گنجور

 
فیاض لاهیجی

بیا ساقی اسباب می ساز کن

سرِ خُم به نام خدا باز کن

خدایی که گردون گردان ازوست

زمینِ تن و دانة جان ازوست

حکیمی که گردون گردان نهاد

به خمّ بدن بادة جان نهاد

زمین و زمان خرّم و نغز از اوست

چراغ خرد، روغن مغز ازوست

صراحی و جام و سبو می‌کند

گِل خم گِل ساغر او می‌کند

برآرندة تاک از گلشن اوست

فروزندة بادة روشن اوست

چراغ می از تاک بر می‌کند

چنین آتش از خاک بر می‌کند

به مشت گلی جان نماید عطا

به خاکی دهد جام گیتی نما

اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست

وگر لاله و گل، همه داغ اوست

چه شمع و چه پروانه با روی او

چه مسجد چه میخانه در کوی او

به نام چنین قادری بی‌نیاز

در بستة چاره را چاره ساز

بیا قف میخانه را باز کن

جهان را به می خوردن آواز کن

بیا پیش‌تر زانکه غوغا شود

در صبح بر روی شب وا شود

سر از خواب چون گل سبکبار کن

صراحی بخوابست بیدار کن

بفرمای ساغر بگیرد وضو

به می چشم و روی قدح را بشو

نخسبی که خور رونما می‌شود

نماز صراحی قضا می‌شود

حریفان همه جا به جا خفته‌اند

ز رنج خمارِ شب آشفته‌اند

به مهرت درین کوی پا بسته‌اند

به لطف تو امّیدها بسته‌اند

به هر دست جام شرابی رسان

مرین تشنگان را به آبی رسان

نخستین به من ده که در می کشم

مناجات گویان به سر می‌کشم

خدایا به نقص ضروریّ من

به نزدیکی تو، به دوریّ من

به صبری که دردی رساند به دل

به دردی که ناگفته ماند به دل

بدان غصّه پرور دلِ دردزاد

که خون گشت و رنگی به بیرون نداد

به دستی که گردد به ساغر دراز

به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز

به قدّی که مینا برافراشتست

به دستی که پیمانه برداشتست

به صاف اعتقادی موج شراب

که سجّاده افکنده بر روی آب

به پایی که گِل کرده خاک سبو

به خاکی که پرورده تخم کدو

به آن باغبانی که پرورده خاک

به آبی که از دست او خورده تاک

به مخمور کز باده بویی کشید

به دوشی که بار سبویی کشید

به رندی که بی‌باده هوشش برند

به مستی که در ره به دوشش برند

به خودداری زاهد دین‌پرست

به لاقیدی رند ساغر بدست

به قیدی که بی‌قیدیش ننگ نیست

به زهدی که با مستیش جنگ نیست

به هشیاری می‌پرستان مست

به افتادگی‌های مستان مست

به امید پیران دل کرده سخت

به خواب جوانان بیدار بخت

به قدی که از ضعف پیری دوتاست

به پایی که محتاج دست عصاست

به عجز جوانان شهوت‌پرست

به صبر حریفان بی‌پا و دست

به پای حریصی که بی‌حس شود

به دست کریمی که مفلس شود

به شرمی که عاشق کند پیش دوست

به ذوقی که خون در نگنجد به پوست

به زلفی که عاشق گره وا کند

به رویی که عارف تماشا کند

به صحرانشینان دشت عدم

به خلوت‌گزینان ملک قدم

به گم کرده راهان شهر وجود

به خود ناشناسان بزم شهود

که از جام وحدت دلم گرم کن

وزین آتش این آهنم نرم کن

دل‌سخت در عشق شومست شوم

درین کوره‌ام آب کن همچو موم

عمل کن مسم را ازین کیمیا

خلاصی ده از هر غمم چون طلا

چون تیغم به خمیازه‌ای تاب ده

پس از چشمة آتشم آب ده

جلایی ده از زنگ چون خنجرم

پس آنگه نمودار کن جوهرم

دلم را چو آئینه یکروی کن

ازین سوی رویم بدان سوی کن

خطا کرده رو با تو آورده‌ام

همه کرده انکار تا کرده‌ام

که ناکردنی‌های بد کرده‌ام

خطاهای بیرون ز حد کرده‌ام

