گنجور

 
فردوسی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت مانا که اینست راه

چو خراد برزین سوی خانه رفت

برآمد شب تیره از کوه تفت

بسیجید و برساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز

بدانگه که شب تیره‌تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

ز پیش پدر تا در پهلوان

بیامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که این جنگجویان کیند

ازین تاختن ساخته بر چیند

ز ترکان سواری بیامد چو گرد

خروشید کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالار کیست

به رزم اندرون نامبُردار کیست

که فغفور چشم و دل ساوه شاه

ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی دُرفشان به سر بر به پای

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت

سمند جهان را به خوی درنشاخت

بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای

کنون ایستاده چرا مانده‌ای

شنیدم که از پارس بگریختی

که آزرده گشتی وخون ریختی

چنین گفت بهرام کین خود مباد

که با شاه ایران کنم کینه یاد

من ایدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی

بیامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

به گُرز و سنان و به شمشیر و تیر

چو بشنید فغفور برگشت زود

به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

شنید آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

یکی گفت خراد برزین گریخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه

شب تیره و لشکری بی‌شمار

طلایه چرا شد چنین سست و خوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزدیک بهرام چیره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ایدر به خیره مریز آب روی

همانا که این مایه دانی درست

کزین پادشاه تو مرگ تو جست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گیتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگیر

شنیدی تو گفتار نادلپذیر

اگر کوه نزد من آید به راه

به پای اندر آرم به پیل و سپاه

چو بشنید بهرام گفتار اوی

بخندید زان تیز بازار اوی

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جوید اندر نهان

چو خشنود باشد ز من شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندین چرا بایدت گفت و گوی

چرا آمده‌ستی بدین بارگاه

ز ما آرزو هرچ باید بخواه

فرستاده آمد به بهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که این شهریاریست نیک اختری

بجوید همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجویی بهانه مجوی

گر ایدون که‌ با شهریار جهان

همی آشتی جویی اندر نهان

تو را اندرین مرز مهمان کنم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سیم و زر

کرا درخور آید کلاه و کمر

سواری فرستیم نزدیک شاه

بدان تا به راه آیدت نیم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ایدون که ایدر به جنگ آمدی

به دریا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری

که بر تو بگریند هر مهتری

به برگشتنت پیش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نیاوردت ایدر مگر بخت بد

همی‌ خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پیام جهان جوی یک یک بداد

چو بشنید پیغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

فرستاده را گفت رو باز گرد

پیامی ببر نزد آن دیومرد

بگویش که در جنگ تو نیست نام

نه از کشتنت نیز یابیم کام

چو شاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترین چاکران مهترند

گر ایدون که‌ زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازین انجمن

فراوان بیابی زمن خواسته

شود لشکرت یکسر آراسته

به گفتار بی سود و دیوانگی

نجوید جهانجوی مردانگی

فرستادهٔ مرد گردنفراز

بیامد به نزدیک بهرام باز

بگفت آن گزاینده پیغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنید با مرد گوینده گفت

که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

بگویش که گر من چنین کهترم

نه ننگ آید از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

به تندی نجوید همی جنگ تو

من از خردگی رانده‌ام با سپاه

که ویران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نیرزد که بر نیزه سازم به راه

چو من زینهاری بود ننگ تو

بدین خردگی کردم آهنگ تو

نبینی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که دیدار آن اژدها مرگ‌ تست

نیام سنانم سر و ترگ تست

چو بشنید گفتارهای درشت

فرستادهٔ ساوه بنمود پشت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

سر شاه ترکان ز کین بردمید

بفرمود تا کوس بیرون برند

سرافراز پیلان به هامون برند

سیه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشیدن گاودم

چو بشنید بهرام کآمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

سپه را بفرمود تا برنشست

بیامد زره دار و گهُرزی به دست

پس پشت بد شارستان هری

به پیش اندرون تیغ زن لشکری

بیاراست با میمنه میسره

سپاهی همه کینه کش یکسره

تو گفتی جهان یکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرایش و ساز آن رزمگاه

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنین گفت پس باسواران خویش

جهاندیده و غمگساران خویش

که آمد فریبنده‌ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی‌بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

سپه بود بر میمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دلیران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نیز بیکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جایگاه سپاه

تو گفتی بگرید همی بخت اوی

که بیکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فریبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزدیک بهرام و گفت

که بخت سپهری تو را نیست جفت

همی‌ بشنوی چند پند و سخن

خرد یار کن چشم دل بازکن

دو تن یافته‌ستی که اندر جهان

چو ایشان نبود از نژاد مهان

چو خورشید بر آسمان روشنند

ز مردی همه ساله در جوشنند

یکی من که شاهم جهان را به داد

دگر نیز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگر بشمرد مردم نیکبخت

گراز پیل و لشکر بگیرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سلیحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک اندیشه آرد به جای

ز اسبان و مردان بیابان و کوه

اگر بشمرد نیز گردد ستوه

همه شهریاران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دریا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سلیح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو را هم زمانه به دست منست

به پیش روان من این روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوان‌ور هزار

که بگریزد از بوی ایشان سوار

به ایران زمین هرک پیش آیدم

ازان آمدن رنج نفزایدم

از ایدر مرا تا در طیسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفریفته‌ست

فریبندهٔ تو مگر شیفته‌ست

تو را بر تن خویشتن مهر نیست

وگر هست مهر تو را چهر نیست

که نشناسدی چشم او نیک و بد

گزاف از خرد یافته کی سزد

بپرهیز زین جنگ و پیش من آی

نمانم که مانی زمانی به پای

تو را کدخدایی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بیابی به نزدیک من مهتری

شوی بی‌نیاز از بد کهتری

چوکشته شود شاه ایران به جنگ

تو را آید آن تاج و تختش به چنگ

وزان جایگه من شوم سوی روم

تو را مانم این لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم این کم پسند آمدی

