الا ای پیک باز تیز پرواز
چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
چو یک همدم نمیبینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی
بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خویی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلش اندام و گُلرخ نام بودی
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردندی بهر جای
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی وجمالی
چونقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حُسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوانها همه تمثال اوبود
نبودی ماه را اندازهٔ او
ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش
کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
برخ بر هر بتی خالی دگر داشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
بر سیمینش سیمی بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی ننگ
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
ببالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشّاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی بنام او بتعجیل
ز دارالملک حسنش داروگیری
همه چیزیش نقد الّا نظیری
نظیرش بود گر خود گاه گاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار
بجان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
بدلبر دل بسرباری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبر را
که قدری نیست اینجا سیم و زر را
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم بدستش
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
جهان را نیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رُست او را نباتی در سپاهان
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
ببام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را برآمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
بزیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبا از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
کتان غلغلی نو در بر گل
ازو غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذُؤابه بر میان ره فگنده
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور
چگویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
سر زلفش رسن افگنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فرو چاه
سر آن حلقههای زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
بتلخی پستهٔ شورش دلازار
بشیرینی چو شکّر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سر پای میزد
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در بر فگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
خط چون طوطیش در سایهٔ بید
دُم طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در ره افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد بروی او جهان دید
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود برگرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نوبهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صباافتان و خیزان
بمانده در عجب حالی مشوّش
ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست
بجای جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
جهان عشق دریای عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم بسینه
دلش ناگه بدریایی فرو شد
بکنج محنتش پایی فرو شد
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کز زاری چسان بود
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
چو ماهی زابخوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پر فگنده پای کنده
نگونساری بطاسی در فگنده
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خوش
دودیده خیره و دو دست بر دل
چونقش سنگ پایش مانده در گل
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته ز ره رفته دل او
بدل گفت این چه آتش بود آخر
که ازجانم برآمد دود آخر
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشتهٔ دل
ز دست دل شدم سرگشتهٔدل
ز دست تو بجان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سر آخر از کجاخواهد برون کرد
چه سازم یا کرا بر گویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
چگونه ما دو را باهم توان داد
که من شهزادهام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس این سخن را
نه نتوان خواستن آن سرو بن را
نه دل را روی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
اگر این راز بگشایم زمانی
بزشتی باز گویندم جهانی
بسی به گر لته در حلق مانم
ازان کاندر زبان خلق مانم
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش دردست
وگر دل سیل خون در پیش کردست
کمابیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
بگفت این و بصد سختی از آن بام
فروتر شد بصد سختی بناکام
نه یک همدم که یک دم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
همی شد از هوای خویش درخشم
همی گشت آه در دل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظّاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمیآورد گل طاقت دگربار
بشورید ای خوشا شور شکر بار
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلا در داد جان را هاتف عشق
همی زد مژه و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
بدل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
بخوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجا جستست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تامار
جهانداری بغوری کی توان داد
سلیمانی بموری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
بهر پندی که داده بود خود را
شد ان هر پند او بندی خرد را
ازان پس دل ز جان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد ز اغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بروی نشان پادشاییست
اگر هرمز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
چو هم نیکو بود هم خوش،گدایی
بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
گدایی سر که و شاهیست شکّر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل ازگل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری بشکّر گل درآمیز
چوعشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
اگرچه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
چو عشق آن شیوه شرح یاردادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانسان بود گل را عشق هرمز
کزوزایل شدی چون عقل هرگز
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان برنرگس ساحر سیه کرد
بدل میگفت ای دل کارت افتاد
بزن جان را که او دلدارت افتاد
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست
ز جان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کوکاین سخن با او توان گفت
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد
برسوایی مثال من سجل شد
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سروی که صد سرو سرافراز
ز قد من کند آزادی آغاز
چو من حوری که حوران بهشتی
ز من بر خشک میرانند کشتی
چو من درّی که گر دریا زند جوش
کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شمعی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست
که داند داشت زیر کوزهام دست
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح برگردون بخندم
ز پسته راه بر گردون ببندم
اگر صد چرب گوی آید بحربم
بچربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سیاهی
نخست ازمه در آید تا بماهی
وگر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاو میشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوی طرّه مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد به رعدم
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی میندانم
لبم گر بادهیی بخشد بساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
دلی با من بسی در پوست بوده
بجان شد دشمن من دوست بوده
بیک دیدن که دیداو روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت
ز من آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره بدر برد
گهی راهی بهندستان بسر برد
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی در بند روم رویش افتاد
گهی شکّر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پستهٔ او شور آرد
گهی بر شکّر او زور آرد
گهی بر خطّ او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
نمیدانم که تا هرگز کند رای
بسوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسان ترستی
چه کرد این دل که خون شد در بر من
که این از چشم آمد بر سر من
توای دیده چو خود کردی نگاهی
بسر میگرد در خون سیاهی
بیک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سر مویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
بآخر چون فرو شد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز را سر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل بروزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد برماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او
بخون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش
بخاست از سبزپوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
درآمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آنش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا برچرخ پیدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پرّ طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجرهٔ چارم بخفته
بمهری ماه را در بر گرفته
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزوّر ساخته معلول ره را
بتی زا نو مربع وار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایه ور بود
که چون صحن مرصّع پرگهر بود
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرّین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی مینماید پاره پاره
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون نگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم
بروزش کشته آید شمع انجم
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد
جهانی را برآورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت برماه
چوماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
چو گل بر بام همچون خار درماند
دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
بخون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون درگذشته
بصد چشمی چو نرگس در نظاره
بگل بر، خون گرسته هر ستاره