جوانی و مستی و عشق و جنون

کند عقل را کم هوا را فزون

خرد خود فروتن هوا سرکش است

جنون و هوس پنبه و آتش است

به جرم گنه از تو دوری خطاست

اگر از تو در تو گریزم رواست

اگر چه به جز دوریم پیشه نیست

ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست

تو دانی چه حاجت به تقریر ماست

امید کرم عذر تقصیر ماست

اگر چه زمستی‌ست عصیان ما

نسازد ولی با خرد جان ما

به هشیاری از گفتن و خامشی

ندیدیم چیزی همان بیهشی

همان به که بی‌پرده سازیم ساز

ز مستی به مستی گریزیم باز

بده ساقی آن بادة نور رنگ

که تابَش برد از رخ نور زنگ

بده ساقی آن نور جامِ قِدم

کز آئینة دل برد زنگِ غم

بده آن میِ تلخِ شورش فکن

گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن

از آن می که خون دل آرد به جوش

شود هر سرِ مو ازو در خروش

شرابی ز خون گرم‌تر همچو روح

همان آتش گرم و تر همچو روح

شرابی ز خون گرم‌تر در مزاج

چو جان سازگارست در هر مزاج

پی حفظ صحّت می لاله‌گون

ضرورست در هر تنی همچو خون

شرابی کش افلاک خمخانه است

در آن جام خورشید پیمانه است

ز هر خشت خمخانة این شراب

عیانست نور آفتاب آفتاب

گر این باده از شیشه گردد عیان

به چرخ اوفتد کاسة آسمان

ورین باده عریان شود از لباس

درد پیرهن بر تن خود قیاس

شرابی بلای خرد را علاج

دوایی مرض‌های بد را علاج

شرابی که آتش زند در دماغ

برافروزد از سر هوای چراغ

به تمکینی از شیشه آید برون

که معنی زاندیشه آید برون

میی بحر وحدت ازو در خروش

میی خون منصور از وی به جوش

اگر شیشه‌ای زو به دست آورم

به مینای گردون شکست آورم

بده جام لبریز، کوریّ غم

که پیمانة پر کند غصّه کم

صباحست ساقی و مینا تهی‌ست

خماریم و فکر دگر ابلهی‌ست

ز بیم کسان توبه از می خریست

به زهد ریا ترک می کافری‌ست

زیانست کی می‌توان داد کی؟

به صد دانه تسبیح یک قطره می

مگو نشئه کیفیت است از غرض

نگویی که جوهر نباشد عرض

چو فیض الهی پناهت دهد

به سرچشمة شیشه راهت دهد

بیا ساقی آن لای جام الست

که عقل کل از نشئة اوست مست

از آن می که اشیا بدو زنده‌اند

ازو ماه و خورشید تابنده‌اند

به گردون چکیده نمی زان شراب

گل داغ آن می بود آفتاب

به من ده که خون در تن من فسرد

رگ و ریشه‌ام پنجة غم فشرد

بسی شمع فکرت بر افروختم

فتیله صفت مغز را سوختم

بسی دانش آموختم زاوستاد

بسی نکته‌ها را گرفتم به یاد

بسی بوده‌ام با کتاب و دعا

بسی زهدور بودم و، پارسا

بسی در بغل جزوه‌دان داشتم

اگر رندییی بُد نهان داشتم

گهی در فروع و گهی در اصول

شدم پنجه فرسای هر بلفضول

چه شب‌ها که در حجره خوابم نبود

چه جا داشت نانم که آبم نبود

نمی‌یافتم بهر خوردن فراغ

شکم سیر می‌شد ز دود چراغ

ز فقه و حدیث و اصول و کلام

ز تفسیر و آداب حکمت تمام

پی جمله یک عمر بشتافتم

ز هر یک نصیب گران یافتم

گهی نیز در شعر پرداختم

ز سحر بیان معجزی ساختم

نماز ریا را چه گویم که بود

مدارم همه بر رکوع و سجود

ز بس سوده‌ام سر به پای امام

چو مسواک فرسوده گشتم تمام

نگردیدم از هیچ یک کامیاب

سرماست اکنون و راه شراب

کنون عمرها شد که در کوی می

غذایی ندارم به جز بوی می

ازین پس اگر عمر امانم دهد

بر آنم که می قوت جانم دهد

به میخانه شاگردی دن کنم

چو ساغر به می چشم روشن کنم