بدین کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی و کیمیا

سپهبد به دستت پدر گر نیا

ز ما این نه گفتار آرایشست

مرا بر تو بر، جای بخشایشست

بدین روز با خوارمایه سپاه

برابر یکی ساختی رزمگاه

نیابی جز این نیز پیغام من

اگر سربپیچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنید

به پاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی‌سود و بسیارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پیشین سخن وآنچ گفتی ز پس

به گفتار دیدم تو را دسترس

کسی را که آید زمانه به سر

ز مردم به گفتار جوید هنر

شنیدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان ز بیم گزند

یکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم به تو لشکر و گاه را

یکی داستان زد برین مرد مه

که درویش را چون برانی ز ده

نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدین کار ما برنیاید دو روز

که بفروزد از چرخ گیتی فروز

که بر نیزه‌ها بر سرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

که دختر به من داده‌ای آن زمان

که از تخت ایران نبردی گمان

فرستاده‌ای گنج آراسته

به نزدیک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ایران تو را

نه رزم آمدی با دلیران تو را

کنون نیزهٔ من به گوشَت رسید

سرت را به خنجر بخواهم برید

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست و پیل و سوار

برین داستان زد یکی نامدار

که پیچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ به تیزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

بپیچی ز باد افره ایزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مرا کهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گیتی مراست

زمانه برین بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

اگر تو بکوبی در شارستان

به شاهی نیابی مگر خارستان

دگر آنک بخشیدنی خواستی

ز مردی مرا دوری آراستی

چو بینی سنانم ببخشاییم

همان زیردستی نفرماییم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پیلان و گاه تو را

چو صف برکشیدم ندارم به چیز

نیندیشم از لشکرت یک پشیز

اگر شهریاری تو چندین دروغ

بگویی نگیری به گیتی فروغ

زمان داده‌ام شاه را تا سه روز

که پیدا شود فر گیتی فروز

بریده سرت را بدان بارگاه

ببینند بر نیزه در پیش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زریر

شده بارور بخت برناش پیر

همی‌داد پیغام با ساوه شاه

چو بشنید شد روی مهتر سیاه

بدو گفت فغفور کین لابه چیست

بران مایه لشکر بباید گریست

بیامد به دهلیز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را به رنگ آبنوس

چو این نامور جنگ را کرد ساز

پر اندیشه شد شاه گردن فراز

به فرزند گفت ای گزین سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رویه سپه باز جای

طلایه بیامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت و گوی

چو بهرام در خیمه تنها بماند

فرستاد و ایرانیان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برینگونه تا گشت گیتی سیاه

بخفتند ترکان و پر مایگان

جهان شد جهانجویی را رایگان

چو بهرام جنگی به خیمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان دید در خواب بهرام شیر

که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی‌راه و بسته شدی

همی‌خواسته از یلان زینهار

پیاده بماندی نبودیش یار

غمی شد چو از خواب بیدار شد

سر پر هنر پر ز تیمار شد

شب تیره با درد و غم بود جفت

بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزین ز راه

بیامد که بگریخت از ساوه شاه

همی‌ گفت ازان چاره اندر گریز

ازان لشکر گشن و آن رستخیز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبیند که هستند با ساوه شاه

به بهرام گفت ازچه سخت ایمنی

نگه کن بدین دام آهرمنی

مده جان ایرانیان را به باد

نگه کن بدین نامداران به داد

ز مردی ببخشای برجان خویش

که هرگز نیامد چنین کار پیش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

ز گیتی نیامد جزین بهر تو

که ماهی فروشند یکسر همه

به تموز تا روزگار دمه

تو را پیشه دامست بر آبگیر

نه مردی به گوپال و شمشیر و تیر

چو خور برزند سر ز کوه سیاه

نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سر از چشمه شیر شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

بزد نای رویین و برشد خروش

زمین آمد از نعل اسبان به جوش

سپه را بیاراست و خود برنشست

یکی گُرز پرخاش دیده به دست

شمردند بر میمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر میسره همچنین

سواران جنگی و مردان کین

به یک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ایزد گشسب

به دست چپش بود پیدا گشسب

که بگذاشتی آب دریا براسب

پس پشت ایشان یلان سینه بود

که با جوشن و گُرز دیرینه بود

به پیش اندرون بود همدان گشسب

که در نی زدی آتش از سم اسب

ابا هر یکی سه هزار از یلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای گُرزداران زرین کلاه

ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ

اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

به یزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پیکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگریختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش به گل هر دو راه

همی‌بود خود در میان سپاه

دبیر بزرگ جهاندار شاه

بیامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاین را خود اندازه نیست

گزاف زبان تو را تازه نیست

ز لشکر نگه کن برین رزمگاه

چو موی سپیدیم و گاو سیاه

بدین جنگ تنگی به ایران شود

برو بوم ما پاک ویران شود

نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه

ز بس تیغ داران توران گروه

یکی برخروشید بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بیامد به خراد برزین بگفت

که بهرام را نیست جز دیو جفت

دبیران بجستند راه گریز

بدان تا نبیند کسی رستخیز

ز بیم شهنشاه و بهرام شیر

تلی برگزیدند هر دو دبیر

یکی تند بالا بد از رزم دور

به یک سو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شاییست کردن به لشکر نگاه

نهادند بر ترگ بهرام چشم

که تا چون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بیامد ز جای نبرد

بغلتید در پیش یزدان به خاک

همی‌ گفت کای داور داد و پاک

گرین جنگ بیداد بینی همی

ز من ساوه را برگزینی همی

دلم را به رزم اندر آرام ده

به ایرانیان بر، ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزین جنگ ما گیتی آباد کن

خروشان ازان جایگه برنشست

یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!