولتی که تواش رکن محکمی

از صر صر خزان نکشد زردروییی

گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی

از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم

اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی

اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست

گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی

هر چند کز تقدّس ذات فرشته‌خوی

دانم کزین معامله چو غنچه درهمی

لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست

در گلشن وجود عجب ابر پرنمی

غافل مشو که واسطة فیض اقدسی

دل بد مکن که باعث خیر دمادمی

ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد

کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی

تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه

چندان که کسب می‌کند از مهر مه همی