پادشاهی بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کس به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیدا آمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
دُر چو در قعرست هم ناسُفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در داستان، پادشاهی از علم و قدرت خود بهرهمند بود و کشورها در زیر فرمان او بودند. وزیر بسیار باهوش و با استعدادی داشت که تنها پسرش، جوانی زیبا و هنرمند را به دنیا آورده بود. زیبایی این پسر به حدی بود که حتی پادشاه را مجذوب خود کرد.
پادشاه متوجه عشقی عمیق به پسر وزیر شد و به شدت درگیر این احساسات شد. او به خاطر غیرت خود، تصمیم به نابود کردن پسر وزیر گرفت و در پی این کار، وزیر از وضع پیش آمده به شدت متاثر شد و به جستوجوی پسرش پرداخت.
وزیر به راهی فکر کرد که به پسرش کمک کند، اما پادشاه به حواسپرتی و غیرت خود دچار شد و به اشتباه به پسر وزیر آسیب رساند.
با گذشت زمان و نزدیک شدن به واقعیت حادثه، پادشاه به پشیمانی دچار شد و از رفتار خود ناراحت بود. او به اندازهای دلتنگ شد که تحت تاثیر عشق و غم زیاد، جان خود را در خطر انداخت.
نهایتاً، در پایان داستان، پسر وزیر به پادشاه برگشت، و هر دو به نزدیکی و آشتی رسیدند و همه چیز به حالت اول برگشت. این داستان به بیان زیبا و قهری از عشق، پشیمانی و قدرت غیرت میپردازد و نشان میدهد که عشق در نهایت میتواند به آشتی و دوستی منجر شود.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف یک پادشاه دانا میپردازد که بر هفت کشور فرمانروایی میکند و تمامی آن کشورها تحت کنترل و سلطه او هستند.
هوش مصنوعی: در زمان فرماندهی اسکندر، دنیا به اندازهای گسترده و وسیع بود که لشکری بزرگ تحت فرمان او قرار داشت.
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذابیت شخصی اشاره دارد که چهرهاش همچون ماه نورانی و دلربا است. این فرد به گونهای درخشان و افسون کننده است که زیباییاش میتواند توجه همه را به خود جلب کند و در حقیقت، جایگاهی خاص و محبوب در دلها دارد.
هوش مصنوعی: خسرو دارای وزیری بزرگ و با مقام بود که به نقاط ضعف و نقصها توجه میکرد و از انتقاد نمیترسید.
هوش مصنوعی: یک پسر داشت آن وزیر مهربان و با استعداد، که همه زیباییها و خوبیها در چهرهاش نمایان بود.
هوش مصنوعی: هیچکس هرگز به زیبایی او را ندیده و همچنین هیچ زیبایی دیگری اینقدر احترام و مقام نیافته است.
هوش مصنوعی: از زیبایی کسی که دل را شاد میکند، هیچگاه نتوانستهام دور شوم و از آن فاصله بگیرم.
هوش مصنوعی: اگر روزی آن ماه روشن و آشکار شود، به اندازه صد قیامت، قیامت و شگفتی به وجود میآید.
هوش مصنوعی: در این دنیا تا همیشه، هیچچیز لذتبخشتر و دلپذیرتر از عشق و محبت انسانها وجود نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: آن پسر چهرهای زیبا و درخشان مانند آفتاب داشت و مویش شبیه به بوی خوش مشک بود.
هوش مصنوعی: سایهبانش از مشک خوشبو بود و آب زندگیاش چنان کم بود که لبانش خشک شده بودند.
هوش مصنوعی: در دل آفتاب عشق او، مانند ذرهای که درخشندگی دهانش را شکل میدهد، حضوری منحصر به فرد و زیبا دارد.
هوش مصنوعی: ذرهای از او موجب نابسامانی و شورش در میان مردم شده است و در درون این ذره، صدها ستاره پنهان شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که ستارهای در آسمان به ما نزدیک میشود و راه را به ما نشان میدهد، در دل جهان، حتی اگر به اندازه یک ذره باشد، نمیتواند پنهان بماند.
هوش مصنوعی: موهای او بر روی پشتی که او به آن تکیه کرده، به طرز زیبایی آراسته و برجسته است، انگار که در حالت سر بلندی و زیبایی، به عقب افتاده.
هوش مصنوعی: هر دانهای که در موهای آن معشوق وجود دارد، به اندازهی صد جهان برای جانها ارزشمند است و یک لحظه در کنار او، مانند صد شکنندگی روح را به همراه دارد.