به میخانه‌ام خدمت دیگرست

چو شیشه سرم در ره ساغرست

خوشا صحن میخانه وان انجمن

خوش آن سر که افتاده در پای دن

چه بزمست بزم صبوحی کشان

دهد بی‌شک از بزم وحدت نشان

صف آرا ز هر جانبی فوج فوج

به میدان ساغر سواران موج

می و نشئه با هم به یک پیرهن

صراحی و ساغر زبان در دهن

نپوشد ز کس هیچ اندیشه را

بنازم دل روشن شیشه را

چو شیشه کسی گشت گردنفراز

که بر خلق عالم نپوشید راز

شنیدم که بسیار کشتی ژرف

شود غرقه در قعر بحر شگرف

به میخانة ما همین است فرق

که دریا در اینجا به کشتی است غرق

ازو کام صد بینوا حاصل است

بلی کشتی باده دریادل است

بده ساقی آن ساغر پر طرب

که دارم گروگان می جان به لب

از آن می که از خود خلاصم کند

به درگاه میخانه خاصم کند

بسی شد زمیخانه دوریم دور

زمیخانه دوریم نزدیک گور

بود یا رب از زندگی بر خوریم؟

به میخانه بار دگر بگذریم؟

به یاران میخانه یکدل شویم

در آن بحر چون قطره واصل شویم؟

بدان جا نشاید رسید از قیاس

کند عقل از سایة خود هراس

شود خون برهان در این ره سبیل

درین راه گمراه گردد دلیل

مگر ساقی این راه را سر کند

چراغ ره از نور مِی بر کند

عجب بی‌نواییم از هجر می

نوایی مگر بخشد آواز نی

دمی گریه‌ام تنگ فرصت کند

که نی خواند و شیشه رقّت کند

نوای نیم برد از خود برون

دلم گشت از گریة شیشه خون

چو گریه به طوفان براتم دهد

مگر کشتی می نجاتم دهد

بده ساقی آن مایة ناز را

می همچو آئینة راز را

که مقصود ازین ناله دانم که چیست

دل شیشه خون دانم از بهر کیست

کجا شیشه این گریه آموخته

چرا نی چنین شد نفس سوخته

مرا قوّت شرح این راز نیست

نفس می‌زنم لیک آواز نیست

به من کس نگفت و نگویم به کس

به می شاید این راز دانست و بس

بیا مایة زندگانی من

نم چشمة کامرانی من

بیاد تو شب زنده‌داری ما

بیا شمع شب زنده‌داران بیا

دل ما مکن بیش ازین خون، بسست

ستم عمرها کردی، اکنون بسست

دل از جور ساقی سراپا شکست

بماناد ساغر، دل ما شکست

چه ساقی! زمین و زمان مست او

بود جانِ می‌خواره در دست او

فتد عکس ابروی ساقی به جام

چو ماه نو اندر شفق وقت شام

ز کنج دو چشم سیه مست وی

نگه می‌چکد همچو از جام می

لبش برگ گل را خجل می‌کند

مژه رخنه در کار دل می‌کند

دهان تنگ‌ تر از کمرگاه مور

تبسّم در او راه کرده به زور

خرد چون دهانش تبسّم کند

عدم را وجودی توّهم کند

خطش گرد لب سایه انداخته

چو موران به تنگ شکر تاخته

خطش دایره بسته بر کار حسن

دهن نقطة خطِّ پرگار حسن

کند جام بی‌باده را یرزمی

نگاهش چو مستانه افتد به وی

چو پیمانة ناز گیرد به چنگ

زند شیشة آسمان را به سنگ

چو جام تغافل پیاپی دهد

ملک تن به خمیازة می دهد

نیفتاده عکس رخش در شراب

که شعله فرو برده ریشه در آب

به دستی که او جام می می‌دهد

دگر ساغر از دست کی می‌دهد؟

مرا ساقی از جان برآورده است

ز کفر و ز ایمان برآورده است

نه زدهم تمام و نه مستی به کام

حرامم حلال و حلالم حرام

بده ساقی آن آبِ روی مرا

همان مایة شست‌وشوی مرا

کز آلایش توبه پاکم کند

اگر زهد ورزم به خاکم کند

مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟

رگ تار بی‌خون نغمه چراست؟

مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!

شراب است آتش چه افسردگیست!

