گنجور

 
۳۶۶۱

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند

 

... در خروش آمد که کو آزاده ای

کز من مسکین جوی بستاند او

در درون کندوم بنشاند او

شاخ وصلم گر ببرآید چنین ...

... کرد کارش را کسی بیرون شوی

در درون ره دادش و بستد جوی

چون مگس را با عسل افتاد کار ...

... در طپیدن سست شد پیوند او

وز چخیدن سخت تر شد بند او

در خروش آمد که ما را قهر کشت ...

عطار
 
۳۶۶۲

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری

 

... پیش او افتان و خیزان آمدند

پس نهادند آن زمان بر بسترش

در نهان بردند پیش دخترش

زود بر تخت زرش بنشاندند

جوهرش بر فرق می افشاندند ...

عطار
 
۳۶۶۳

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود

 

... که کلیدی یافتست این جایگاه

زانک دربستست این بر خاک راه

گر در من بسته ماند چون کنم

غصه پیوسته ماند چون کنم

صوفیش گفتاکه گفتت خسته باش

در چو می دانی برو گو بسته باش

بر در بسته چو بنشینی بسی

هیچ شک نبود که بگشاید کسی ...

... کاش این صوفی بسی بشتافتی

بسته یا بگشاده ای در یافتی

نیست مردم را نصیبی جز خیال ...

عطار
 
۳۶۶۴

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند

 

... هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت

خاک او بودند دلبندان همه

بنده رویش خداوندان همه

گر به شب از پرده پیدا آمدی ...

... بود درویشی گدایی بی خبر

بی سر و بن شد ز عشق آن پسر

قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت ...

... عشق و غم درجان و دل می کشت او

روز و شب در کوی او بنشسته بود

چشم از خلق جهان بربسته بود

هیچ کس محرم نبودش در جهان ...

... روز و شب رویی چو زر اشکی چو سیم

منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

زنده زان بودی گدای نا صبور ...

... گفت برخیزید بردارش کشید

پای بسته سر نگوسارش کشید

در زمان رفتند خیل پادشا ...

... صد هزار جان توانم داد خوش

پادشاها بنده حاجت خواه تست

عاشقست و کشته این راه تست

هستم از جان بنده این در هنوز

گر شدم عاشق نیم کافر هنوز ...

... دست بگشاده چو برقی جسته ای

وز خلاشه پیش ورغی بسته ای

این چه کارتست مردانه درآی ...

... گر نخواهی کرد تو این کیمیا

یک نفس باری بنظاره بیا

چند اندیشی چو من بی خویش شو ...

عطار
 
۳۶۶۵

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » ...

 

... مونس او بودش به روز و شب همی

تا شبش بنشاندی روز دراز

راز می گفتی بدان مه چهره باز ...

... کی توانست آن پسر دایم نشست

لیک بود از بیم خسرو پای بست

گر برفتی یک دم از پیرامنش ...

... عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت

دختری با آن پسر بنشسته دید

هر دو را در هم دلی پیوسته دید ...

... این بگفت و امر کرد آن شهریار

تا ببستند آن پسر را استوار

سیم خام او میان خاک راه ...

... پادشاهی با چنان یوسف وشی

روز و شب بنشسته در خلوت خوشی

بوده دایم از شراب وصل مست ...

... دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه

جامه نیلی کرد و در برخود ببست

در میان خون و خاکستر نشست ...

... چون ز یک یک کار او یاد آمدیش

ازبن هر موی فریاد آمدیش

بر دل او درد بی اندازه شد ...

... همچو مویی شد شه عالی مقام

در فرو بست وبزیر دار او

گشت درتیمار او بیمار او ...

... روی اکنون می بگردانم ز تو

تا قیامت داد بستانم ز تو

چون شود دیوان دادارآشکار

داد من بستاند از تو کردگار

شاه چون بشنود از آن مه این جواب ...