منسوبه = کاردرست و پسندیده
هوش مصنوعی: ابرویش مانند کمان است و این زیبایی اوست؛ اما این کمان را چه کسی میتواند راست کند؟
هوش مصنوعی: نرگس با چشمانش که جذابیت خاصی دارند، کاری کرده که از هر یک از مژههایش جادو و سحری بیرون میآید.
هوش مصنوعی: جمجمهٔ زیبا و خوش رنگ، به عنوان نماد زندگی و شادابی، همچون شکر شیرین و گیاه سبز و سرسبز به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: خط سبز طوطی که نشانهای از زیباییاش است، به عنوان نماد اوج و کمال زیبایی شناخته میشود.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که صحبت کردن درباره دندان او نشاندهنده نادانی است، زیرا آن گوهر (دندان) به دلیل مقام و عزت خود از او جدا شده است. در واقع، به ارزش و اهمیت آن اشاره میکند و نادانی در قضاوت را مورد انتقاد قرار میدهد.
هوش مصنوعی: عطر موهایش به اندازهای خوشبو است که زیبایی گذشته و آینده را تحت تأثیر قرار داده و حال را نیز دگرگون کرده است.
هوش مصنوعی: زیبایی آن جوان زیبا چنان است که نمیتوان به راحتی آن را توصیف کرد.
هوش مصنوعی: شاه مست و خوابآلود شد و به خاطر بلا و درد عشق، همه چیز را از دست داد.
هوش مصنوعی: هرچند که او پادشاهی بسیار بلندمرتبه و باارزش بود، اما به خاطر اندوهی که در دل داشت، از زیبایی و درخشندگی خود کاسته بود.
هوش مصنوعی: پسر آنچنان در عشق غرق شده بود که از وجود خودش نیز خبری نداشت و جز به عشق نمیاندیشید.
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه در پیش او نمیبودم، بیاختیار از درد و غم، خون دل جاری میکردم.
هوش مصنوعی: او هیچ وقت نمیتوانست بدون او حتی یک لحظه آرامش داشته باشد و به هیچ وجه نمیتوانست به خاطر این آرزو صبر کند.
هوش مصنوعی: در طول روز و شب، بیوقفه و هر لحظه به یاد او بودم و او را رفیق و مونس خود میدانستم.
هوش مصنوعی: تا وقتی که شب را به پایان میرساندی، در روزهای طولانی از رازها صحبت میکردی و آن را به چهره زیبا و شادابت میگفتی.
هوش مصنوعی: وقتی شب به تاریکی فرو رفته بود، شاه در آرامش نبود و خوابش نمیبرد.
هوش مصنوعی: آن پسر در خواب به حضور شاه رفت و به چشمان او نگاه میکرد.
ستان = بر پشت خوابیده
هوش مصنوعی: هر شب وقتی که به چهره محبوبم نگاه میکردم، صد بار از شدت احساسات و عشق، اشک میریختم.
هوش مصنوعی: گاهی بر روی او گل میپاشیدی و گاهی هم از موی او گرد و غباری به زمین میریختی.
هوش مصنوعی: زمانی که از درد عشق رنج میبری، مانند بارانی که از ابر میبارد، بیوقفه و بدون خجالت، اشک بر چهرهاش میریزی.
هوش مصنوعی: گاهی با آن ماه زیبا جشنی برگزار کردی و گاهی به احترام او جامی به دست گرفتی.
هوش مصنوعی: او یک لحظه هم او را تنها نگذاشت، تا زمانی که به وجودش نیاز داشت.
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند آن جوان را از صندلی خود بلند کند، اما او به خاطر ترس از خسرو، ثابت و بیحرکت نشسته است.
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه از دور و بر او بروی، مانند یک پادشاه غیرتمند از سرش دور میشوی.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی، هم مادر و هم پدر او را بخواه که برای لحظهای فقط آن پسر را ببینند.
هوش مصنوعی: اما آنها به خاطر ترس از شاه جرأت نکردند که این ماجرا را به زبان بیاورند و این داستان مدتها طول کشید تا برملا شود.
هوش مصنوعی: در نزدیکی شهریار، دختری زیبا و درخشان همچون خورشید زندگی میکرد.
هوش مصنوعی: آن پسر به شدت به دیدن او علاقهمند شد و مانند آتش در عشق او مشتاق و پرشور گردید.
هوش مصنوعی: هرگز شبانی را که با او نشستهای فراموش نکن، چرا که او با سازش، مجلس را به خوبی آغاز کرده است.