سیه پوشیده شب درماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تفّ جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل بزاری
گل گلگونه چهره دایهیی داشت
که در خرده شناسی مایهیی داشت
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
بشکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
اگر درجادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
دمی کان آتشین دم بر گرفتی
اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی
بتیزی چون لب تیغ سدابی
دل سنگین او از مکر پر بود
بغایت سخت خشم و نرم بربود
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم می نزد بی گل بگلشن
چو برگی دل برولرزنده بودش
که گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید
سراچه بیرخ سرو سهی دید
وطن میدید و گوهر دروطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست
چراغی خواست وان خورشید میجست
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نیستی انباز گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسسته عقد و بسیاری گهر زان
بخاک افگنده چشمش بیشتر زان
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چودایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پرخار از آن کار
چنان برقی بجان او درآمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد در بست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل
فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش بآبی کی نشیند
چو باد صبحدم بر روی گل جست
بآزادی رسید آن سرو سر مست
گل بی دل چو قصد این جهان کرد
دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد
ز نرگس آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تفّ جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکّر بار سرمست
دگر باره چو بار اوّل از دست
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک تر شد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
بدر مشک از سر گیسو بکندند
بفندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند ز اطلس
بایوان باز بردندش بده کس
همه شب دم نزد چون صبح ازماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
چونوشد نوبت روز دلاویز
برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
چو آن گنج گهر را باز دادند
بصدقه گنج زر را درگشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو بر خاک
بگرد سرو توتوزی شده چاک
مگر توزی ز رویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پرتو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اند کی گفت
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام
که ای من خاک بادی کاید از بام
سوی آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلی دیدم چمن آراسته زو
ز هر برگی فغان برخاسته زو
ز بویش بود ریحانی نفس بود
زرنگش دیده را از لعل بس بود
از آن گل آتشی در دل فتادست
چو آن بلبل که اندر گل فتادست
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل
ببی برگی فتاد از عشق بلبل
گهی از عشق گل آوازمیداد
گهی دل را بخون سرباز میداد
گهی میگشت در یکدم بصد حال
گهی میزد بصد گونه پر و بال
گهی در روی گل نظّاره میکرد
گهی چون گل قبا را پاره میکرد
بآخر آتشی در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
میان خاک و خون چندان بسر گشت
که از پای و سر خود بیخبر گشت
مرا زان دردآتش در دل افتاد
ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
بیک باره دلم از بس که خون شد
بپل بیرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بیرون شوم داد
درون دل ز سر جایی نوم داد
وگرنه باز ماندم در هلاکی
چو ماهی بودمی بر روی خاکی
دواسبه سوی رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خرباز
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه
چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
ندادی گوش و مستی تیز خشمی
چو خورشیدت رسید ایماه چشمی
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست
که چشم بد بلای روی نیکوست
ببین تا گفتهام زین نوع چندی
که بر سوزید هر روزی سپندی
مرا جانیست وان در صدق پیشست
که جای صد هزاران صدقه بیشست
چو شمع آسمان آمد پدیدار
ستاره بیش شد پروانه کردار
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ
چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
بسلطانی نشست این چتر زر بفت
ز سیر چتر او آفاق پر تفت
چو شب شد روز این درّ شب افروز
بباغم گفت دل میخواهد امروز
بیندازید گرد حوض مفرش
که دارم سینهیی چون حوض آتش
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر
که گویی آب او هست آب کوثر
چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم
چرا پس گرد پای حوض گردم
چو آبم برد آب حوض زین پیش
چرا میریزم آب حوض زین بیش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت
که شد این حوض بر من حوض تابوت
که من بر حوض دیدم روی آن گل
چو آب حوض رفتم سوی آن گل
چو شد دور از کنار حوض ماهم
کنون آب از میان حوض خواهم
بگرد حوض خواهم بار گاهی
که گرد حوض خواهم گشت ماهی
کسی کو بر لب حوضی باستاد
نظر آنگه بغوّاصی فرستاد
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش
ازین حوضم نگونساریست در پیش
اگر از دست شد پایم بیکبار
که گشتم گرد پای حوض بسیار
اگر این حوض خود صد پایه باشد
بسر گشتن مرازومایه باشد
شکر با گل بیکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض دیدم عقد بستم
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه
کنون ماومی و این حوضخانه
بگرد حوض تخت زر بیارند
می و حوران سیمین بر بیارند
که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای
بجای آید دل این رفته از جای
چرا باید ز هر اندیشه فرسود
که گر شادیست ور غم بگذرد زود
کنون باری چرا غمناک گردیم
که میدانیم روزی خاک گردیم
زمانی کام دل باهم برانیم
کزین پس میندانم تا توانیم
یکی شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و می آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل یافت چون لاله از آن داغ
سبب او بود شادی و طرب را
چرا پس برگرفتند آن سبب را
نگین حلقهٔ آن جمع او بود
ندیدند از رخ چون شمع او دود
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بی شمعی نباشد جمع را نور
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
پری رویان دیگر همچو لاله
گرفته شیشه و جام و پیاله
پریرویی کزان یک شیشه خوردی
به افسون صد پری در شیشه کردی
ز پیش چارسوی مجلس ناز
منادی گر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بیست و چار درگوش
چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
پریزادی ز جن و انس آمد
عجب نوعی حریف جنس آمد
حریفی زهره طبع و آب دندان
چو خورشید آتشین چون صبح خندان
بریشم را بناخن ساز میداد
ز پردههاتفی آواز میداد
چوبانگ چنگ در بالا گرفتی
دل از سینه ره صحرا گرفتی
ز پرده نغمه را بر تار میزد
دم عیسی ز موسیقار میزد
چو پیش آورد از رگ او ره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
نمود از ناخنی علم و عمل را
بگفت از پردهٔ خوش این غزل را
کجایی ای چو جان من گرامی
بیاگر بر دو چشمم میخرامی
بجز تو درجهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
دلی گر هست بی نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گُم باد
قرارم برد زلف بیقرارت
بآبم داد لعل آبدارت
نمودی روی از من زود رفتی
چو آتش در زدی چون دود رفتی
چو بی روی تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو بیکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشیار
خوشا عشقی که باشد در جوانی
خصوصا گر بود با کامرانی
خوشا با یار کردن دست در کش
خصوصا گر بود یار تو سرکش
خوشا از لعل او شکّر چشیدن
خصوصا گر بجان باید خریدن
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ
ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
شد از بادام ماهش پر ستاره
بفندق فندقی را کرد پاره
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست
سماع و می صبوری چون دهد دست
چو شهزاد از صبوری گشت درویش
ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
وجودش از دو عالم بیخبر گشت
ز دو عالم برون جای دگر گشت
همه رامشگران بر گرد آن ماه
بزاری میزدند از راهوی راه
گل اندر پرده زان پرده بسر گشت
دو چشم پرده دارش پرده درگشت
درآمد عشق و گل بیخود فروشد
خدادانست و بس جایی که او شد
چنان در عشق آن دلدار پیوست
که بگسست از خود و در یار پیوست
بخوابش دید لب بر لب نهاده
چو شکّر بر لب گل لب گشاده
گرفته موی او پیچیده در دست
فتاده روی بر هم خفته سر مست
بدو گفت ای نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چو من یار
چنین خود بیوفایی چون کنی تو
بباغ آیی مرا بیرون کنی تو
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل
مرا از آشیان راندی چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشی
اگر بلبل برانی گل نباشی
چرا راندی مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمی زاری بصد دست
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی
چو یوسف صاع در بارم نهادی
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فریاد در بست
بزاری همچو چنگی پر الم گشت
رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
روان شد خون زچشم سیل بارش
ز خون چشم پرخون شد کنارش
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود
که از زاری چو برگ زعفران بود
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار
شدش زانخواب چشم فتنه بیدار
گل آشفته را یکدم کفایت
گل بسرشته را یک نم کفایت
غم یعقوب را یادی تمامست
گل صد برگ را بادی تمامست
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت
دگر کارش صلاحیت نپذرفت
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فگند از عشق تابی
عرق ریزان شد از گل چون گلابی
شبان روزی در آن تب زار میسوخت
تنش همواره ناهموار میسوخت
چو خاتون سرای چرخ خضرا
برآورد آستین از جیب مینا
بگردید و زرخ برقع برانداخت
بعالم آستین پر زر انداخت
پزشگان را بیاوردند دانا
برای درد آن گلبرگ رعنا
پزشک آخر دوای گُل چه داند
که گُل را باغبان درمان تواند
بباید باغبانی همچو هرمز
وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
چو باشد بر سر گل باغبانی
بگل نرسد ز هر خاری زیانی
علی الجمله دوا کردند یک ماه
نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
دوای عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر
بایوان باز بردندش بمنظر
بآخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پیش دام شد باز
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام
بسوی بام زد بار دگر گام
چو مرغی برکنار بام میگشت
بپای خویش گرد دام میگشت
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید
که تا هادی شود در پیش خورشید
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را
که دید آن مرغ جان خویشتن را
دلش در آرزوی چینه برخاست
چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود
صفیر مرغ، بازش آرزو بود
دلش پر میزد و بیشرم میرفت
چو مرغی در هوای گرم میرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز
که ای هرمز بیاچینه درانداز
صفیری زن مرا آخر سوی بام
که چون من مرغ ناید تیز در دام
نظر بگشای تا بر بامت افتد
چو من مرغی مگر در دامت افتد
چو سر از چینه گردی در کمندم
بدست خویشتن نه پای بندم
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن
چو هادی گردم از دستم رهاکن
وگر هادی نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپیش بازم انداز
من آن مرغم که بیتو هیچ جایی
نجویم جز هوای تو هوایی
من آن مرغم که زرّین بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو
بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
تلطّف کن دمی با همدمی ساز
دلم را از مدارا مرهمی ساز
بگفت این و فرو افتاد بر بام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
چگویم همچنین آن عالم افروز
بگرد بام میگشتی شب و روز
همه گر صبحدم گر شام بودی
تماشا گاه گل بر بام بودی
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت
سرشک روی او روشن همی گفت
بشب در خواب دیدش گشت جوشان
بجست از جای گریان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بی صبر راه بام برداشت
برهنه پای و سر بر بام میشد
برای کام دل ناکام میشد
جهانی بود در زیر سیاهی
بیارامیده دروی مرغ و ماهی
شبی در زیر گرد تند پنهان
چو دوده ریخته بر روی قطران
شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
شد آگه دایه و گل را چنان دید
ز تخت زر سوی بامش روان دید
فغان برداشت کاخر این چه حالست
ز کم عقلان چنین حالی محالست
چه گمراهیست کاکنونت گرفتست
نداری عقل یا خونت گرفتست
گره بر جان پرتابم زدی تو
چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
بهر ساعت سوی بام آوری رای
شوی گیسو کشان چون چنگ درپای
یقین دانم که کارت مشکل افتاد
کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشای تا مشکل چه داری
خدا داند که تادر دل چه داری
اگر گویم چه میسازی تو بر بام
مرا گویی که تادل گیرد آرام
کجا باور کند دایه ز گل این
کجا بیرون شود با من بپل این
اگر بر تخت زرّین شب گذاری
ز بس سستی تو گویی جان نداری
وگر بر بام باید شد ببازی
شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
چو اسبی تند باشی بر شدن را
خری کاهل فزونی آمدن را
اگر گویم سوی قصر آی از بام
ز صد در بیش گیری در ره آرام
فرو افتی و نشناسی سر از پای
نجنبی و نگیری پای از جای
وگر گویم که بر بام آی و برخیز
برافروزی و چون آتش شوی تیز
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال
چو روباهی نهی بر دوش دنبال
بجلدی آستین را در نوردی
همه شب بر کنار بام گردی
نهاده در کنار از دیده دودی
دلی پر درد میگویی سودی
گهی ازنرگست خوناب پالای
گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
گهی با مرغ کردی هم صفیری
گهی ازناله دربندی نفیری
گهی از شاخ مرغی را برانی
گهی از باغ مرغی را بخوانی
گهی سنگی دراندازی به آبی
گهی سرسوی سنگ آری بخوابی
گهی گریان شوی چون شمع خندان
گهی دستار چه خایی بدندان
گهی بام از گرستن رود سازی
گهی سیبی کلوخ امرود سازی
گهی در دست گیری دستهٔ گل
گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
گهی بیرون کنی دست از گریبان
گهی دریای اُفتی همچو دامان
گهی برروی دیوار افکنی خویش
گهی دیوار پیمایی پس و پیش
گهی از دل براری آه سردی
گه از گرمی فرو افتی بدردی
گهی باشد دو بادامت شکر خیز
گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
ز بسیاری که گرد بام پویی
بدّری هر شبی کفشی ببویی
اگرچه من نیم حاضر جوابی
ز تو غایب نیم در هیچ بابی
همه شب گوش میدارم ترامن
تو پنداری که بگذارم ترا من
همه شب دل زمانی ساکنت نیست
بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
ازین ممکن شود واجب خیالی
ندانم حال و دانم هست حالی
شبی چندان نیابد چشم تو خواب
که منقاری زند یک مرغ در آب
قرارت نیست و آرامت برفتست
ببد نامی مگر نامت برفتست
چه حالست این ترا آخر چه بودست
پری داری مگر دیوت ربودست
همه خلق جهان را خواب برده
ترا گویی که برفیست آب برده
چه میخواهی ز پیر ناتوانی
که در عالم تویی او را و جانی
چه میخواهی ازین مسکین بی زور
کزو موییست باقی تالب گور
دلم خون شد ز زاری کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
نیاری رحمتی بر من چه سازم
تو زاری میکنی من میگدازم
چو شب درانتظار روز باشی
چو شمعی تا سحر در سوز باشی
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار
که کی باشد که شب آید پدیدار
شبانروزی قرارت می نه بینم
بجز غم هیچ کارت می نه بینم
چو دایه زین سخنها لب فرو بست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
بدایه گفت دل بر میشکافم
که گویی زیر بار کوه قافم
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنین دردی که در جانم نهفتست
زبانم پیش کس هرگز نگفتست
دل دایه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گویی که جان شد
بگل گفت ای چو جان من گرامی
بگردانیده روی از شادکامی
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژی و بامن دل بنه راست
بجان پروردهام من در کنارت
مشوّش چون توانم دید کارت
چرا ای مرغ زرّین دلاویز
نیابی خواب چون مرغ شب آویز
بمنظر بر روی سر پا برهنه
بگوراست و مخوان تاریخ کهنه
بگو تادست سیمین تو امروز
بزیر سنگ کیست ای عالم افروز
تو میدانی که چون راز تودارم
نفس از راز داری بر نیارم
ندیدستی ز من بسیار گویی
نه هرگز ده زبانی و دورویی
نگفتم پیش تو هرگز خطایی
دروغی نیز نشنودی ز جایی
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل درخون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
چناندارم دل از مهر تو پرتاب
که هر شب برجهم ده بار ازخواب
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی بدشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
کنون وقت رحیل آمد بناکام
مرا با تو بهم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
ز عمرم هیچ دورانی نماندست
مرا بر نانوانانی نماندست
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
بگو تا از که میگردی بخون تر
کرامی بینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
بما بیگانگان را آشنا کرد
بحق مریم پاکیزه گوهر
بناقوس و چلیپا و سم خر
بانجیل و بزّنار و به برهبان
ببیت المقدس و محراب و ایوان
بروح عیسی خورشید آسا
بایمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو بر گویی نهانی
نهان دارم چو جانش زانکه جانی
بخون دل بزرگت کردم آخر
بشیر و شکّرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
مرادر گردنت حق بیشمارست
بگو در گردن من تا چه کارست
سبک روحی تو و از خشم تو من
گران جانی شدم در چشم تو من
سخنهای مرا در تو اثر نیست
مرا با تو کنون کاری دگر نیست
بدان میآریم در انتقامت
که گویم شیر پستانم حرامت
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر
سرش در گشت و چشمش رود خون شد
کجا بادایه آن از پل برون شد
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش
دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بیداد آمد
ز دست دایه در فریاد آمد
که رسوا خواهیم کردن سرانجام
چه میخواهی از این افتاده در دام
همی از دست ندهی پیشهٔخویش
مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
فکندی چینهٔ سالوس در دام
چه میخواهی ازین سرگشته ایام
چه رنجانی من دیوانه دل را
که شد دردی عجب همخانه دل را
مرا از دست دل کاری فتادست
دلم در درد وتیماری فتادست
نه درد خویش بتوان گفت کس را
نگاهی کرد باید پیش و پس را
نه نیز این درد را پنهان توان داشت
نه این دشوار را آسان توان داشت
بگویم بی شکی رسوا بمانم
نگویم هم درین سودا بمانم
بگویم سرزنش دارم ز هر دون
نگویم تا درین گردم جگرخون
بگویم در جهان گردم نشانه
نگویم تا کسی آرم این بهانه
بگویم تاب رسوایی ندارم
نگویم ترک تنهایی ندارم
اگر این راز من پنهان نماند
یقین دانم که بر من جان نماند
سخن تا در قفس پیوسته باشد
بسان تخم مرغی بسته باشد
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست
چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
ازآن ترسم که گر راز نهانم
بگویم سر ببرّند از زبانم
کنون ای دایه چون کارم شد از دست
گشایم راز اگر بر تو توان بست
ترا اکنون سخن باید چنان داشت
که از خود باید آن را هم نهان داشت
بگویم باتو تا درجان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد
پسر دارد یکی چون سرو آزاد
ز رویش ماه زیر میغ مانده
ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
بنرگس خواب بسته جادوان را
بابرو طاق بوده نیکوان را
جگر از هر دو چشمش تیر خورده
شکر از هر دو لعلش شیر خورده
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ
ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
ستاره دیده در شکّرستانش
زمین بوسیده ماه آسمانش
لبش گویی که حلوای نباتست
چه حلوای نبات آب حیاتست
ز پسته طوطی خطّش دمیده
بگرد شکّرش صف برکشیده
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانهٔناری مکیده
برسته دانه و سبزی دمیده
ز لعل او دمیده خط شبرنگ
ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سرسبز او چون غنچه در پوست
لبش نیرنگ خط چون برنگین زد
بسبزی آسمان را بر زمین زد
خطی دیدم چو ریحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد
خطی بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پری در من چه سازم
بدین سانم در آن خط عشق بازم
دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست
پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست
پری در شیشه آید وین پریزاد
دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ
شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
کنون کز دست کودک شیشه افتاد
ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
مپرس ای دایه تا من زان پری روی
چگونه چون پری پویم بهر سوی
ببالای منست آن زلف شبرنگ
ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید
بپیش حوض خفته همچو خورشید
ز مستی از دو عالم بی خبر بود
ولی عالم ازو زیر و زبر بود
چو آهو چشم من بیهوش افتاد
ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره
ز باد سرد کردی جامه پاره
رخش چون آتشی سیراب دیدم
ز آب و آتش او تاب دیدم
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش بزنجیر
چوباهوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
کُله چون کوژبنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
چو آن سروروان من عیان شد
ز آزادی او اشکم روان شد
