گنجور

 
عطار

وزیری را یکی زیبا پسر بود

که ماه از مهر او زیر و زبر بود

جمالش کرده دلبری را

چشیده لب زلال کوثری را

بخوبی همچو ابرو طاق بوده

به نرگس ره زن عشاق بوده

یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد

چنان کو شد ندانم تا توان شد

نبود اور ا بهیچ انواع یارا

که کردی سر عشقش آشکارا

چنان همواره عشقش زار می‌سوخت

که سر تا پای او هموار می‌سوخت

چو هم دردی هم آوازی نبودش

دران اندوه هم رازی نبودش

درون دل نهان می‌داشت آن راز

که تا از بی دلی هم ماند زان باز

دو چشمش همچو باران گشت خونبار

که تا شد هر دو نابینا بیکبار

چو نابینائی آمد آشکارش

بهر دردی زیادت شد هزارش

به آخر راز او گشت آشکاره

جهانی خلق شد بر وی نظاره

چو تیره گشت چشم و روی زردش

بدرد آمد دل خلقی ز دردش

بزرگان و امیرانی که بودند

همه در دیدنش رغبت نمودند

وزیر شاه می‌آمد ز راهی

پسر با او رسید آنجایگاهی

شنوده بود حال مرد عاشق

پیاده گشت در پیش خلایق

پسر را فارغ و آزاد با خویش

خوشی بنشاند اندر پیش درویش

پسر گر مردم چشم پدر بود

ولیکن کار آن عاشق دگر بود

که چشم عاشق از وی بود رفته

ولی چشم پدر کی بود رفته

وزیر نیک راضی گشت بی خشم

که چشم کور یابد مردم چشم

به نابینای عاجز گفت آنگاه

که گر چشم تو شد زین روی چون ماه

پسر اینک به پیش تو نشسته

چه می‌خواهی دگر ای چشم بسته

چو عاشق این سخن بشنود برجست

بزد یک نعره و افتاد از دست

نه چندان ریخت اشک آن کار دیده

که ریزد ابر با بسیار دیده

وزیرش گفت ای غافل ازین کار

پسر با تو چه می‌گرئی چنین زار

زبان بگشاد نابینای دلتنگ

که خون می‌گرید از درد دلم سنگ

که می‌گردید عمری در سر من

که یک دم این پسر آید بر من

کنون چون آمد این مهر وی عشّاق

مرا دو چشم می‌باید ز آفاق

اگر جویان او زین پیش گشتم

کنون جویان چشم خویش گشتم

مرا گر چشم خویش آید پدیدار

بجان گردم جمالش را خریدار

مرا گر چشم نبود در میانه

چو خواهم کرد معشوق یگانه

اگر عالم همه معبود باشد

چو نبود چشم چه مقصود باشد

مرا پس چشم می‌باید نه معشوق

که پیش کور چه خالق چه مخلوق

همه عالم جمال اندر جمالست

ولیکن کور می‌گوید محالست

اگر بینندهٔ این راه گردی

ز بینائی خویش آگاه گردی

دلت گر پاک ازین زندان برآید

زهر جزویت صد بستان برآید

کند هر ذره خاک شورهٔ تو

مه و خورشید را مستورهٔ تو

تنت کورست و جان را چون عیان نیست

که یک یک ذره چون صاحب قرانیست

ز یک جوهر چو دو عالم برآید

زهر ذره که خواهی هم برآید

یقین می‌دان که هرجائی که خارست

بزیر آن بهشتی چون نگارست

ولیکن گر برون آید ز پرده

شوند آن کور چشمان زخم خورده