گنجور

 
۴۲۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۵

 

... طلایه همی گوید آمد سپاه

نباید که بر ما بگیرند راه

چو بدخواه جنگی به بالین رسید ...

فردوسی
 
۴۲۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۶

 

... بباید زدن گردنش را تبر

چنین داد پاسخ که این راه نیست

نه زین تاختن بیژن آگاه نیست ...

فردوسی
 
۴۲۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۳

 

... ز هرکشور آواز بدخواه خاست

بیامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه ...

... ز پیلان جنگی هزار و دویست

توگفتی مگر برزمین راه نیست

ز دشت هری تا در مرورود ...

... که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه این لشکر آباد کن

علف سازو از تیغ ما یادکن ...

... به پیش اندرون نامور مهتری

سپاهی بیامد ز راه خزر

کز ایشان سیه شد همه بوم و بر ...

... وزو کار ما نیز تاریکتر

ز راه خراسان بود رنج ما

که ویران کند لشکر و گنج ما ...

... نباید برین کار کردن درنگ

به موبد چنین گفت جوینده راه

که اکنون چه سازیم با ساوه شاه ...

... همان شهرها راکه بگرفت شاه

سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده ای جست گرد و دبیر ...

... چو آمد بار مینیه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

وز ایشان فراوان بکشتند نیز ...

... پذیرفتم او را من ازبهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بیاورد چندی گهرها ز گنج ...

... ز گردنکشان لشکری برد تفت

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه ...

فردوسی
 
۴۲۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۴

 

... به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمایگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پیش خواند ...

... سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پیشه بستند راه

چنان چون تو گویی همی پیش شاه ...

... نبود آگه از کار او هیچکس

که هم راهبر بود و هم فال گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی ...

... همی راند با نیزه پیش اندرون

به پیش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه ...

... بینداخت آنرا بران سو که خواست

یکی اختری کرد زان سر به راه

کزین سان ببرم سر ساوه شاه

به پیش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم ...

... بگفت آنچ بشنید مرد جوان

چنین داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه ...

... به پیش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد ازمن سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه ...

... مپندار کان لشکری دیگرست

ازان راه نزدیک بهرام پوی

سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی ...

... سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزین به راه

بیامد بران سو که فرمود شاه ...

... سراپرده زد بر لب جویبار

طلایه بیامد ز لشکر به راه

بدیدند بهرام را با سپاه ...

... سخنها چو بشنید زو ساوه شاه

پر اندیشه شد مرد جوینده راه

ز خیمه فرستاده را باز خواند ...

... برفتی ز درگاه آن خوارشاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری ...

... ور ای دون که ه بازارگانی سپاه

بیاورد تا باشد ایمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی ...

فردوسی
 
۴۲۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۵

 

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اینست راه

چو خراد برزین سوی خانه رفت

برآمد شب تیره از کوه تفت

بسیجید و بر ساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز ...

... بیامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

به گرز و سنان و به شمشیر و تیر ...

... چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه

شب تیره و لشکری بی شمار ...

... که همتا ندارد به گیتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگیر

شنیدی تو گفتار نادلپذیر

اگر کوه نزد من آید به راه

بپای اندر آرم بپیل و سپاه ...

... سواری فرستیم نزدیک شاه

بدان تابه راه آیدت نیم راه

بسان همالان علف سازدت ...

... ببرگشتنت پیش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نیاوردت ایدر مگربخت بد ...

... ببرم سرت را برم نزد شاه

نیرزد که برنیزه سازم به راه

چومن زینهاری بود ننگ تو ...

... چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه ...

... مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست

به پیش روان من این روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوانور هزار ...

... که از کام او دورتر باشد آب

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدی رزمخواه ...

... زمانه برین بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه ...

... همان زیردستی نفرماییم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پیلان و گاه تو را ...

... سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی راه و بسته شدی

همی خواسته از یلان زینهار ...

... بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزین ز راه

بیامد که بگریخت از ساوه شاه ...

... به آتش بسوزم تن و پیکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگریختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی بود خود در میان سپاه ...

... که بهرام را نیست جز دیو جفت

دبیران بجستند راه گریز

بدان تا نبیند کسی رستخیز ...

... یکی تند بالا بد از رزم دور

بیکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاییست کردن بلشکر نگاه ...

فردوسی
 
۴۲۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶

 

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آرید راه

بدان تا دل و چشم ایرانیان ...

... نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادویی را ندادند راه

بیاورد لشکر سوی میسره ...