مغنّی نوایی بگو سر کند

ز سرچشمة نغمه لب تر کند

به مطرب بگو تا کند سازِ کار

گشاید به مضراب، شریان تار

مغنّی دماغی به می تازه کن

به یک نغمه تاراج خمیازه کن

نخستین بیا راه عشّاق زن

به قلب و دل و جان مشتاق زن

به مرغولة نغمه‌های بلند

دل و جان مستان درآور به بند

به هر شعبه آوازه‌ای تازه کن

به صوتی دو عالم پرآوازه کن

مشو یک گل نغمه را در کمین

چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین

بزرگست گردون و ما کوچکیم

زمین است گهواره ما کودکیم

نشاید زدونان بزرگی کشید

نه از ناکسان طعن خردی شنید

دگر چند ازین ناکسان دم خوریم

به زیر فلک تا به کی بم خوریم

درین خانه خواری و زاریم کشت

فراق می و می‌گساریم کشت

مغنّی بگو نغمه‌های فراق

که آتش به جان زد هوای عراق

عراق عرب آرزوی منست

ز دجله نمی در سبوی منست

خوش آن دم که از دستبرد ممات

سبو بشکنم در کنار فرات

همان ساقی کوثرم ساقی است

می مهر او در دلم باقی است

بیا ساقی از می به وصلم رسان

به فرعم ببین و به اصلم رسان

ز رنج خمار آن چنانم ضعیف

که در پای پیل است مور نحیف

اگر قوّت می شود یاورم

سلیمان نیارد نشستن برم

کنون عمرها شد که از هجر می

ضعیف و حزینم چو آواز نی

بده می که قوّت فزاید مرا

شرابی که از خود رباید مرا

چون من با خودم عالمم دشمن است

چو از خود روم آتشم گلشن است

همان به که بگریزم از خویشتن

که من با خود آنم که دشمن به من

چون من با خودم از خودم بی‌نصیب

از آن رو ز مستی ندارم شکیب

نباشد اگر پردة هوش پیش

توان دید یک ساعتی روی خویش

ترا میل اگر هست رخسار خویش

به مستی توان دید دیدار خویش

بده می که خود را ز سر وا کنم

دمی خویشتن را تماشا کنم

درین تنگ دهلیز بیم و امید

اسیر خودم کرد نقش پلید

مگر می ز خود واستاند مرا

ازین تنگنا وارهاند مرا

سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد

خیال بلندم به معراج برد

به اندیشه رفتم برون زآسمان

نهادم قدم بر سر لامکان

یکی عالمی دیدم از نور پاک

نه از باد و آتش نه از آب و خاک

درو مردمانی ز جان پاک‌تر

در ادراک از عقل درّاک‌تر

نه از ظلمت تن خبر بودشان

نه از تیرگی‌ها اثر بودشان

نه وهم اجلشان نه بیم هلاک

نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک

ز هر گونه لذّت که بینی به خواب

در آنجا عیان بود چون آفتاب

همه عیش و عشرت در و بامشان

همه عید و نوروز ایّامشان

در آن یک سراسر، نظر تاختم

به جز دلخوشی هیچ نشناختم

فکندم چو سوی خود آنگه نظر

همه خاک دیدم که خاکم به سر

کنون در غم هجر آن عالمم

درین تنگنا می‌کُشد این غمم

ندانم چه بود و کجا بود و کی

مگر رهنمایی کند نور می

در آن عالم ار ره توان ساخت باز

به گلگونِ می می‌توان تاخت باز

بده ساقی از آتش می نمی

کزین عالمم وارهاند دمی

سوی آن وطن راه یابم مگر

که در غربتم سوخت خون جگر

به غربت مرا رویِ دیّار نیست

کسی در وطن این چنین خوار نیست

بده می کزین چاهِ عفریت بند

برآیم به این بام چرخ بلند

بده می کزین تنگ دهلیز تار

کنم بر سر این نه ایوان قرار

از آن می که تن را کند همچو جان

سبک سازد این سر ز بارِ گران

بجا مانم این بار سنگین ز خاک

بیفشانم این گرد را در مغاک

ز تحت‌الثری تا ثریا روم

مگر پلّه پلّه به بالا روم

بده ساقی آن جان اندیشه را

پری زادة خلوت شیشه را

بده می که کار از تعلّل گذشت

که سیلاب اندیشه از پل گذشت

به کس غیر جنگ و عتابم نماند

سر صلح با آفتابم نماند

خرد خون فرزانگی می‌کشد

جنون سر به دیوانگی می‌کشد

خرد را به دل عزم تسخیر ماست

