گنجور

 
عطار

علی می‌رفت روزی گرمگاهی

رسید آسیب او بر مور راهی

مگر آن مور می‌زد پا و دستی

ز عجزش در علی آمد شکستی

بترسید و بغایت مضطرب شد

چنان شیری ز موری منقلب شد

بسی بگریست و حیلت کرد بسیار

که تا آن مور باز آمد برفتار

شبانگه مصطفی را دید در خواب

بدو گفت ای علی در راه مشتاب

که دو روز از پی یک مور دائم

ز تو بود آسمانها پُر ملائم

نباشی از سلوک خویش آگاه

که موری را کنی آزرده در راه

چنان موری که معنی دار بودست

همه ذکر خدایش کار بودست

علی را لرزه بر اندام افتاد

ز موری شیر حق در دام افتاد

پیمبر گفت خوش باش و مکن شور

که پیش حق شفیعت شد همان مور

که یارب قصد حیدر در میان نیست

اگر خصمی بمن بود این زمان نیست

جوانمردا بدان کز درد دین بود

که با موری چنان شیری چنین بود

چو حیدر در شجاعت شیر زوری

که دیدی بسته بر فتراک موری

خُنُک جانی که او از حق خبر داشت

قدم بر امر حق بنهاد و برداشت

تو گر بر جهل مطلق در سلوکی

گدای مطلقی ور ازملوکی

نظر باید فگند آنگه قدم زد

که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد

اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام

نگونساریت بار آرد سرانجام

چوبر عمیا روی همچون خران تو

نه ممتازی بعقل از دیگران تو

قدم بشمرده نه گر مرد راهی

که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی

اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان

بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان

گر اینجا گام برگیری زمانی

نباید رفت در گورت جهانی

همی هر کس که اینجا یک زمان رفت

همان انگار کانجا صد جهان رفت

اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد

ولی آنجایگه صد عالم افتد

اگر امروز گامی می‌نهی پاک

نباید رفت صد فرسنگ در خاک

دریغا می‌نبینی سود بسیار

که گر بینی دمی ننشینی از کار

بهر گامی که برگیری تو امروز

ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز

چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد

چرا از کاهلی باید زیان کرد