... چند سوزد جان من در اشتیاق

جان من بستان به فضل ای دادگر

زانک من طاقت نمی دارم دگر ...

عطار
 
۳۶۶۶

عطار » منطق‌الطیر » فی‌وصف حاله » صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او

 

... شکر ایزد را که درباری نیم

بسته هر ناسزاواری نیم

من ز کس بر دل کجا بندی نهم

نام هر دون را خداوندی نهم ...

عطار
 
۳۶۶۷

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در فضیلت مرتضی رضی الله عنه

 

... سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید

دو عالم را بخوان بنشاند جاوید

ترا گر تیر باران بر دوامست ...

... ازان چون روی بودش پشت جوشن

که بر بستش بدان اندام روشن

چنین گفت او که گر منبر نهندم ...

... ز یثرب علم جستن را به چین شو

اسد کو ناف خانه آفتابست

ازان آهو دمش چون مشک نابست

خطا گفتم که ازمشک خطایست ...

عطار
 
۳۶۶۸

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » آغاز کتاب

 

... فضای قدس دارالملک پاکست

همه عالم به کلی بسته تست

زمین و آسمان پیوسته تست ...

... یکی توحید و کل یک ذات خواهد

چو این هر شش بفرمان راه یابند

حضور جاودان آنگاه یابند

چو دایم تاابد هستی خلیفه ...

... چو ابرهیم هفت اعضا بصر باش

چو داود نبی این پرده بنواز

چو عیسی زن نفس در عشق دمساز ...

... دو پر در سایه سیمرغ کن باز

بر ادریس بنشین کیمیا ساز

چو کردی جد و جهد بی عدد تو ...

عطار
 
۳۶۶۹

عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

 

... کسانی کز سخن دری فشاندند

بنام او را همی مرحومه خواندند

زنی بودی که دور چرخ گردان ...

... برادر آنچه فرمودش پذیرفت

برای حکم او بنهاد تن را

بسی تیمارداری کرد زن را

شبانروزی بکار او در استاد

بنوهر ساعتش چیزی فرستاد

نگاهی سوی آن زن کرد یک روز ...

... برآورد از دل پر درد آواز

فغانی و خروشی در جهان بست

دو گیسو را بریده بر میان بست

طلب کردند تاخود آن که کردست ...

... خدایت ای برادر عقل ازان داد

که تا عقل و خرد را کار بندی

که تا از عقل یابی بهره مندی ...

... که این را نفقه کن در راه برخویش

درم بستد زن و آورد ره پیش

چو لختی رفت آن غم دیده در راه ...

... ندارد جز سرافرازی گناهی

ندیدم کس بنافرمایی او

مرا تا کی ز سرگردانی او ...

... بسی با یک دگر گفتند از وی

بسی آن عشق بنهفتند از وی

چو هر دل را بدو بود اشتیاقی ...

... بتنهایی دران کشتی نشسته

جهانی مال با وی تنگ بسته

بپرسیدند ازان خورشید رخ حال ...

... نجنبید از برای ملک یک زن

ز مردان این چنین بنمای یک تن

شنید آوازه آن زن جهانی ...

... شنیدم من که این ساعت فلان جای

زنی مشهور همچون آفتابست

که پیش حق دعایش مستجابست

بسی کور از دعایش دیده ور شد ...

... مگر آن مرد نیک القصه خر داشت

بران خر بست او را راه برداشت

رسیدند از قضا روزی دران راه ...

... بیایم با شما بر جست او هم

پسر را بر ستوری بست محکم

بهم هر سه روان گشتند در راه ...

... به اعرابی وزارت داد آنگاه

چو بنهاد آن اساس بر سعادت

هم آنجا گشت مشغول عبادت

عطار
 
۳۶۷۰

عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور

 

... چو حیدر در شجاعت شیر زوری

که دیدی بسته بر فتراک موری

خنک جانی که او از حق خبر داشت

قدم بر امر حق بنهاد و برداشت

تو گر بر جهل مطلق در سلوکی ...