هوش مصنوعی: آن شب آن شخص از درونی بدون پادشاه به ملاقات او آمده بود و به طور ناگهانی، آن پادشاه مست نیز در آنجا حضور داشت.
هوش مصنوعی: نیمه شب، مانند مستی نیمهحال، پادشاهی با دشنهای در دست، از خوابگاه خود بیرون رفت.
هوش مصنوعی: پسری را جستجو کرد و هیچ اثری از او نیافت، در نهایت به جایی که خود او بود، رفت.
هوش مصنوعی: دختری را دید که با پسری نشسته و هر دو به هم رابطهای عاطفی و نزدیک دارند.
هوش مصنوعی: وقتی آن وضعیت و حال پادشاه معروف را مشاهده کرد، شوق و غیرت درونش شعلهور شد.
سری = مهتری، سروری
هوش مصنوعی: پادشاه به خودش گفت: "اگر کسی به بزرگی و ارزش من انتخاب شده، پس او هم قطعا بیخبر و نادان است."
هوش مصنوعی: من آنچه را برای تو انجام دادم، هیچکس دیگری هرگز برای کسی انجام نداده است.
هوش مصنوعی: در کنار عذاب و رنجی که میکشم، اگر تو به من محبت کنی، حقیقتاً این محبتت برایم بسیار دلپذیر و شیرین خواهد بود.
هوش مصنوعی: همه گنجهای ارزشمند در دستان توست و افرادی که در دنیا به مقام و منزلت رسیدهاند، در برابر تو ناچیز و بیارزش هستند.
هوش مصنوعی: من همیشه همراز و همدم خودم هستم و در عین حال، درد و رمزی که با من هست نیز همیشه در کنار من قرار دارد.
هوش مصنوعی: من در سکوت و پنهانی، با خضوع و نیازمندیام، حالتی از تو را وصف میکنم.
هوش مصنوعی: شاه این را گفت و دستور داد که آن پسر را محکم و牢 نگه دارند.
هوش مصنوعی: او مانند نیل که از چوب بیرون میآید، سیم خام خود را در دل خاک نمایان کرد.
صفه = تالار، شاه نشین
هوش مصنوعی: در ابتدا پوست او را کندند و سپس او را بر دار آویختند.
هوش مصنوعی: کسی که به مقام و دربار پادشاه دست یابد، در نهایت به کسی توجه نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: آن پسر را به طرز زاری و ذلت ربودند تا اینکه او را به دار آویزان کنند.
هوش مصنوعی: وزیر که از وضعیت پسر آگاه شده بود، با ناراحتی و غم گفت: ای جان پدر، چه بر سر تو آمده است؟
خذلان = خواری، درماندگی
هوش مصنوعی: در آن مکان، دو خدمتکار پادشاه تصمیم گرفته بودند تا او را نابود کنند.
هوش مصنوعی: وزیر به همراه خود احساسی سنگین و غمگین داشت و به هر فردی که ملاقات میکرد، نوری از امید و دلگرمی میبخشید.
هوش مصنوعی: او گفت: امشب پادشاه مست است و این پسر گناهی ندارد که بخواهد به او برخورد کند.
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه آگاه و مشهور هشیار شود، هم احساس پشیمانی خواهد کرد و هم دچار بیقراری خواهد شد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به قتل رسیده باشد، بدون تردید، شاه از میان صد نفر زنده، حتی یک نفر را هم زنده نخواهد گذاشت.
هوش مصنوعی: همه آن غلامان گفتند که اگر این نفس (روح) بیافتد، هیچ کس نمیتواند شاه را ببیند.
هوش مصنوعی: در زمانهای که قناتها به جای آب، خون بریزند، دیگر از ما نام و نشانی نخواهد ماند و ما را به زیر خواهند انداخت.
هوش مصنوعی: شخصی از زندان وزیر، خونی را به خود آورد و پوستش را مانند سیر از تن جدا کرد.
هوش مصنوعی: سرنگونی او باعث شد که خونش بر زمین بریزد و خاک را به رنگ گل درآورد.
هوش مصنوعی: او بچه را در پنهان نگه داشت تا ببیند چه چیزی از ورای این دنیا به وجود میآید.
هوش مصنوعی: یک روز، زمانی که شاه به هوش آمد، همچنان از شدت خشمش دلش میسوزد.
هوش مصنوعی: پادشاه غلامانش را احضار کرد و از آنها پرسید که با آن سگ چه کردند که اینگونه بیرحمانه رفتار کردید.