جنون حلقه در گوش زنجیر ماست

خرد گرچه هم صبحتی می‌کند

جنون هم ولی‌نعمتی می‌کند

اگر چه خرد را ره روشن است

ولی سخت وسواسی و پرفن است

خرد را زبون کردن اولی‌ترست

که مقصود را پرده‌ای بر درست

جنون را ز عشق است و مستی مدد

بده می که لشکر نگیرد خرد

ز افسانة عقل گشتم ملول

بده می که تا وارهم زین فضول

خرد آفت دانة ما شدست

خرد جغد ویرانة ما شدست

بیا ساقی آن جام چون آفتاب

به من ده که افزایدم آب و تاب

میی ده که روشن شود دل ازو

بر افروزد این تیره محفل ازو

میی کز صفا زنگ از دل بَرَست

بر نور او شعله خاکسترست

اگر قطره‌ای زین شراب کهن

شرابی ازین آتش طور دن

به سنگی فتد لعل نابی شود

به خاکی چکد آفتابی شود

تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت

من و ساقی آن یار نیکو سرشت

هماغوشی حورت اندیشه است

مرا دست در گردن شیشه است

برو زاهد از پیش ما دور شو

خرابند مستان تو مستور شو

تو بس خشکی و آتش ما بلند

چو خس زآتش ما ببینی گزند

منه دست بر شیشة آبرنگ

کزین آب آتش جهد همچو سنگ

ترا باد شیرینی روزگار

تو با تلخی باده کاری مدار

به جز تلخی از می ندانی تو هیچ

چو دستار خود در سر این مپیچ

بده ساقی آن آب آتش‌فروز

همان غم براندازِ اندوه سوز

بده می که درد جداییم کشت

پریشانی و بینواییم کشت

نسیم گل و بلبلانند مست

سزد گر بشوییم از توبه دست

درین نوبهاران که عالم خوشست

مرا سینه جولانگه آتشست

چنانم سراپای دل غم گرفت

که از درد من بخت ماتم گرفت

شبم را بود ننگ صبح امید

چو بر مردم دیده خال سفید

مرا صبح امّید، شامست و بس

شب تیره را روز نامست و بس

مگر نور می یاور من شود

شب تیره از باده روشن شود

مزن صبح گو بر رخ من نفس

طلوع می از شیشه‌ام صبح بس

مرا گلخن از عکس می گلشنست

شب از پرتو ساغرم روشنست

مباد از میم ساغر زر تهی

که قالب تهی به که ساغر تهی

همان باقی عمر گو یک نفس

می باقیم باقی عمر بس

بده ساقی آن جام چون لاله را

کزو خوش کنم داغ صد ساله را

بیا ای ز حسن تو سامان گل

به روی تو روشن چراغان گل

تو تا در چمن می‌کشیدی سری

عیان بود گل را دماغ تری

یک امشب که پا واگرفتی ز باغ

تماشاست گل را صفای دماغ

بهارست ساقی و فیض هواست

اگر گل کند مستی ما رواست

چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست

صبا عنبر آگین هوا دلکشست

هوا معتدل همچمو طبع کریم

روان آب چون ذهن صاف حکیم

به گل طبع را بس که الفت بود

چمن دیده را خانه غربت بود

گل باغ گویی ز بس آب و تاب

خورد چون گل ساغر از باده آب

هوای گلستان خوشم در گرفت

که گل دیدم و آتشم در گرفت

چرا آتش اندر نیفتد به کس

گل آتش رخ و بلبل آتش نفس

نسیم گل از عالمم فرد کرد

دل از نالة بلبلم درد کرد

درین دم که بلبل ز گل سر خوشست

گلستان چو رخسار ساقی خوشست

همان به که دامن نمازی کنم

به ساقیّ خود عشق بازی کنم

چه بلبل چه گل این چه اندیشه است

گلم ساغر و بلبلم شیشه است

پر از گل چو دامان هر کس بود

گل می به دامان مرا بس بود

چو من سینه از باده روشن کنم

به جای گل آتش به دامن کنم

مرید میم لاابالی و مست

سر زلف ساقی و ساغر به دست

زند، باطن ساغرم بر کمر

سر از خط پیمانه پیچم اگر

که من چاکر پیر میخانه‌ام

زخونابه خواران پیمانه‌ام

بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام

بسی گرد پیمانه گردیده‌ام

کنونم که با شیشه همخانگی‌ست

گلِ مستی و جوش دیوانگی است

بده ساقی آن بادة زورمند

که غم را تواند رگ و ریشه کند

همان باده کو شیشه روشن‌کن است

چو مهر تو اندیشه روشن‌کن است

بخندان گل ساغر از بادِ دست