عطار
 
۳۶۷۱

عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه

 

... که تا خادم بر او آمدی باز

بدست خود ببستی دستوانش

وز آنجا آن زمان کردی روانش ...

... بدو گفتا چرا کردی چنین کار

مگر آن گربه بود آبستن آنگاه

شد و آورد سه بچه به سه راه

به پیش شیخشان بنهاد برخاک

درختی دید آنجا سخت غمناک

ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست

نظر بگشاد و لب از بانگ در بست

چو شیخ آن دید از خادم برآشفت ...

... برآرد از دهان شیر قوتی

ز گربه آنچه کرد او نه غریبست

که پیوند بچه کاری عجیبست

ترا تا بچه ظاهر نگردد ...

... باستغفار گردد با تو گستاخ

همی خادم ز سر دستار بنهاد

بر گربه باستغفار استاد ...

عطار
 
۳۶۷۲

عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۳) حکایت ترسا بچه

 

... که آن ترسا بچه شمع جهان بود

بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت

گل نازک لب خندان ازو یافت ...

... بشب در روز آغاز اوفتادی

چو شست زلف مشکین تار بستی

همه عشاق را زنار بستی

ز بس کژی که زلف او نمودش ...

عطار
 
۳۶۷۳

عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۶) حکایت یوسف و ابن یامین علیهما السلام

 

چو پیش یوسف آمد ابن یامین

نشاندش هم نفس بر تخت زرین ...

... که نتوانی نهفتن آفتابی

چه می دانست هرگز ابن یامین

که دارد در بر خود جان شیرین ...

... ز سوز جان یعقوبش خبر داد

چو یوسف نامه بستد نام زد شد

وز آنجا پیش فرزندان خود شد

چه گویم نامه بگشادند آخر

بسی بر چشم بنهادند آخر

دران جمع اوفتاد از شوق جوشی ...

... بیک خوان دو برادر در نشینند

چنان کو گفت بنشستند با هم

نشاندند ابن یامین را بماتم

چو تنها ماند آنجا ابن یامین

ز یوسف یادش آمد گشت غمگین ...

... اگر او نیز با این خسته بودی

بخوان با من بهم بنشسته بودی

بگفت این و یکی خوان داشت در پیش ...

... ازو هرچیز کآید خوب باشد

پس آنگه گفت هان ای ابن یامین

چرا زردست روی تو بگو هین ...

... که آمد پیگ حضرت پیش یوسف

که رخ بنمای چندش رنجه داری

که شیرین گویی و سر پنجه داری ...

... ز روی خود نقاب آخر فرو هشت

چو القصه بدیدش ابن یامین

جدا شد زو تو گفتی جان شیرین ...

عطار
 
۳۶۷۴

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

... بیندازد به حرمت جامه خواب

اگر بیرون روی در بسته دارد

سر صد خدمتت پیوسته دارد ...

... نه خود را مست و نه آشفته می کرد

چو استاد آمد و بنشست بر جای

فرو بردش درفشی سخت در پای ...

... چه گویم روز و شب ده سال پیوست

دران خانه بدین تدبیر بنشست

اگر بیرون شدی از خانه استاد ...

... همه مویش بچید و پرده بشکافت

چو خرچنگی درو جنبنده ای یافت

فرو برده به دیگر پرده چنگال ...

... زبان بگشاد کای استاد عالم

به آهن می کنی این بند محکم

ولیکن گر رسد بر پشت داغش ...

عطار
 
۳۶۷۵

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت

 

... پسر را فارغ و آزاد با خویش

خوشی بنشاند اندر پیش درویش

پسر گر مردم چشم پدر بود ...

... پسر اینک به پیش تو نشسته

چه می خواهی دگر ای چشم بسته

چو عاشق این سخن بشنود برجست ...

