مگر محمود با پنجه سواری
به رَه در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بَرِ او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سَختَن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صُرّه کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چو آن دم را گذشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: محمود، شاهی بزرگ، در راه بازگشت از شکاری به پیرمردی برمیخورد که بار سنگین هیزم بر دوش دارد. از سر دلسوزی به او نزدیک میشود و از او میخواهد که بگوید چرا این بار سنگین را حمل میکند. پیرمرد پاسخ میدهد که مزدش تنها دو جو است. محمود از او میخواهد که بهای هیزمش را بگیرد و به او طلا میدهد. پیرمرد ابتدا متوجه نمیشود و فکر میکند که طلاها کمارزشاند. اما محمود به او نشان میدهد که مقدار طلا بیشتر است و در نهایت تمام طلا را به پیر میدهد و به او میگوید که به شهر برود و بقیه را به درستی دریافت کند.
پیر به دربار میآید و وقتی محمود را به عنوان شاه میبیند، ترسیده و لرزان میشود. محمود به او میگوید که آن مقدار طلا تنها برای اوست و به خاطر گرسنگیاش در شب گذشته به او داده است. پیر متوجه میشود که شاه بزرگ است و این عزت و احترام به خاطر شخصیت اوست.
شاه به پیر میگوید که هرچه خواسته باشد، میتواند از او بخواهد و پیر متوجه میشود که ارزش زندگی در کمالات انسانی و ارتباط با خداوند است و نه در دنیای مادی. در نهایت آموزهای از زندگی و عشق به حقیقت و جوانب روحانی به پیر منتقل میشود.
هوش مصنوعی: محمود با چنگالهای قویاش به راهی که باز شده بود برمیگشت، گویی از شکار برگشته است.
هوش مصنوعی: یک خیمه در مسیر گشوده شد و شکاری را بر روی آتش قرار دادند.
هوش مصنوعی: یک بره در حال مشاهده یک پیرمرد شاه بوده که به سختی بار سنگینی از هیزم را به دوش دارد و از ناتوانی او آگاه شده است.
هوش مصنوعی: محمود برای او پیش رفت و از روی رحم و محبت به او گفت که این مقدار هیزم را چند قیمت میفروشی؟
هوش مصنوعی: آن پیر که در حال عبور بود، نمیدانست که فردی که هیزم را میفروشد، محمود نام دارد.
هوش مصنوعی: پیرمرد زبان به سخن باز کرد و گفت: ای امیر، من اینجا هستم که برای تو شراب بفروشم، حتی اگر فقط دو جوجه برایش بپردازی.
قراضه: ریزه های زر و سیم و جز آن که وقت تراشیدن برافتد
هوش مصنوعی: شاه به آن شخص اجازه داد و به نزد پیرمرد رفت. سپس یک تکه کوچک طلا یا نقره را بر کف دست او گذاشت.
هوش مصنوعی: به او گفت: این دو جو طلا است، ای پیر. اگر بخواهی، از من بگیر و ببر.
سختن: کشیدن و وزن کردن و سنجیدن
هوش مصنوعی: او یک تکه فلزی کوچک به او داد و گفت: ببین، آیا این دو جو هنوز باقی مانده است؟
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که اگر چیز زیادی باشد، میتوان دانست که انسان در برابر عادتهای ناآشنا توانایی کمتری خواهد داشت.
هوش مصنوعی: دیگری آمد و گفت: چرا او چنین گفته است که این هم از آن یکی بیشتر است؟
هوش مصنوعی: به این ترتیب هرکسی به او چیزی میداد، ولی او فهمید که این مبلغ کافی نیست و بیش از آن نیاز دارد.
هوش مصنوعی: در نهایت، همه چیز را پرداخت کرد و دلش را از آن گرفت و بر گردن پیرمرد انداخت.
صُرّه: کیسه زر، همیان
هوش مصنوعی: دو مقداری که در دست داری را سریعاً به خزانهدار سلطان برسان. باقیمانده آن را هم در زمان مناسب تحویل بده.
هوش مصنوعی: آیا آن روزگار قدیم فراموش شده که پیر دانا و باتجربه از بزرگی میخواست تا رنج و زحماتی که کشیده بود را فراموش کند و با ناز و نعمت به زندگی ادامه دهد؟
هوش مصنوعی: وقتی روز دیگری فرا رسید، شاه دوباره بر تخت نشسته و آن پیرمرد نالان و بدبخت به درگاه آمد.
هوش مصنوعی: زمانی که شاه را دید، دلش به دام عشق او گرفتار شد و از شدت هیبت او، تنش به لرزه افتاد.
دینه: دیروز. روز گذشته
هوش مصنوعی: وقتی شاه را دید، گفت به او راه بدهید و یک صندلی جلو صف بگذارید.
هوش مصنوعی: نهایت داستان را نقل کن و بگو که ای پیر، چه عملهایی انجام دادهای، همه چیز را برای من توضیح بده.
هوش مصنوعی: او به شاه دلفروز میگوید که من دیروقت تا صبح خواب بودم و اکنون گرسنه هستم.
هوش مصنوعی: او پرسید چرا، و طرف مقابل پاسخ داد که در آن مسیر هیچ معاملهای با من نکردی.
هوش مصنوعی: چرا فکر میکردی که من خویش تو هستم، در حالی که دیشب مرا گرسنه تنها گذاشتی؟
هوش مصنوعی: شهش به تو میگوید که برو و آن زر (طلا) را نگهدار، زیرا آن تنها متعلق به توست و لازم نیست که آن را در یک بار خرج کنی.
هوش مصنوعی: پیر شروع به صحبت کرد و به شاه گفت: اگر به من آن طلا را میدادی، به روشی دیگر عمل میکردم.
هوش مصنوعی: چرا دیوانگیهای آن زمان را در اختیارم نگذاشتی؟ میتوانستی یک لیوان از آن را بر دستم بگذاری.
هوش مصنوعی: او به من گفت که وقتی مرا میخواندی، نمیدانستی که من چه مقام و سلطنتی دارم ای پیرمرد.
هوش مصنوعی: آرزوهایم به گونهای تغییر کرده که احساس میکنم مانند شاهی در جهان هستم و تو باید این تغییرات را بشناسی.
هوش مصنوعی: وقتی از مقام سلطنت من مطلع شدی، برای هر نیازی که داری به مانند یک پادشاه رفتار کن.
هوش مصنوعی: ای عزیز، تو در این مسیر همانند پیر هیزم کش هستی و نور حقیقت، چو پادشاهی بزرگ و والا است.
هوش مصنوعی: تو در زندگی هر لحظه از حق و حقیقت بهرهبرداری میکنی، مثل اینکه هر بار یک تکه کوچک از یک سرمایه را به دست میآوری.
هوش مصنوعی: وقتی فردا به زندگی ابدی دست یابی، در مقابل تخت قدرت، آن چیز گرانبها را نیز به دست خواهی آورد.
هوش مصنوعی: هزاران سال ارزش این عمر گرانبها به اندازه یک لحظه نمیرسد، اگر این را نفهمی، نشان از نادانی توست.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی لحظهای را که بر باد رفته است، به جا بیاوری، نسبت به آن زمان بسیار زیاد و طولانی احساس میکنی و در واقع آن لحظه بهاندازه یک تار مو هم ارزش ندارد.
هوش مصنوعی: اگر آنجا خسته شوی، یک لحظه این را درک میکنی که شادی و لذت زندگی جاودانی را پیدا خواهی کرد.
هوش مصنوعی: اگر در چنگ زمان گرفتار شوی، نباید در جا بمانی و باید به پیش بروی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.