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص
دل من پیش ازو میرفت رقاص
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست
که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکّر گلی بی برگ مانده
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خیال آن نگارست
دلم دستی بجام ناز بردی
اگر یک لحظه خوابم باز بردی
همه شب بستر نرم از درشتی
کند با پهلوی من خار پشتی
کنون ناگفتنی چون باتو گفتم
چه سازی تاشود آن ماه جُفتم
اگرچه از رخت شرمم گرفتست
دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی
بزرگی کن میان ما سخن گوی
ازین شاه آن گدایی را شهی ده
وزین گل آن شکر را آگهی ده
برو گو تو عقیقی با گهر ساز
شکرداری بر گل گلشکر ساز
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد
بیا تا بر جمال من شوی شاد
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم
چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
کنون ای دایه دل پرداختم من
ترا دربان این درساختم من
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
چو بشنود این سخن برداشت پنجه
بزد بر روی پرچین صد تپنچه
برسوایی خروشی درجهان بست
که هرگز آن نگوید در جهان مست
زهی همّت نکویاری گُزیدی
نگه دارش نکو جایی رسیدی
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز
چرا بامن نمیگفتی یکی راز
نبتوان گفت باری این همه جای
که شرمت باد ای بی عقل بی رای
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ
بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
اگر صد پند شیرینم دهی تو
نیم من زانکه هم زینم دهی تو
برامد از دل پر بنددودی
ندارد آتشین را پند سودی
دل خود را بصد در پند دادم
چو پیمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زین سبب فریاد کردی
همه سوگند و پیمان یاد کردی
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ
که گل را عشق نقشی بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادی ز در بیرون فرستاد
زبان را در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نیکو آوریدی
که بر شاهی گدایی را گزیدی
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همی خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
کسی در شاهی و در کامرانی
چگونه آرزو خواهد شبانی
کسی را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جوید از ستاره
چو این بی جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکنی زارزویت
بگویم تا ببرّد شاه مویت
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت
چه بدبختی بدین روز اوفگندت
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز
سیه سر بر نتابد پیه هرگز
تو خسرو او گدایی بچه آخر
تو شاه او روستایی بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزایی
برو عیدی بکن بی روستایی
بعالم نیست طوطی را شکر بار
که پیش گاوبندی خر کنی بار
گِل و بیلست او را کار پیوست
ببیل او ترا کی گل دهد دست
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی
بآخر میچمی از گاوبندی
که دارد پهلویی و دستگاهی
که پهلو ساید او با چون تو ماهی
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل
بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
بدست خویش افگندی تو در پای
سر خود از یکی تا پای بر جای
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار
که یک جو مینگیرد در تو گفتار
من از هر نیک و از هر بد که گفتم
یکی دردت نکرد از صد که گفتم
تو شسته چشم از ناشسته رویی
ز خون خویش شستی دست گویی
ببد نامی خود گستردهیی پر
برسوایی برهنه کردهیی سر
اگر آبت بریزد نیست بیمت
که نفروشد کسی نانی بسیمت
ترا دیو هوی دیوانه کردست
خرد را با دلت بیگانه کردست
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت
ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
بدایه گفت من عاجز ازین کار
بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
اگر بسیار گویی ور نگویی
مرا یکسانست تا دیگر نگویی
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
مبادا جان من گر سوی او نیست
مبادا چشم من گر روی او نیست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوری از بهشتست
بچشم تو اگر دیوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خویش کار خویشتن بین
بچشم من جمال یار من بین
مدارای دایه زان دلخواه بازم
چو دل او را همی خواهد چه سازم
ازین محنت ترا بادا سلامت
که هرگز برنگردم زین ملامت
چو دل امّید بهبودی ندارد
ملامت کردنت سودی ندارد
چه میریزی میان ریگ روغن
بهرزه آب میکوبی بهاون
گشادم پیش تو راز نهانی
بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
ببین تا چند سوگندان بخوردی
که هرگز از سر پیمان نگردی
کنون با آن همه سوگند خورده
ز من می بگسلی پیوند کرده
چرا شرمت نمیآید ز رویم
که گویی تا ببرّد شاه مویم
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت
ز دایه نیست دلداری زهی بخت
دمی نبود که در خونی نگردم
اگر عاشق شدم خونی نکردم
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز
شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
بسی عیب من آتش فشان تو
چو آب از برفروخواندی روان تو
چوکارم می بنگشایی تو آخر
بچه کارم همی آیی تو آخر
چو صیدی مرده در شستم فتادی
چو پای مور در دستم فتادی
چو پیش دام بگرفتی مراتو
گرفته میزنی ای بیوفا تو
دلیری گر دلیری را گرفتی
زهی شیری که شیری را گرفتی
نباید بامنت زین بیش آویخت
که هر مرغی بپای خویش آویخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که باتو نان من در روغن افتاد
مکن ای نرم زن با من درشتی
که ما بر خشک میرانیم کشتی
شدم در پای محنت پست تو من
فرو کوبم بسی از دست تو من
ترا چون مردمان گر شرم بودی
مرا پشتی برویت گرم بودی
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز
نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
بگفت این و خروشی سخت برداشت
بچشم دایه رخت از تخت برداشت
چو دایه این سخن بشنید از خشم
دل خونین برون افگند از چشم
بگل گفت از هوا دلگرم کردی
مرا صد باره بی آزرم کردی
ز پیش خویش صد بارم براندی
بخواری آستین بر من فشاندی
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو
چو گربه زود در بانگ آمدی تو
ترا صد بار گفتم هوش میدار
سخن در گوش گیر و گوش میدار
اگر رازیت باشد فرصتی جوی
دهان برگوش من نه راز برگوی
زبان بود اینکه با دوشم نهادی
دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
لباس نیکنامی بردریدی
بزر خواری و بدنامی خریدی
چو گل پاسخ شنود از جای برجست
ز چشم دایه جایی دور بنشست
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست
بزخم او زه صد تیر بگسست
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره
بیک ره در خروش آمد ستاره
زمین پر گرد گشت از آة سردش
فلک پر درد شد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
نه بادایه سخن گفت و نه باکس
که یار من درین محنت خدابس
همه بیچارگان را غمگسار اوست
همه وقتی همه جاییت یار اوست
رضای او طلب تا زنده گردی
خداوندی مکن تا بنده گردی
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مردهیی را زنده گردان
دلم میخواهد از تو یاری تو
کرامت کن مرا بیداری تو
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت
چرا گفتی که آوردت بدین گفت
دمی کانرا بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه
پشیمانی ندارد سودت آنگاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن یک شعر عاشقانه و پر احساس است که به زیباییهای عاشقانه و مفاهیم عشق و جدایی میپردازد. شاعر از نامهای زیبای معشوقه، گلرخ، و توصیف چهره و ویژگیهای او سخن میگوید و در عین حال از درد و رنج عشق، تباهی و ناتوانی ناشی از جدایی سخن میزد. او به شب، سکوت و اشکهای معشوقهاش اشاره کرده و نشان میدهد که چهگونه عشق او را دچار هوس و عشق عمیق کرده است. این شعر به طور کلی بیانگر مبارزهی درونی و فشاری است که یک عاشق بر اثر دوری از محبوبش تجربه میکند و در نهایت، حس ناامیدی و نیاز به وصال و آشتی را منتقل میکند.
هوش مصنوعی: ای پیامآور، که همچون پرندهای تندپرواز هستی، در دنیایی که هیچ همصحبتی برایت وجود ندارد، چه میکنی؟
هوش مصنوعی: اگر لحظهای در جمعی قرار گرفتی، تلاشت را بکن که نفس خود را فراموش کنی و به آرامش درونی دست یابی.
هوش مصنوعی: وقتی همدمی را در کنار خود نمیبینم، نمیدانم چه زمانی کسی خواهد بود که در این دنیا همراهم شود.
هوش مصنوعی: تو خود را تا همیشه در کنار کسی ببین که هم دوست توست و هم در کنار تو زندگی میکند.
هوش مصنوعی: بگو این داستان را و با خودت صحبت کن. با زیبایی و خوشزبانی، خود را از خودت جدا کن.
هوش مصنوعی: سخنسنجی با تجربه و باهوش به این نکته اشاره میکند که او سالها در تلاش و زحمت بوده است تا در زمینه سخنوری مهارت پیدا کند.
هوش مصنوعی: شاهنشاه خوزی دختری داشت که هر یک از موهایش به نوعی خاص و ویژه بود.
هوش مصنوعی: سمنبر خواهر بهرام بود و زیباییهای او مانند گل و چهرهاش مانند گلرخ بود.
هوش مصنوعی: شکر به خاطر زیبایی و ناز گل، آنگونه خوشحالی میکند که انگار از خجالتش میخواندند.
هوش مصنوعی: اگر عاقل باشید و چهرهٔ او را ببینید، به شدت مجذوب او میشوید و همچون دیوانهای میشوید که به زنجیر موهایش وابسته است.
هوش مصنوعی: اگر دیوانهای را دیدی که به زیبایی آن ماه مینگرد، تو نیز مانند یک عاقل به آن تصویر زیبا توجه کن.
هوش مصنوعی: همه هنرمندان و صورتسازان از زیبایی او الهام گرفته و نقشهایی را به تقلید از او میسازند.
هوش مصنوعی: دل را به گونهای میسازد که مثل نقشی بر روی سنگ باقی میماند، مانند مویی که بر صورتش میافتد و زیبایی خاصی به او میبخشد.
هوش مصنوعی: مانند نقش گل، در هیچ زمانی امکان ندارد که زیبایی و جلوهگری از آن جدا باشد.
هوش مصنوعی: چون هنرمندان با مهارت، زیبایی او را طراحی کردند، قلم بر زیبایی او شکست و نتوانست به درستی آن را به تصویر بکشد.
هوش مصنوعی: همه جا از زندگی و ویژگیهای او صحبت میکنند و در همه جا تصویر او به چشم میخورد.
هوش مصنوعی: از آنجا که هیچ کس نمیتوانست ماه را با او مقایسه کند، آوازه و شهرت او از همه بیشتر بود.
هوش مصنوعی: او چنان در کمین دوست و زیبایی زلفش نشسته بود که هر کدام از موهایش مانند جانی ارزشمند بود.
هوش مصنوعی: کمان را پر زاغ به شکل ابروهایش کشیده تا به نظرش برسد که گیسوانش زیبا و جذاب است.
هوش مصنوعی: هزاران قلب از اشک و غم شکسته شدهاند و این همه غم به خاطر مژههای زیبا و صفکشیدهی آن معشوق است.
هوش مصنوعی: هر مجسمه و الماس زیبایی که دیدهام، زیبایی خاص خود را دارد، اما زیبایی او (یار) چیزی است فراتر از همه آنها.
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین او همچون لعل ناب در زیر پوستش همانند نقرهای درخشان بود و دل عاشق به او تعلق داشت.
