گنجور

 
۳۴۱

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی

 

... رخ من ز خورشید والاتر است

شه ار شد فریدون زرینه کفش

به فتحش منم کاویانی درفش ...

نظامی
 
۳۴۲

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر

 

... که تن را ز دربان نبینی خلاص

به کفش گل آلوده بر تخت شاه

نشاید شدن کفش بفکن به راه

چو هم کاسه شاه خواهی نشست ...

نظامی
 
۳۴۳

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود

 

... چشمه آسوده و دریای پر

با کفش این چشمه سیماب ریز

خوانده چو سیماب گریزا گریز ...

... نیک سرانجامتر از مردمی

جام سخا را که کفش ساقی است

باقی بادا که همین باقی است

نظامی
 
۳۴۴

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم

 

... نیل گر ی کرد به هندو ستان

چون کفش از نیل فلک شسته شد

نیل گیا در قدمش رسته شد ...

نظامی
 
۳۴۵

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات

 

... در بد و نیک آینه دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده دری پرده درندت چو ماه ...

... گر نفسی نفس به فرمان توست

کفش بیاور که بهشت آن توست

از جرس نفس برآور غریو ...

نظامی
 
۳۴۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در این قصیده بهرام شاه را مدح کند

 

... که هر یکش ده و هر صدش صد هزار شده است

علم که هست نهال فتوح در کفشان

ثبات بیخ شرف برگ و فتح بار شده است ...

سید حسن غزنوی
 
۳۴۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید

 

... ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس

گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش

سپهر قد را آنی که گر مثال دهی ...

سید حسن غزنوی
 
۳۴۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵

 

... نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست

جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد

لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست

سید حسن غزنوی
 
۳۴۹

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸

 

... گویی نرسد مرگ به من چون نرسد

نه پای وی آبله نه کفشش سوراخ

باباافضل کاشانی
 
۳۵۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰

 

... کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد

ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش

وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد ...

عطار
 
۳۵۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴

 

... چون کنم قصد این سلوک شگرف

کوکب کفش از ستاره کنم

شیر دوشم هزار دریا بیش ...

عطار
 
۳۵۲

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

... داعی ذرات بود آن پاک ذات

در کفش تسبیح زان کردی حصات

ز انبیا این زینت وین عز که یافت ...

عطار
 
۳۵۳

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار عباسه دربارهٔ نفس

 

... هرک این سگ را زبون خویش کرد

گرد کفشش را نیابد هیچ مرد

هرک این سگ را نهد بندی گران ...

عطار
 
۳۵۴

عطار » الهی نامه » بخش پانزدهم » جواب پدر

 

... چو شاهی از درفش لخت چرمست

بغایت کفشگر زان پشت گرمست

مرا ملکی که اصلش چرم باشد ...

عطار
 
۳۵۵

عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

 

... چو گویی بی سر و بی پای مضطر

کله در پای کرد و کفش بر سر

بدایه گفت برخیز ای نکوگوی ...

عطار
 
۳۵۶

عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۵ - الحکایه و التمثیل

 

... وگر تو گرم رو مردی درین کار

برو تا پینه بر کفشت زند یار

اگر صد قرن می گردی چو گویی ...

عطار
 
۳۵۷

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

... مه رخشنده با این نور دادن

نیارد کفش پیش من نهادن

اگر چون صبح برگردون بخندم ...

... ز بس آتش دلش چون جوی خون شد

کفش بر لب زد و از سر برون شد

چو عشق از در درآمد گام برداشت ...

... ز بسیاری که گرد بام پویی

بدری هر شبی کفشی ببویی

اگرچه من نیم حاضر جوابی ...

عطار
 
۳۵۸

عطار » خسرونامه » بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

 

... چو روی از عشق او دیدی بنفشم

ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم

ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم ...

عطار
 
۳۵۹

عطار » خسرونامه » بخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل

 

... ظفر با تیغ او همپشت میشد

حسودش کفش در انگشت میشد

چنان بانگی برآورد از جگرگاه ...

عطار
 
۳۶۰

عطار » خسرونامه » بخش ۴۳ - آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را

 

... که آبی برکلوخش ریخت ناگاه

مگر سنگیش ازو در کفش افتاد

که شد همچون کلوخی کفشش از یاد

مگر کفشش ازو در اندرون گشت

بمن بگذاشت کفش ازدر برون جست

چنان بی کفش رفت آن شوم زاده

که مرد کفش دردامن پیاده

مگر هرمز چو مرد کشفگر شد

که گل را پاره بردوخت و بدر شد

مرا زین کفشگر رویی بنفشست

که کافر نعمت و کافر درفشست

اگر خوردی ز کفش من قفا او

بزیر کفش منشاندی مرا او

زن ناپارسا درخورد تیغست ...

عطار
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۵۶