هوش مصنوعی: همه به او گفتند که ما همه چیز را محکم و مقاوم در وسط این کوهستان به انجام رساندهایم.
هوش مصنوعی: ما پوست او را کندیم و اکنون تنها گوشتش باقی مانده و او در حال سقوط است.
هوش مصنوعی: وقتی شاه آن پاسخ کامل را شنید، از جواب آن دو غلام بسیار خوشحال شد.
هوش مصنوعی: هر کسی به اندازه شایستگی و ارزش خود، مقام و جایگاهی را به دست میآورد.
هوش مصنوعی: پادشاه گفت که تا دیر وقت اجازه دهید کار او خراب شود و خوار گردد.
هوش مصنوعی: افراد زمانه باید از رفتار و اعمال این موجود فاسد و بیرحم درس عبرت بگیرند.
هوش مصنوعی: وقتی مردم شهرش این داستان را شنیدند، همه به خاطر او دلشان به درد آمد.
هوش مصنوعی: در آنجا افرادی بسیاری حضور داشتند که او را نمیشناختند و در دیدار با او دچار حیرت شده بودند.
هوش مصنوعی: خلقی را دیدند که در خون غوطهور است و پوستش را از بدنش جدا کردهاند و به زمین افتاده است.
هوش مصنوعی: شخصی را که همه میشناسند و مانند باران خونی در دل نهفته است، به این معنا میتوان تعبیر کرد که او ظاهری معمولی دارد، ولی در درونش احساساتی عمیق و دردناک دارد.
هوش مصنوعی: روز تا شب به خاطر غم و سوگ آن ماه (معشوق) بود که شهر پر از درد و آه و ناله بود.
هوش مصنوعی: چند روز بعد، بدون همراه محبوبش، پادشاه از کارهایی که کرده بود، پشیمان شد.
هوش مصنوعی: خشم او کاهش یافت و عشقش به شدت افزایش پیدا کرد. عشق شاه دلیر به گونهای او را تحت تأثیر قرار داد که مانند یک مور در برابر قدرت او نمایان شد.
هوش مصنوعی: پادشاهی با یوسف خوشچهره و زیبا، روز و شب در تنهایی و لذت آرامش میگذراند.
هوش مصنوعی: همیشه از شراب وصل معشوق مست بودهام، اما در حالتی از خماری و خواب ناپایدار، چه کسی میداند که در این حال چه میگذرد؟
هوش مصنوعی: سرانجام، او دیگر نتوانست تحمل کند و فقط در طی آن زمان مدام در حال ناله و زاری بود.
هوش مصنوعی: او به شدت از درد جدایی ناراحت بود و به خاطر longingش بیتاب و بیقراری میکرد.
هوش مصنوعی: پادشاه در حسرت و پشیمانی فرو میرود، چشمانش پر از اشک خونین میشود و سرش را بر زمین میگذارد.
هوش مصنوعی: او لباس نیلی به تن کرد و در حالی که خود را بست، در میان خون و خاکستر نشسته است.
هوش مصنوعی: پس از آن دیگر چیزی نخورد و از چشمهای پر از اشک او خوابش برد.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا رسید، پادشاه به بیرون رفت و زیر سایه درخت خود را از وجود بیگانگان خالی کرد.
هوش مصنوعی: آن پسر تنها به زیر درخت گام مینهد و به یادکارهای خود میافتد.
هوش مصنوعی: هر وقت که به یاد یکیک کارهای او افتاد، از دلش فریادی بلند برخاست.
هوش مصنوعی: دردی بیپایان بر دل او وارد میشود و هر بار داغ جدیدی بر دلش نشسته و همچنان در سوگ و غم است.
هوش مصنوعی: در محل قتل او، کسی به شدت گریه میکرد و زاری مینمود. خون آن کشته بر صورتش مالیده شده بود و حالتی اندوهناک داشت.
هوش مصنوعی: انسان خود را در سختیها و مشکلات میاندازد و از درد و رنج خود فاصله میگیرد.
هوش مصنوعی: اگر تعداد اشکهای او را حساب کنی، قطعاً بیشتر از صد باران خواهد شد.
هوش مصنوعی: تمام شب گذشت و تنها بود، تا اینکه روز فرا رسید و او همچون شمعی در میان اشک و درد درخشید.
وثاق = قید و بند
هوش مصنوعی: در میان خاک و خاکستر قرار گرفتی و در هر زمانی با مصیبت سر و کار داشتی.