هوش مصنوعی: لب او که جانبخش است، همانند آب حیات شده است، اما مانند صورتی بیجان در یک ایوان به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: او دهانی کوچک و تنگ دارد که شکرین نیست، اما چشمانش مانند گلها زیباست. مردم او را دیدهاند، اما این زیبایی از نظر آنها ننگ به حساب میآید.
هوش مصنوعی: تو با زیباییات در نظر مردم تابلوئی درخشان بودی که میتوانست دلها را به خود جذب کند.
هوش مصنوعی: اما چون راه گذر را بسته بودی، امیدش همیشه قطع بود.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و جذابیت دو چیز میپردازد. دهان همزه را به نوعی از شیرینی و لطافت تشبیه کرده و میگوید که مثل یک منطقه خوشبو و دلپذیر است. در ادامه، به چشم میم اشاره میکند که بر زیبایی و جذابیت آن افزوده شده و به نوعی دو ویژگی هماهنگ و دلنشین را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: بس بزرگ است آن پادشاهی که در سرزمین او، جهانی پر از نعمت و لطف به وجود آمده است و همه چیز به خاطر وجود او شیرین و خوشطعم شده است.
هوش مصنوعی: در میان حروف، حرف میم بدون نون حرف سین را داشت، اما در لعل، جواهر ارزشمندی مانند مروارید وجود داشت.
هوش مصنوعی: آن سنگدل زیبایی که مانند ماه میدرخشد، با موهای مشکیاش مانند ریسمانی بر سر چاه آویزان شده است.
هوش مصنوعی: اگر بیژن به خاطر عشقش واقعا شجاع بود، به جای ترس و ناامیدی، دیوانهوار به سمت چاهی که برایش فراهم شده بود، میرفت.
هوش مصنوعی: یک بلور زیبایی که آب زیر پل آن جریان داشت، در دست غلامی از جنس ساعدی نقرهای و زیبا بود.
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که مانند سروی بلند و با وقار، در اوج و بلندی قرار دارد و چیزی جز یاد و خاطرهای از او باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: دل عاشقان همانند عطر سپند است که به خاطر آتش اندوه، همچون شکر میسوزد.
هوش مصنوعی: هر موی او دلیلی بر زیباییاش است، اما چه چیزی جز رنگ نیلی میتواند شایستهاش باشد؟
هوش مصنوعی: همه زیبا رویان مصر به خاطر حسن او به سرعت به نیل رفتهاند.
هوش مصنوعی: از شهر حسن، دارویی همه چیز را درمان میکند، اما هیچکس مثل او نیست.
هوش مصنوعی: اگر گاهی در آینه نگاهی به او میکردی، او نیز مانند تو بود و نظیرش پیدا میشد.
هوش مصنوعی: به دلیل آوازه و شهرت او، شخصیتهای بزرگ و قدرتمند به استقبال او آمدهاند و او را مورد توجه و محبت قرار دادهاند.
هوش مصنوعی: در سپاهان فردی بود که به عنوان پادشاه شناخته میشد و غلامانش مقام والایی مانند پادشاهان داشتند.
هوش مصنوعی: او آنقدر بزرگ وOutstanding نیست که بتوان به سرعت دربارهاش توضیحی داد.
هوش مصنوعی: گل با شوق و محبت در انتظار آب و رسیدگی بود و از خود ادب و فروتنی نشان داد.
هوش مصنوعی: او بارها برای محبوبش پول و هدایا فرستاد و دلش را با اشتیاق و احساسات خاصی به او نزدیک کرد.
هوش مصنوعی: کسی را به طرف ما بفرست که زیبایی و ارزشش بیشتر از زر و سیم باشد، چون در اینجا چیز باارزشی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من در میان طلا و نقره، نشستی برای او ترتیب میدهم و کلید گنج را به دست او میسپارم.
هوش مصنوعی: وقتی که از من به این شکل چیزی میگشاید، باید این قرارداد را بدون هیچ گونه قید و شرطی منعقد کرد.
هوش مصنوعی: در این دنیا، هیچ کس بهتر از من وجود ندارد و نمیتوانی دامادی را پیدا کنی که به من بیفتد.
هوش مصنوعی: از زیبایی و لطافت چهرهی دختر شاه، شکوفهای در دیاری سرسبز و حاصلخیز سر برآورده است.
هوش مصنوعی: وقتی یک سال بگذرد، به مانند یک سپاهی که در حال انتظار است، پس از گذشت یک سال، پیوندی با ماهی برقرار میکند. این عبارت به نوعی به گذر زمان و تغییراتی که در این مدت رخ میدهد اشاره دارد.
هوش مصنوعی: شاه با اندیشهای والا در دلش مانند جان زندگی میکرد، اما چرخ فلک در پشت پرده آن را نداشت.
هوش مصنوعی: دختر زیبای دلبر مانند ماهی از بام قصر به زیر آمد در صبحگاهی.
هوش مصنوعی: تماشا و زیبایی در لبهی باغ ظاهر شد و آن زیبایی بر دل آتشین او تاثیر گذاشت.
هوش مصنوعی: زیر درخت بید، هرمز خوابیده است. او به خاطر مستی، عقل و هوش خود را از دست داده است.
هوش مصنوعی: این دو بیتی به زیبایی و آراستگی یک شخص اشاره دارد که به سبک و طرز خاصی لباس پوشیده و مانند گلی درخشان در میان مردم جلوه میکند. او چهرهاش را با زیبایی و جذابیت تزئین کرده و بهگونهای تأثیرگذار در شهر حضور دارد.
هوش مصنوعی: بید یا گل نرگس به قدری زیبا و خوشبوست که در میان شکوفههایش صدا و لطافتی همچون صدای بلبلها به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: هزاران دایره از نور و زیبایی در پیش روی ماه قرار گرفته و مانند رشتههایی برای برقراری راهی در میان طبیعت پهن شدهاند.
هوش مصنوعی: چهرهای زیبا همچون گل دارد و لبهایش مانند چشمهای نورانی است. حالا چطور میتوانم از زیبایی لبها و دندانهایش سخن بگویم که همچون گل هستند؟
هوش مصنوعی: از آن چاهی که در زیر چانهاش قرار داشت، عقل مثل یوسف در لباس خونینش گرفتار بود.
هوش مصنوعی: موهای او مانند ریسمانی است که بر چهره ماهی در دل گل آویز شده و از آن ریسمان، دل به چاهی عمیق افتاده است.
هوش مصنوعی: موهای پرچین و تابدارش در کنار گل مانند طوقی مشکی است که به گردن او میخورد.
هوش مصنوعی: شیرینی زندگی گاهی هم با تلخیهایی همراه است که مثل پستههای شور میمانند، اما در مجموع طعم شیرینی را در بازار زندگی احساس میکنیم.
هوش مصنوعی: اسب زیبای او با جلوهگری و شکوه خود، دنیا را به تماشا میگذارد و حسن و زیبایی او باعث میشود که همه به سمت او جذب شوند.
هوش مصنوعی: زیبایی چهره و مو مثل مشک و ماه است و مانند گلی است که در دنیای خیال و خواب پرورش یافته است.
هوش مصنوعی: سرو بلند او حالا در زمین پست قرار گرفته و در میان سایه و نور خورشید سرمست و شاداب است.
هوش مصنوعی: خط مانند طوطی در سایه درخت بید است و دم طاووس نر در نور خورشید میدرخشد.
هوش مصنوعی: عقل و خرد در مسیر او حضور دارد و بر زیبایی و نور او تأکید میکند.
هوش مصنوعی: عطر دلانگیز او همچون کمند، به دور خود پیچیده و گل صدبرگ او تحت تأثیر شبنم قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: غم عشق او، سودای پر از اندوه و بیموردی است. لبهایش همچون شیرینیای خوشمزه و دلپذیر، اما بدون شوق و جذابیت اضافی هستند.
هوش مصنوعی: زمانی که گل در تلاش برای دیده شدن است، نرگس به زیبایی او خیره میشود، و دل نرگس مانند ماهی در شب به تماشا مینشیند.
هوش مصنوعی: وقتی که گلرخ به آن سمنبر نگاه کرد، چنان زیبایی او را تحت تاثیر قرار داد که گویی روحش به او پرواز کرد و تمام جهان را در او مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: عشق او در دلش شعلهای برافروخته که درد و رنج شدید و بیپایانی را برایش به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: دلش در عشق، ترکیبی از جنون به وجود آورد و چهرهاش با اشک، به صحنهای پر از خون تبدیل شد.
هوش مصنوعی: وقتی در دام عشق گرفتار شدم، هزاران قطره خون بر چهرهام ریخته شد.
هوش مصنوعی: نگاه دلربای او آنچنان اثر گذاشت که انگار نگاهش مملو از خون و درد بود.
هوش مصنوعی: دل او به خاطر معشوقش غمگین و دردمند شد، اما او سر خود را بلند کرد و رفت و در نتیجه، دلش به شدت شکسته و خونین شد.
هوش مصنوعی: مانند پرندهای که در قفس در حال سوختن است و به خاطر آتش، مانند چوب تازهای که در آتش میسوزد، درد و رنج را تحمل میکند.