... پراکنده گردد به جنگ این سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شایست بالا نمود

چنین گفت با لشکر آرای خویش ...

... چوترکان رسیدند نزدیک شاه

فگنده تنی بود بی سر به راه

همه برگرفتند یکسر خروش ...

... که بهرام را بخت بیدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پیل بسپرد مردم به پای ...

... روان ها به غم خسته و تن به تیر

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ ...

... همی گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد به راه

از آن پس بخراد برزین بگفت ...

... نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دلیری که راه توجست

و زان پس بیامد دبیر بزرگ ...

... کند یکسر آباد جوینده مرد

نباشد به راه اندرون بیم و درد

ببخشید پس چار ساله خراج ...

فردوسی
 
۴۲۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۷

 

... ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خویش باز ...

... چو آمد به نزدیک ی رزمگاه

دم نای رویین برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای ...

... ازان شاه جنگی منم یادگار

مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز مادر همه مرگ را زاده ایم ...

... من ایدون شوم سوی خرگاه خویش

یکی بازجویم سر راه خویش

نویسم یکی نامه زی شهریار ...

... باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ایچ بهرام یل را نگاه ...

... وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پیاده بیاورد پیش سپاه ...

فردوسی
 
۴۲۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۸

 

... یکی باره تیزتگ برنشست

سپهبد همی راند با اوبه راه

بدید آنک تازه نبد روی شاه ...

... خرد بی گمان نزد تواندکیست

چو سالار راه خداوند خویش

بگیرد نیفتد بهرکار پیش

همان راه یزدان بباید سپرد

ز دل تیرگیها بباید سترد ...

... ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم وسر بازگردان ز راه

که خاقان همی راست گوید سخن ...

... به جان و سرشاه ایران سپاه

کز ایدر کنون بازگردی به راه

بپاسخ نیفزایی وبدخوی ...

... نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته ...

... ز دهلیز چون روی خاقان بدید

همی بود تا چونش بیند به راه

فرود آید او همچنان با سپاه ...

... برد بار پرمایه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه

بهشتم یکی سور فرمود شاه ...

... برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبینه راه

همی گم کند سربرآرد بماه ...

... بران نامور پیشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه

بیفشاند آن تیره زلف سیاه ...

... به نزدیک خاقان فرستاد شاه

دومنزل همی رفت با او به راه

سه دیگر نپیمود راه دراز

درودش فرستاد وزو گشت باز ...

... زخاقان چینی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذیره شدش پهلوان سوار ...

... علفت بود اگر بدره وبرده بود

همی راند بهرام با او به راه

نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه ...

... نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

هم از شعر پیراهن لاژورد

یکی سرخ مقناع و شلوار زرد ...

... گمانی نبردم که نزدیک شاه

بداندیشگان تیز یابند راه

ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد ...

... بدان بیشه در جای نخچیرگاه

به پیش اندر آمد یکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژیان برگذشت ...

فردوسی
 
۴۲۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۹

 

... بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پیش اندرون راه جوی

همی راند تا پیش آن کاخ اسب ...

... دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده گان را به راه

ز ایوان برافگند نزد سپاه ...

... ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزدیک بهرام بردش ز راه

بدان تاکند بیگنه را تباه ...

... یکایک همی گفت با شهریار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ ...

... بخراد برزین چنین گفت شاه

که بگشای لب تا چه دیدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد ...

... همه بامن امروز پیمان کنید

مگر کس فرستم زلشکر به راه

که دارند ما را زلشکر نگاه ...

... چنین گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تیزگم کرده راه

که ای نامداران گردن فراز ...

... ز ما مهتر آزرده شد بی گناه

چنین سربپیچید زآیین وراه

چه سازید ودرمان این کارچیست ...

... چنین گفت پس گردیه با سپاه

که ای نامداران جوینده راه

زگفتار خامش چرا ماندید ...

... یلان سینه گفت ای سپهدار گرد

هرآنکس که اوراه یزدان سپرد

چو پیروزی و فرهی یابد اوی ...

... زکاوس شاه اندرآیم نخست

کجا راه یزدان همی بازجست

که برآسمان اختران بشمرد ...

فردوسی
 
۴۳۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۱۰

 

... بدانست کو راست گوید همی

جز از راه نیکی نجوید همی

یلان سینه گفت ای گرانمایه زن ...

... به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را

پرآشوب کن بزم و آرام را ...

... بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تاکنون با من آید به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار ...