هوش مصنوعی: چنان که بعد از گذشت سی روز و شب، اوضاع به گونهای تغییر میکند که مقام بزرگ و ارجمند انسان همچون مویی ظریف و نازک میشود.
هوش مصنوعی: در دل تاریکی و در هنگامی که او به شدت در رنج و بیماری به سر میبرد، درد او به شدت نمایان شد.
هوش مصنوعی: هیچکس جرأت نوشتن یا گفتن آنکه بتواند در هر روز و شب با پادشاه سخن بگوید، نداشت.
هوش مصنوعی: پس از چهل شب، نه چیزی خورده و نه آبی نوشیده، آن پسر را یک ساعت خواب دید.
هوش مصنوعی: چهرهاش مانند ماهی درخشان است و او در میان خون خود نشسته است، تا اینکه بر سرش برسد.
هوش مصنوعی: شاه از او پرسید: ای موجود ظریف و جانافزا، چرا اینگونه غرق در خون شدهای، از سر تا پا؟
هوش مصنوعی: میگوید که من به خاطر آشناییام با تو در عذابم و این درد و رنج ناشی از بیوفایی توست.
هوش مصنوعی: ای پادشاه، تو بیدلیل به من که گناهی نداشتم، آسیب رساندی و این نشاندهنده وفاداری من به تو بود.
هوش مصنوعی: دوستان در نهایت با یکدیگر راهی را میروند و اگر یک نفر هم که کافر باشد چنین کارهایی را انجام دهد، نشاندهندهی عمق رابطهشان است.
هوش مصنوعی: من چه کردهام که تو تصمیم به آسیب زدن به من گرفتهای و باعث شدهای تا به این حال و روز بیفتم؟
هوش مصنوعی: من از این پس روی خود را از تو برمیگردانم تا روز قیامت که از تو طلب حق و حقوق کنم.
هوش مصنوعی: وقتی روزی فرا برسد که حقایق آشکار شود، خدای جهان حق تو را از تو خواهد گرفت.
هوش مصنوعی: وقتی شاه از آن دختر زیبا این جواب را میشنود، در دلش به شدت ناراحت و غمگین میشود و نمیتواند از خواب به راحتی بیدار شود.
هوش مصنوعی: شور و شوق در دل و جان او روز به روز بیشتر میشود و او هر لحظه بیشتر با مشکل مواجه میشود.
هوش مصنوعی: به شدت دیوانه شدهام و از دستم رفته است، ضعف و غم به هم پیوستهاند.
هوش مصنوعی: در خانهای که دیوانگی در آن برقرار است، صدای نوحهای به گوش میرسد که به شدت و با اندوه آغاز میشود.
هوش مصنوعی: ای جان و دل من، چگونه ممکن است که از محبت و تمایلت به من بیحاصل و خالی بمانم؟
هوش مصنوعی: ای بسیاری که در زندگی گمگشتهام، حالا کسانی هستند که به خاطر من از دستیابی به مقصود خود بازماندهاند.
هوش مصنوعی: همچون من، کسی که در زندگی دچار شکست و ناامیدی شده است، باید بپذیرد که نتایج کارها و تصمیماتش را خود بهدست آورده است.
هوش مصنوعی: اگر من به خون خود آغشته شدهام، پس این برایم قابل قبول است، چون معشوقم را به قتل رساندهام.
هوش مصنوعی: به فکر باش که در کجا هستی، ای پسر. به سرنوشت خود توجه کن و در ارتباطات خود مراقب باش.
هوش مصنوعی: هرگز بد نکن، حتی اگر من بد کردهام؛ زیرا این زشتکاریها به خودم مربوط است و من خودم به آن دچار شدهام.
هوش مصنوعی: من در این حالت سرگشتگی و اندوه از تو، بر خاک نشستهام و غبار غم بر سرم نشسته، گویی که خاکی از تو هستم.
هوش مصنوعی: از کجا تو را بیابم ای جان من؟ بر دل نگران و سرگردان من رحمتی بفرست.
هوش مصنوعی: اگر از من که بی وفا هستم، به تو بی مهری و ناپسندی رسیده است، تو ای فرد وفادار، لطفاً با من بی مهری نکن.
هوش مصنوعی: اگر از بدنت خون ریختم، بیخبر از این که چقدر از جانم را به هدر میدهی، ای پسر.
هوش مصنوعی: من در حال و هوای مستی بودم و این اشتباهم پیش آمد، ولی نمیدانم چرا این سرنوشت اینگونه بر من افتاد.