هوش مصنوعی: در هوای سرد، بوی کافور به مشام میرسد و آرام آرام، آب گرم از فاصلهای دور میآید.
هوش مصنوعی: همچون ابرهای بهاری که اشک میریزند، مانند گلبرگهایی که از نسیم میافتند و به آرامی حرکت میکنند.
هوش مصنوعی: در حیرت و شگفتی باقی ماندهام، حالتی آشفته دارم به خاطر عشق، چون دلی در دستانی که در آتش است.
هوش مصنوعی: دل او پر از قصهها و حکایتها درباره عشق است، مانند کسی که در عشق گرفتار شده و نمیتواند راه را بیابد.
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه تلاش زیادی کردند، اما عشق فقط یک بار به جوش و خروش درآمد.
هوش مصنوعی: سرو شاداب و خوشحال در حالتی مست به قدری جذاب و دلربا بود که جان من را گرفت و به جای جان، لباسش را در دستم احساس کردم.
هوش مصنوعی: دستش را بلند کرد و نی را به دور انداخت، دلهای شکسته را در راه عشق رها کرد.
هوش مصنوعی: دنیا برای او کاملاً تغییر کرد و در اثر شگفتی و مستی، از حال خود غافل شد.
هوش مصنوعی: چطور میتواند پرندهای که در خاک و خون گرفتار است، در میان راه پرواز کند، در حالی که هنوز جراحتی بر او وارد نشده است؟
هوش مصنوعی: پرواز آن مرغ دلشکسته چنان شورانگیز بود که از جان و دلش بیخبر و آزادانه پرواز میکرد.
هوش مصنوعی: دنیا به مانند دریای بزرگی از عشق است و عقل سالم تنها یک قایق کوچک در این دریا است.
هوش مصنوعی: این روزها مشغول شعر و شاعری هستی و نمیتوانی از دریا به خاطر گودالی که در آن وجود دارد، غافل شوی.
هوش مصنوعی: دل او ناگهان به عمق دریا فرو رفت و در گوشهی غم و دردش غرق شد.
هوش مصنوعی: در میانه آتش سوزانی بود که وضعیت او را نمیتوان به زاری توصیف کرد.
هوش مصنوعی: مانند کودکی که از شیر گرفته شده و به خاطر تشنگی جانش را از دست میدهد، در عذاب و ناآرامی است.
هوش مصنوعی: مثل پرندهای بیزبان که به دانه نیاز دارد، نه بالی دارد که پرواز کند، نه تظاهر و زیباییای دارد، و نه جایی برای سکونت.
هوش مصنوعی: مثل ماهی که از آب بیرون آمده و در میان شنها افتاده و غرق در خون است.
هوش مصنوعی: مانند موری که پای خود را به شدت به زمین میکوبد و تلاش میکند تا از ناملایمات فرار کند، شخصی در حال کوشش برای گریز از مشکلات و دشواریهاست.
هوش مصنوعی: وقتی آن پروانه در آتش میسوزد، با وجود خطر جان خود را با شادی فدای عشق میکند.
هوش مصنوعی: چشمانش خیره و گیج مانده و دو دستش را بر دلش گذاشته است؛ گویی که نشانهای از سنگی که زیر گل مانده باشد.
هوش مصنوعی: او هنوز کلید حل مشکلش را پیدا نکرده، قلبش درد میکشد و از راهی که رفته، دلش را مجروح کرده است.
هوش مصنوعی: دوست میگوید، این چه آتش غریبی است که از وجود من برخاسته و دود آن به آسمان رفته است؟
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق نامحرم سرگردان شده است، به گونهای که حالا روز عروسی من به یک عزای بزرگ تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: از دستم رفت کنترل عواطف و احساساتم و اکنون در گمراهی و سرگردانی به سر میبرم.
هوش مصنوعی: به خاطر تو به خودم عذاب میدهم، ای دل، زودباش که تو مرا به این وضعیت سخت و مشکل انداختی.
هوش مصنوعی: کسی نمیداند چه چیزهایی در درون من رخ داده است که چگونه عقل از آن مسئله دور افتاده است.
هوش مصنوعی: کسی نمیداند که دل وقتی درگیر احساسات و دردهای عمیق میشود، چگونه و از کجا میتواند نجات یابد یا خود را بیرون بکشد.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه کار کنم یا به کدام شخص بگویم، زیرا در نهایت به دنبال باغبان گلها هستم.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانیم ما دو نفر را با هم هماهنگ کنیم، در حالی که من فرزند یک خانوادهی سرشناس هستم و او فرزند یک باغبان ساده.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که نمیتوان با کسی درباره این موضوع صحبت کرد و همچنین نمیتوان از کسی خواست که به آن دختری مانند سرو (زیبا و قد بلند) توجه کند.
هوش مصنوعی: نه دل میتواند آزادی واقعی را تجربه کند نه گل میتواند به شیرینی بیپایانی دست پیدا کند.
هوش مصنوعی: نه میتوان از تماشای چهرهاش دل برداشت، نه میتوان او را در آغوش کشید.
هوش مصنوعی: اگر من این راز را فاش کنم، ممکن است که دیگران به من به بداخلاقی و زشتی نسبت دهند و در نتیجه، دنیا از من بد بگوید.
هوش مصنوعی: اگر در دل خود درد و غم داشته باشم، اما در میان مردم چهرهای شاد و خوشحالی نشان دهم.
هوش مصنوعی: ای خدا، نمیدانم چه تدبیری میتوانم بیندیشم، چرا که دیوانهوار درگیر آن مویی هستم که همچون زنجیر من را به خود مشغول کرده است.
هوش مصنوعی: اگر احساسات عمیقتری دارید، باید به آنها فکر کنید؛ در غیر این صورت، ممکن است دلتان پر از غم و اندوه شود.
هوش مصنوعی: حالت من تا حدودی مشخص است، اما در نهایت از درد و غمم چه چیزی به وجود خواهد آمد؟
هوش مصنوعی: جهان از مرگ من ناراحت نمیشود؛ زیرا تنها یک مشت استخوان باقی میماند و زندگی ادامه پیدا میکند.
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و با دشواری بسیار از بالای بام پایین آمد و با صد سختی به سرنوشت بدی مواجه شد.
هوش مصنوعی: نه کسی که در کنارم برای یک لحظه هم رازی را بگوید، نه کسی که بتواند رازی را برای من افشا کند.
هوش مصنوعی: او به خاطر حال و هوای خود به شدت عصبانی میشود، در دلش آهی میکشد و اشک در چشمانش مینشیند.
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که جانش به شدت داغ و سوزان شود، طوری که مانند مایعات جوشان درون بدنش به حرکت درآمده است.
هوش مصنوعی: مستی و شوق او مانند کسی است که با دل پر از احساسات و آتشین، تشنه است و لبهایش بیآب مانده، به طوری که زندگیاش را پر از شور و نشاط میسازد.
هوش مصنوعی: کسی که لبش تشنه است و آب حیوان را میبیند، چگونه میتواند به سادگی از آن بگذرد؟ این کار برای او ممکن نیست.
هوش مصنوعی: وقتی که هرمز از روی خود چشم برداشت، دل به عشق آن بت بیدست و پا افتاد.
هوش مصنوعی: ناگهان عشق شور و هیجان ایجاد کرد و با تماشای او، راهی جدید برایش گشود.
هوش مصنوعی: دلش از محبت و نوازش آسمان، سرکش شد و در نهایت، گردن به عشق او خم کرد و دوباره تسلیم شد.
هوش مصنوعی: گل دیگر نمیتواند بار دیگر طاقت بیاورد و شاداب شود؛ چه خوب است که شوری از شکر در دل داریم!
هوش مصنوعی: دلش در حالتی گیج و سردرگم به واقعیت عشق پی برد و جانش را صدای عشق ندا داد.
هوش مصنوعی: او با چشمهای خود اشک میریزد و این اشکها همچون خونابه از میوه بادام به زمین میریزد، مانند اشکهایی که از عناب جاری میشود.
هوش مصنوعی: بدل میگوید: این چه حالتی است که تو داری؟ نچسبیدنی است که خار هرمز در پای تو است.
هوش مصنوعی: اگرچه زیباییهای جهان بینظیرند، اما تو مانند یک باغبان، سرپرست و شاه این زیباییها هستی.
هوش مصنوعی: بگو ببینم، آیا کسی به ناز و کرشمه و زیبایی تو مانند تو پیدا میشود که به این شکل با دیگران نشست و برخاست کند؟
هوش مصنوعی: آب و آتش هرگز نمیتوانند با هم دوست شوند، زیرا ویژگیهای آنها به کلی متفاوت است. همچنین تفاوتهای زیادی بین پرنده زیبای طاووس و نوع دیگر پرنده وجود دارد.
هوش مصنوعی: در این دنیا آیا کسی هست که بتواند قدرت و عظمت سلیمان را به یک مرده عطا کند؟
هوش مصنوعی: وقتی که روح در آستین او قرار گرفت، زیبایی عشق او به قدری شدید شد که مانند آتش فوران کرد.