... دلت گر پاک ازین زندان برآید

زهر جزویت صد بستان برآید

کند هر ذره خاک شوره تو ...

عطار
 
۳۶۷۶

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد

 

... که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود

چو زنبور انگبینش را کمر بست

برای آن شکر نی نیز در بست

دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش ...

... یکی را وصل و دیگر را فراقی

نهادند آن دو تن را بند بر پای

بهم محبوسشان کردند یک جای ...

... که گویی ملک نقدش صد جهان بود

اگرچه بود آن سرگشه در بند

بمردی خویشتن را می نیفکند ...

... مرا چون هست این زندان بهشتی

بنفروشم بصد بستانش خشتی

چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه

جهانش تیره شد بی روی آن ماه

چنان دلبند چون در بند باشد

پدر را صبر آخر چند باشد ...

... قرار افتاد کان شاه خردمند

دهد دختر بدان شهزاده در بند

برفت آن شاه پیش شاه زاده ...

... چو شهزاده بشهر خویش شد باز

ز بند و حبس دستش داده دمساز

میان خیل خود آن عالم افروز ...

... که چشم ظاهرت از نقش اوباش

نپردازد سر مویی بنقاش

ولی نقاش را آنست پیشه

که نقش خود بپوشاند همیشه

چو رویش را جمال بی حسابست

جمالش را فروغ او حجابست

که گرچه خوبی خورشید فاش است ...

عطار
 
۳۶۷۷

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود

 

... دو جو آن هر قراضه بیشتر بود

شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست

نهادش یک قراضه بر کف دست

بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر

اگر خواهی ز من بستان و برگیر

مگر گفتا دو جو افزون بود این ...

... بیابی ذوق عمر جاودان تو

وگر بند زمان بر پای گیری

زمانی باشی و بر جای میری

عطار
 
۳۶۷۸

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی

 

یکی رهبان مگر دیری نکو کرد

درش در بست و یک روزن فرو کرد

در آنجا مدتی بنشست در کار

ریاضت ها به جای آورد بسیار ...

... درین دیرش چنین محبوس کردم

درش دربستم و مدروس کردم

که در خلق جهان بسیار افتاد ...

... منم ترک زن و فرزند کرده

به زندانی سگی در بند کرده

تو نیزش بند کن تا هر زمانی

نگردد گرد هر شوریده جانی

سگت را بند کن تا کی ز سودا

که تا مسخت نگردانند فردا ...

... بزرگی را که مرد کار باشد

برش بنشین که اثر بسیار باشد

که هر کاو دوستدار پیر گردد ...

عطار
 
۳۶۷۹

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت

 

... کسی راگفت کین خیری بلندست

که بنیاد چنین پل اوفکندست

بدو گفتند گبری پیرنامی ...

... بیا هر زر که کردی خرج پل تو

بهای آن ز من بستان بکل تو

که چون گبری تو جانت بی درودست ...

... که گر شخصم کند شه پاره پاره

نه بفروشم نه زر بستانم این را

که این بنیاد کردم بهر دین را

شهش محبوس کرد و در عذابش ...

عطار
 
۳۶۸۰

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان

 

... لب شیرینش چندانی شکر داشت

که نی پیش لبش بسته کمر داشت

دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود ...

... که شه مستست و ما را کار در پیش

همه گفتند رای تو صوابست

که امشب پیش شاهش جای خوابست

بزیر تخت آن شاه معظم ...

... در سردابه را پس فخر گرگان

ببست القصه در پیش بزرگان

کلید آنگه بایشان داد و تا روز

بر آن در خفت از عشق دلفروز

بمی چون شاه دیگر روز بنشست

درآمد فخر و خدمت را کمر بست

بزرگان در سخن لب برگشادند ...

عطار
 
 
۱
۱۸۲
۱۸۳
۱۸۴
۱۸۵
۱۸۶
۵۵۱