... بیاورد آیین گشسب آن سپاه

همی راند چون باد لشکر به راه

بدین گونه تا شهر همدان رسید ...

... چوآمد بپرسیدش ازکارشاه

وزان کو بیاورد لشکر به راه

بدو گفت ازین پس تو درگوش من ...

... میان اندران مرد کو را زشاه

رهانید و با او بیامد به راه

به پیش زن فالگو برگذشت ...

... یکی دزد و بیکار و بیمایه ای

برآید به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بریزدت خون

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

که این را کجا خواستستم به راه

نبایست کردن ز زندان رها ...

... چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزدیک آن نامور شد ز راه

کسی را ندید اندران بارگاه ...

... جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه ...

... مجویید آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشتست از رای وراه

ازین پس مر اورا مخوانید شاه ...

فردوسی
 
۴۳۱

فردوسی » هجونامه (منتسب)

 

... فقاعی نیرزیدم از گنج شاه

از آن من فقاعی خریدم به راه

که سفله خداوند هستی مباد ...

فردوسی
 
۴۳۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۲

 

... به تاج و به تخت و نگین و کلاه

به گفتار با او نگردی ز راه

بگویم که بنیاد سوگند چیست ...

فردوسی
 
۴۳۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۳

 

... بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میان راببست

پرستار و آن جامه زرنگار ...

... برستم چنین پاسخ آورد شاه

که جاوید بادی که اینست راه

ببین تا سپه چند باید بکار ...

... یکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستیش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ ...

... زمین را ببوسید و بردش نماز

بتابید سر سوی راه دراز

بسی آفرین خواند بر شاه نو ...

فردوسی
 
۴۳۴

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۲

 

... بدو داد مهری به پیش سپاه

که سالار اویست و جوینده راه

بفرمان او بود باید همه ...

... نگه دار آیین و فرمان من

نیازرد باید کسی را براه

چنینست آیین تخت و کلاه ...

... سپه دارد و نامداران جنگ

یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بیابان بباید شدن

نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس طوس با شهریار

که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

فردوسی
 
۴۳۵

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۳

 

... فرستادم این بار طوس و سپاه

ازین پس من و تو گذاریم راه

جهان بر بداندیش تنگ آوریم ...

... وزان روی منزل بمنزل سپاه

همی رفت و پیش اندر آمد دو راه

ز یک سو بیابان بی آب و نم

کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پیلان و کوس

بدان تا بیاید سپهدار طوس

کدامین پسند آیدش زین دو راه

بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

سخن گفت ازان راه بی آب و گرم

بگودرز گفت این بیابان خشک ...

... مرا بود روزی بدین ره گذر

چو گژدهم پیش سپه راهبر

ندیدیم از این راه رنجی دراز

مگر بود لختی نشیب و فراز ...

... برین بر نزد نیز کس داستان

براندند ازان راه پیلان و کوس

بفرمان و رای سپهدار طوس

فردوسی
 
۴۳۶

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۷

 

... یکی ترک زاده چو زاغ سیاه

برین گونه بگرفت راه سپاه

نبینم ز خودکامه گودرزیان ...

فردوسی
 
۴۳۷

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۸

 

... همی کرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدکوه شد

دلش پرجفا بود نستوه شد ...

فردوسی
 
۴۳۸

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۲

 

... نشست از بر اژدهای دژم

خرامان بیامد براه چرم

فرود سیاوش چو او را بدید ...

... همی گفت کین لشکر رزمساز

ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند ...

... زمانم سراید مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نیست

خرد خود از این تیزی آگاه نیست ...

فردوسی
 
۴۳۹

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۶

 

... هرآنکس که دیدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی تار و پود ...

... خبر شد بترکان کز ایران سپاه

سوی کاسه رود اندر آمد براه

ز ترکان بیامد دلیری جوان ...

... درفش پلاشان ز توران سپاه

بدیدار ایشان برآمد ز راه

چو از دور گیو دلاور بدید ...

... خروشان و جوشان بدان دیده گاه

که تا گرد بیژن کی آید ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان ...

فردوسی
 
۴۴۰

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۷

 

... چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه

که آن کوه هیزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن

به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر

بباشد سپه را بروبر گذر ...

... سپهبد چو لشکر برو گرد شد

ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد ...

... خبر شد که آمد ز ایران سپاه

گله برد باید به یکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب ...

... بنزدیک او من پرستنده ام

مکش مر مرا تا نمایمت راه

بجایی که او دارد آرامگاه ...

فردوسی
 
 
۱
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۱۰۱۶