بنالان ز شیشه هزارانِ مست

بخور باده تا مست مستان شوی

برافروز رخ تا گلستان شوی

به مژگان بگو سربلندی کند

بهل زلف را تا کندی کند

بیارای بازار مژگان به ناز

ز چشم سیه کن درِ فتنه باز

در آتش نشیند گل از روی تو

پریشان شود سنبل از موی تو

لبت خون به پیمانة لاله کرد

ازین تب لب غنچه تبخاله کرد

پی بوسة آن لبان بی‌حجاب

دهان غنچه کردست جام شراب

مبین شیشه کو خالی افتاده است

که از هجر روی تو جان داده است

چنان شورشی از تو در بزم هست

که با هوش و بی‌هوش مست است مست

چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم

من از هر که پرسی جگر خون‌ترم

مرا از تو کافی بود نام تو

همه وصل جویند و من کام تو

منم عاشق اما نه چون هر کسی

ز کس تا به کس فرق باشد بسی

شبانگه که دل غرق خوناب بود

به پهلوی من بخت در خواب بود

سرم بالش غصّه را رنج ده

برم بستر درد را داغ نه

بر من نه از آشنا هیچ‌ کس

نه آمد شد کس به غیر از نفس

نه محرم که درد دلی سر کنم

نه آهی کز آن آتشی برکنم

چنان سیل اشکی به من یافت دست

که توفان ز بیمش به کشتی نشست

خیال تو آمد فرایادِ من

به چرخ برین رفت فریاد من

خیال تو کردم گلستان شدم

به یاد لبت مستِ مستان شدم

بدینسان جدا از تو در تاب و تب

شبم روز گردد شود روز شب

به شب با تو دستم به دامان بود

چو بیدار گردم گریبان بود

کی آسایشی رو نماید به چشم

که مرگ آید و خواب ناید به چشم

سحر چون به یاد تو افتد دلم

قیامت گه غم شود منزلم

سر از خواب ناآمده برکُنم

نبینم ترا خاک بر سر کنم

بیا ساقی از روی احسان دمی

فشان بر من از آتش می نمی

بهم برزن اوراق داناییم

در آتش فکن رخت رعنائیم

بشو زآب می دفتر دانشم

که خاک عدم بر سر دانشم

زبانم زگفتار خاموش باد

همه خوانده‌هایم فراموش باد

نجاتم سر زلف جادوی تست

شفایم اشارات ابروی تست

تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای

ولی از وفا سخت بیگانه‌ای

ترا به ز معشوق وا سوختن

همان جیب ندریده را دوختن

گریزی به هنگام زن زود نیست

در آتش شدن کار هر دود نیست

ترا دود آتش مشوّش کند

کجا وصل آتش ترا خوش کند

تو بینی که آتش بسوزد همی

نبینی که چون برفروزد همی

اگر آتش آتشت خوش فتد

وگر خود خسی شعله سرکش فتد

اگر زآتشت میل شد سودها

بیا بگذر از بود و نابودها

بیا جامة عاریت را بدر

در آتش روی پنبه با خود مبر

بده ساقی آئینة جام را

پدید آورِ پخته و خام را

که بینم درو عکس رخسار خویش

برافشانم از خویش آثار خویش

بریزد زمن گرد اوصافِ من

نماید به من چهرة صاف من

برافکن دمی پردة من ز پیش

که من مردم از شوق دیدار خویش

دگر باره عشقم جوان کرده است

زمین مرا آسمان کرده است

برون بردم از خانه رخت مجاز

حقیقت به من در گشادست باز

به ذوق غم دیگر افتاده‌ام

به عشق حقیقی در افتاده‌ام

ندانم ز مهر که دم می‌زنم

که دنیا و عقبا بهم می‌زنم

چه می ریخت در جام دل ساقیم

که نه انفسیم نه آفاقیم

ز می نشئة دیگرم در سرست

مگر ساقیم ساقی کوثرست

علی ولی شاه دنیا و دین

کلید در باغ عین‌الیقین

دگر بر سرم ذوق مستی فتاد

هوای می و می‌پرستی فتاد

ز شادی ندانم کجا می‌روم

که چون بوی گل بر هوا می‌روم

سعادت ز بختم شرف می‌برد

که شوقم به خاک نجف می‌برد

نهاده مگر پا به ره اخترم

که راه نجف می‌سپارد سرم

نجف شد کلیم مرا کوه طور

مزن گو به من کعبه چشمک ز دور

زرشگم نمیرد چرا آسمان

که هستم نجف را سگ آستان

براهی مرا پای شوق آشناست

که نعلین مهر و مهم زیر پاست

نه این ره به روی ریا می‌روم

که این ره برای خدا می‌روم