گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا کی درون سینه نگهدارم آه را

رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را

تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر

ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را

تا کی فلک ببندد راه گریز ما

ما هم بزور گریه ببندیم راه را

از یکدیگر نمی‌گسلد موج ماتمم

صد کوه بسته است به پا برگ کاه را

شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی

در کسوت عزا بنشانم نگاه را

روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است

بر من سیاه‌تر شب و روز سیاه را

صرع زمانه را که تواند علاج کرد

اکنون که برد حادثه حکمت پناه را

وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند

آن میرزای دهر محمّد علی نماند

با آفتاب مهر رخش بود پنجه‌تاب

گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب

می‌خواست زینب چمن خلد، روزگار

از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب

رفت از سرای فانی سوی سرای خلد

شد جانب زلال ازین منبع سراب

این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت

زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب

آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت

نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب

می‌ماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر

می‌دیدی آدمی که برآید برآفتاب

در دانش و کمال به حدیّ که بی‌نظیر

گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب

بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود

شاگرد من نبود که استاد دهر بود

افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست

این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست

صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا

افسوس از آن لطافت طبع بلند دست

می‌بود اگر به دولت چندی درین جهان

می‌دیدی آدمی به کجا می‌کند نشست

هشیار مانده بود درین بزم بیهشان

هموار رفته بود در این ره بلند و پست

ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست

نه مهر روزپرور و نه ماه شب‌پرست

ذوقی نماند بی‌ تو جهان خراب را

گو آسمان سیاه کند آفتاب را

رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند

حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند

رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما

بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند

بودی صفای آینة دهر و من غبار

از آبگینه رفت صفا و غبار ماند

در باغ بی‌حضور تو یک غنچه وانشد

این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند

می‌راند روزگار عنان بر عنان تو

آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند

بودی عیار نیک‌نهادی درین جهان

رفتی و نقد نیک‌وشی بی‌عیار ماند

بودی گل کنار محبّان و دوستان

رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند

ما بی‌تو دوستان همه خود را تبه کنیم

تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم

روزی که می‌شد تو کجا بودم آه من

کز پرده‌های چشم ترا کردمی کفن

تو بودی و نبود مرا روی روزگار

من زنده در جهان و نباشی تو! وای من

جز من که زنده مرده شدم در فراق تو

در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن

در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک

چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن

تا رفته‌ای ز سلسلة اهل علم، چرخ

کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن

گل از فراق روی تو چون خار بر درخت

سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن

بلبل ز فرقت گل روی تو ناله‌ساز

در هجر سرو قد تو قمریست نغمه‌زن

در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان

نه دشمنان گذاشته‌ای و نه دوستان