هوش مصنوعی: به خاطر نصیحتی که خودش به دیگران داده بود، حالا خودش به آن نصیحت پایبند شده و به نوعی در دام آن افتاده است.
هوش مصنوعی: پس از آن، دل را از وجود خود جدا کرد و عقل را در برابر عشق کنار گذاشت.
هوش مصنوعی: عشق زبان را به سخن آورد و به فهم و درک عمیق، آموختههای لازم را یاد داد و همه چیز را از ابتدا روشن کرد.
هوش مصنوعی: هرمز نام یک روستا است، اما در حقیقت نشانهای از قدرت و حکومت است.
هوش مصنوعی: اگر هرمز، سنگی قیمتی و اصلی ندارد، هدف تو از اصل و ریشه، برقراری ارتباط و وصلی نزدیک است.
هوش مصنوعی: هر جا که اصل و منبع وصالی وجود داشته باشد، از بسیاری مهارتها و هنرهای مختلف چیز زیادی نداشته باش؛ بلکه به یک فصل و بخش از آن هنر بسنده کن.
هوش مصنوعی: وقتی که چیزها هم خوب باشند و هم خوشایند، گدایی که در آرامش و خوشی زندگی میکند، بسیار بهتر از سلطنتی است که ناخوشایند باشد.
هوش مصنوعی: تو باید به زیبایی و نیکویی خودت توجه کنی، نه اینکه تنها به مقام و جایگاه بیرونی فکر کنی. زیبایی درون و نیکویی شخصیت مهمتر است، پس دیگر چه چیزی را میخواهی؟
هوش مصنوعی: وقتی شکر در ویژگیهایش قرار میگیرد، باعث شیرینی میشود. پس، برای چه سوال میکنی که این شکر از کجا آمده است؟
هوش مصنوعی: اگر گدایی در برابر شاهی باشد، چه نیازی به ناز و نعمت است؟ در حقیقت، هر دو، یعنی گدا و شاه، دلیلی برای ارزشمندی و اهمیت دارند و هر کدام به نوعی بر دیگری تأثیر میگذارند.
هوش مصنوعی: در میان این باغ، تو گل هستی و بلبل کسانی هستند که بسیار زیباتر میخوانند. بلبل از زیبایی تو میسراید.
هوش مصنوعی: گلی وجود دارد که لبی甜ین دارد و شیرینیاش هر ذرهای از شکر را تحتالشعاع قرار میدهد. این شیرینی باعث ایجاد بیماری میشود، در حالی که زیبایی گل میتواند با آن شیرینی ترکیب شود.
هوش مصنوعی: چون عشق خود را به هر نحوی بیان کرد، خرد متوجه شد که باید دلایل قاطع را ارائه دهد و عقل در پی آن حیرتزده ماند.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه شاهزاده زیبایی مانند گل را داشت، اما پادشاه به خاطر یک پیاده درخت را از دست داد.
هوش مصنوعی: وقتی عشق به آن شیوهای که تو توصیف میکنی، دل او را به سخن در میآورد، او بیشتر از خود عشق به این موضوع اعتراف میکند.
هوش مصنوعی: عشق به گل به خاطر انسان نیست، بلکه از ویژگیهای خاص آن است. مانند اینکه عقل هرگز نمیتواند در هم پیچیده شود و دچار سردرگمی گردد.
هوش مصنوعی: به خاطر داستانی که خیلی جذاب بود، جهان به شدت تحت تأثیر آن قرار گرفت و مانند سحر و جادو، همه چیز را سیاه کرد.
هوش مصنوعی: ای دل، کار تو به مشکل افتاده است، پس جان خود را به خطر بنداز، چون محبوب تو به زانو درآمده است.
هوش مصنوعی: از دل تا صبر، مسیر بسیار دور و درازی وجود دارد، اما از جان تا عشق، تنها یک مو فاصله است.
هوش مصنوعی: چه کنم، انگار باید از جان خود بگذرم؛ زیرا کسی که شایسته این کلام باشد، با او توان گفت.
هوش مصنوعی: به خاطر دیدن چهرهی تو، دیگر به زیباییهای ماه و آفتاب توجهی ندارم و تنها از زیبایی تو لذت میبرم.
هوش مصنوعی: شخصی که روحی تازه به دست میآورد، دلش به عللی به آشفتگی و مشکل دچار میشود، مانند من که در این شرایط به وضعیتی سردرگم دچار شدهام.
هوش مصنوعی: من مانند ماهی هستم که هر روز خورشید روشنیبخش جهان، بر روی من نظر میکند.
هوش مصنوعی: مثل من، سروی هست که از قد بلندقامتش، هر صد سرو دیگر خود را آزادانه آغاز میکنند.
هوش مصنوعی: من مثل حوری هستم که حوران بهشتی به خاطر من فضا را به زنده کردن و سرور میآورند.
هوش مصنوعی: من بزرگ و باارزش مثل درّ هستم که اگر دریا به جوش بیاید، هر یک از دُرهایم را به طور جداگانه در گوش میآویزم.
هوش مصنوعی: من مانند یک عقیق هستم که به خاطر شرمساریام، رنگ زیبای یاقوت را به خود گرفتهام. انگار قلعهای در دل سنگ قرار دارد.
هوش مصنوعی: من همچون شمعی هستم که در روشنایی چهرهام ذوب میشود و مانند شمعی هستم که در آتش شمعدان آرام میسوزم.
هوش مصنوعی: من مانند گنجی هستم که وقتی شب فرا برسد، پیروزی به دست میآورم، اگر زلفهایم بتوانند جادو و رازهایی را به خود بگیرند.
هوش مصنوعی: آن شخص مست و زبون، جراتی ندارد که بداند در زیر دستهای من چه چیزی پنهان شده است.
هوش مصنوعی: ماه درخشان به خاطر نورش نمیتواند پایش را به جلو بیاورد و در برابر من قرار گیرد.
هوش مصنوعی: اگر مثل صبح برگردان بخندم، میتوانم راه بر گردون را ببندم.
هوش مصنوعی: اگر صد نفر هم با سخنان شیرین و فریبنده به سمت من بیایند، من بر همه آنها و بر تمام خوبان پیروز میشوم.
هوش مصنوعی: اگر موهایم را آزاد بگذارم، ابتدا تاریکیای به وجود میآید که مانند شب میشود تا اینکه او را به خودم جذب کنم.
هوش مصنوعی: اگر ماه زیبایی من را ببیند، از آسمان بر زمین خواهد افتاد.
هوش مصنوعی: این شعر به تصویر کشیدن یک حالت خاص از زیبایی و تاثیرگذاری طبیعت است. به طوری که با دیده شدن سحنهای زیبا یا محتوایی عمیق، احساسات و ذهن انسان دچار تغییر و تحولی شگرف میشود. در واقع، اشاره به این دارد که زیبایی میتواند فرد را تحت تأثیر قرار دهد و او را به سوی آسمانها و اوجها هدایت کند، در حالی که ریشههای او هنوز در زمین و واقعیتهای زندگی قرار دارد. این ترکیب از عالم بالا و پایین، نشاندهندهی رابطهای است که انسان با زیبایی و احساسات دارد.
هوش مصنوعی: بوی خوش موهای مشکیام باعث میشود که پرندهای نرم و مخملی دوباره جان بگیرد و نشاط بیدار کند.
هوش مصنوعی: هزاران جان، شبیه به موهای سر من، در بیوجودی من شریک هستند. همانطور که یک رعد و برق یک لحظه میتابد و سپس میزند به خاموشی، وجود من هم به همین شکل است.
هوش مصنوعی: کجا میتواند بلورین به آغوشم بیاید وقتی که از شرم، جسمم به نقرهگون درآمده است؟
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به خوبی بیان کنم که لبم چگونه است، زیرا توصیف آن از دنیای مادی فراتر میرود.
هوش مصنوعی: به خاطر خجالت لبهای من، آب حیات از سرما و رطوبت ناپدید شده است.
هوش مصنوعی: من برای زیبایی و محبت جانم را فدای تو میکنم، اما از خوبی تو هیچ چیز باقی نمیماند.
هوش مصنوعی: اگر کسی به من شرابی بدهد، دیگر هیچ نشانی از مستی و سرخوشی در وجودم باقی نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: اکنون با وجود این همه زیبایی، دل من به حالت بیخیالی درآمده است.
هوش مصنوعی: دل من در طول این زمان بسیار تحت فشار و رنج بوده، اما حالا متوجه شدم که کسی که مدعی دشمنی بود، در واقع دوست من بود.
هوش مصنوعی: من فقط یک بار او را دیدم، اما گویی هرگز نتوانستم چهرهاش را ببینم، همانطور که در هرمز، چهرهای دیگر را نمیتوان دید.
هوش مصنوعی: زمانی که تشنه شدم، آن رازدار قدیمی از سینهام دور شد و به سمت دیگری رفت.
هوش مصنوعی: گاهی در چین زلف او گم میشوم و گاهی هم به جایی دیگر میروم و دور میشوم.