هوش مصنوعی: اگر تو قبل از من به ناگهان بروی، من در این دنیا چگونه بدون تو زنده خواهم ماند؟
هوش مصنوعی: بدون تو لحظهای هم نمیتوانم تحمل کنم؛ زندگیام به اندازهی چند نفس بیشتر نیست.
هوش مصنوعی: بدون وجود تو، جانم به لب رسیده است، ای شاه، تا در خون خود بهای وجودت را نثار کنم.
هوش مصنوعی: من از مرگ خود نمیترسم، اما از ستم و بیوفایی خود میترسم.
هوش مصنوعی: اگر جانم جاودانه شود، حتی در آن حالت هم کسی از من تبـری نمیجوید و عذر این خطا را نخواهد خواست.
هوش مصنوعی: ای کاش با تیغی حلقم را میبریدی و این درد و افسوس را از دلم دور میکردی.
هوش مصنوعی: ای خالق، به خاطر این حیرت در دل من، جانم در آتش سوخت و پاهایم میسوزند. به قدری حسرت دارم که قلبم از آن میسوزد.
هوش مصنوعی: من طاقت دوری را ندارم و نمیتوانم تحمل کنم. دل من از اشتیاق برای تو میسوزد.
هوش مصنوعی: ای دادگر، لطفا جانم را بگیر، زیرا من دیگر توان تحمل این وضعیت را ندارم.
هوش مصنوعی: او همچنین میگفت که در سکوتی عمیق، ناگهان بیخود و بیهوش شد.
هوش مصنوعی: در نهایت لطف و توجهی که انتظارش را داشتیم، به ما رسید و بعد از تمام نارضایتیهایمان، حالا زمان شکرگزاری است.
هوش مصنوعی: وقتی درد از حدی فراتر میرود، پادشاه میشود و وزیر آن را در جایی پنهان میکند.
هوش مصنوعی: آن پسر را در پنهانی آراسته کردند و سپس او را به نزد پادشاه عالم فرستادند.
هوش مصنوعی: او مانند ماه از پشت پرده بیرون آمد و به سوی شاه رفت، با پارچهای ساده و شمشیری در دست.
هوش مصنوعی: او در برابر پادشاه به زمین افتاد و مانند باران اشک میریخت و با حالتی غمگین ناله میکرد.
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه را دیدم، نمیدانم چه بگویم در این لحظه، حتی سلطان جهان هم نمیتواند وصف آن را بکند.
هوش مصنوعی: پادشاه به خاک افتاد و پسرش در خون غرق شد، اما هیچکس نمیداند این حوادث عجیب چگونه اتفاق افتاده است.
هوش مصنوعی: هر چه بگویم دیگر نمیتوان گفت، زیرا مانند مرواریدی است که در عمق دریا پنهان است و نمیتوان آن را ناگفته باقی گذاشت.
هوش مصنوعی: پس از آنکه شاه از جدایی او رهایی یافت، هر دو با شادی به ایوان خاص رفتند.
هوش مصنوعی: پس از این، هیچ کس از اسرار آگاه نیست، زیرا این مکان محل دیگران نیست.
هوش مصنوعی: آن چیزی که یک نفر گفت، دیگری نشنید. شخص نابینا آن حال را نمیبیند و کسی که گوشش کر است، چیزی را که گفته شد، نمیشنود.
هوش مصنوعی: من چه کسی هستم که بتوانم خود را توضیح دهم، و اگر بخواهم این توضیح را بدهم، جانم را برای آن میگذارم.
هوش مصنوعی: وقتی که به کمال نرسیدهام، نمیتوانم دربارهام صحبت کنم و احساس میکنم همچنان در مرحلهی ابتداییام.
هوش مصنوعی: اگر اجازه بدهید، از من میخواهند که سریعاً توضیح آن را بگویید.
هوش مصنوعی: این مکان به اندازه یک مو ارزش ندارد و فقط سکوت و خاموشی در آن حاکم است.
هوش مصنوعی: نمیتوان در یک لحظه به غیر از سکوت، چیز باارزشی را به دست آورد. مثل اینکه زبان مانند شمشیری تیز باشد که فقط در سکوت و آرامش میتواند اثرگذار باشد.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه سوسن در اینجا زیبا و دلپذیر به نظر میرسد، اما کسی که عاشق است به آرامی و بیصدا به عشق خود فکر میکند.
هوش مصنوعی: اینک که سخن را آغاز کردم و به تمامی موضوعات پرداختم، دیگر چیز بیشتری برای گفتن نمیماند، پس همین جا سخن را تمام میکنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.