هوش مصنوعی: گاهی موهای او در زنگبار ریخته میشود و گاهی صورتش در بند روم نمایان میشود.
هوش مصنوعی: گاهی آب حیاتش شیرین میشود و گاهی در زندگیاش خشک و بیحاصل میگردد.
هوش مصنوعی: گاهی کسی با خندهاش آدم را مست و سرحال میکند و گاهی هم با ناز و عشوهاش دل آدم را به تنگ میآورد.
هوش مصنوعی: گاهی بر دانهٔ پسته، شور و شوق به وجود میآید و گاهی بر شکر، قدرت و تسلط.
هوش مصنوعی: گاهی زیبایی و شکوه او در ظاهرش نمایان میشود و گاهی در حالتهای دلنشین و درونیاش جلوه میکند.
هوش مصنوعی: گاهی انسان در زیبایی و جذابیت نرگس او غرق میشود و حیران میماند، و گاهی در مجلس و جمع او، شور و غوغایی به پا میکند.
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا روزی دل من به سوی گل متمایل خواهد شد و در این مکان چرا چنین احساسی دارد.
هوش مصنوعی: از درد و ناراحتی دلم به شدت نگران و پریشانم، مثل اینکه بخواهم به نرمی و لطافت یک نارنج را بچرخانم.
هوش مصنوعی: اگر دل من تحت هدایت تو باشد، بسیاری از کارها برایم آسانتر خواهد شد.
هوش مصنوعی: دل من چه کار کرده که اینقدر غمگین و مصیبتزده شده که اشکها از چشمانم سرازیر شده و بر سرم ریخته است؟
هوش مصنوعی: اگر چشمانت به خودت نگاه کند، در این صورت دلت در حال غوطهور شدن در اندوه و درد خواهد بود.
هوش مصنوعی: با یک نگاه به تو، چقدر اشک ریختم، اما نمیدانم چرا به من نگاه کردی.
هوش مصنوعی: حالا تنها چیزی که دارم صبر است، با اینکه حتی یک ذره هم طاقت ندارم.
هوش مصنوعی: اگر دل خود را مانند سنگ و آهن محکم و صبور کنم، باز هم بیقراری و اضطراب در وجودم جاری خواهد شد مانند بارانی که از ابر میریزد.
هوش مصنوعی: در نهایت، هنگامی که طاس نقرهای به پایین افتاد، شاه هرمز از خواب بیدار شد.
هوش مصنوعی: زمانیکه ماه بیدار شد، گل که در خواب بود، از آبی که به دست رفته، سیراب شد.
هوش مصنوعی: وقتی که دختر زیر درخت بید سرش را بالا آورد، موی او به طور پنهانی مانند گلبرگهایی در صبح روی صورتش نمایان شد.
هوش مصنوعی: هرمز در حال مستی به چشمهایش میمالید و اشاره به این داشت که سود فندق هرگز به بادام نمیرسد. یعنی او به طور غیرمستقیم به ناتوانی یا عدم موفقیت در دستیابی به اهداف اشاره میکند و از سرخوشی و مستی این رفتار را از خود نشان میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی او به جای فندق، بادامش را پیدا کرد، از فندق فاصله گرفت و بادامش مانند خرما شد.
هوش مصنوعی: تو گفتی که سرخی چشم نرگس به خاطر خونریزیاش است که نشانی از زیبایی گل رخ دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که زلفهای مشکی و خوشبوی او را در میان گلها میبینم، دل شاداب و معطر من به درد میآید و به گلابی بدل میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که کلاه از بستر بلند شد و به سمت ماه رفت، آنگاه آسمان سرش را در پیش او بر زمین گذاشت.
هوش مصنوعی: وقتی که او دستش را بر روی خط گذاشت، مانند اینکه مروارید پراکنده کرده باشد، این کارش به قیمت خون مردم عالم انجام شد.
هوش مصنوعی: به محض این که رنگ موی مشک از طریق کمر آهوان پدیدار شد، بوی مشک هم به مشام رسید.
هوش مصنوعی: زلفی که به زیر پا آمده بود، به دوش برداشت و از خوشپوشان آسمان سر برآورد.
هوش مصنوعی: وقتی که او صورتش را از گرد و غبار راه در آب شست، سرنوشتش را رقم زد و زیبایی ماه مانند را از دست داد.
هوش مصنوعی: هنگامی که هرمز قدم از خانه بیرون گذاشت، دلش شادی و سرزندگی را ترک کرد و جسمش ناتوان و بیحالت شد.
هوش مصنوعی: آتش عشق به شدت سوزان و دردآور است و از هر طرف به جان انسان نفوذ میکند و راهی برای روشن کردن دل به وجود میآورد.
هوش مصنوعی: گل تازهای که به آتش مانده، مانند گلابی است که از روی اضطراب بر آن میریزد.
هوش مصنوعی: صبوری از دل رفته و عقل در جایی دیگر سکنات گزیده است. خرد هم در جایی دیگر ساکن شده است.
هوش مصنوعی: دل ناآرام و خستهام پر از درد و غم است، اما نتوانستهام احساساتم را به زبان بیاورم و هیچچیز نمیتوانم بگویم.
هوش مصنوعی: دنیا برای او تاریک شده و مرگ، که از همه چیز دور به نظر میرسد، به ناگاه بسیار نزدیک شده است.
هوش مصنوعی: بهشتی که از این دنیا جدا شده، با خود جریانهای خونی از گذشته را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که آن ماهی که زیبا و درخشان است، تا زمانی که ستارهای در آسمان نمایان نشود، همچنان تنها و درخشان باقی میماند.
هوش مصنوعی: از دامن آسمان، ماه نو مانند هلالی که پر طاووس را نشان میدهد، خود نمایی میکند.
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایانی همچون ماه رخسار وجود دارند، دیگری که زیبایی کمتری دارد، به آنها حسرت میخورد و خود را شبیه به هلالی میبیند که در سایه آن زیباییها قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: در این شب، هلال ماه نو به شکلی زیبا بر زمینه آبی آسمان نمایان بود.
هوش مصنوعی: شاهی در اتاق چهارمش خوابیده و با محبتش ماه را در آغوش گرفته است.
هوش مصنوعی: هیچ موجود زندهای بدون خون نمیتواند در میدان نبرد یا در زندگیاش وجود داشته باشد. خون نشاندهنده حیات و انرژی است که در وجودش وجود دارد.
هوش مصنوعی: در حال حاضر، نگهبانی از زنی هندی مشغول است که نه خود زیباست و نه زیبایی از او برمیخیزد.
هوش مصنوعی: یک نفر از قاضیان، به خاطر منافع خود، تصمیمی نادرست گرفته و نتیجهاش بر زندگی دیگران تأثیر منفی گذاشته است.
هوش مصنوعی: عکسی زیبا و هنرمندانه از هندسه و شکلها به تصویر کشیده شده است، که در آن یک شکل مثلثی با استفاده از جنبههای مربعی و سه مولفه مختلف طراحی شده است. این تصویر نشاندهندهی خلاقیت و تنوع در هنر تبدیل اشکال به یکدیگر است.
هوش مصنوعی: معلم فرزانهای، چه پیر و چه جوان، قلمش در هر زمان به زیبایی خط میزند.
هوش مصنوعی: عروس شب به قدری زیبا و زرق و برقدار بود که مانند صحنهای پر از جواهرات به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: شب در انتظار آن لحظهای است که موجودی ارزشمند و زیبا به دنیا بیاید و تغییراتی را در جهان ایجاد کند.
هوش مصنوعی: کسی نمیداند چرا هر ستاره به شکل خاصی در آسمان درخشان و پراکنده به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: کی میداند که چرا این همه چرخشگران زحمتکش در خون دل غمگین میچرخند؟
هوش مصنوعی: شمع چهارم در شب میمیرد و این نشانهای است که روشناییهای دیگر شب هم از بین میروند و در نهایت، تمامی ستارهها هم از بین خواهند رفت.
هوش مصنوعی: چندین بار آتش افروخت و سپس خاموش شد، جهانی را به اوج رساند و سپس به پایین آورد.
هوش مصنوعی: گاهی چهره ماه را به خاطر زیبایی محبوبش به دنیا میفروشد و گاهی هم خود ماه برای محبوبش زیبایی میآفریند.
هوش مصنوعی: اگر او مانند ماه است، مهر و محبتش نیز به همین اندازه قوی است و به یقین میتواند در دلها و خونها تأثیر بگذارد.
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن فرا رسیده است ای پرنده خوشآواز که زیبای دلربا را از این بلندی پایین بیاوری.
هوش مصنوعی: دل او مانند یک حلقهٔ در هم مانده است که بر بام گل مثل یک خار به بنبست رسیده و درمانده شده است.
هوش مصنوعی: درد و مشکلاتی او را سخت دربرگرفته و وجودش به نوعی به عدم و نیستی گره خورده است.
هوش مصنوعی: در دل شب، حالتی شبیخون زده و پر از آشفتگی حاکم شده که این حالت بیشتر از نیمه شب در گذشته بوده است.
هوش مصنوعی: با صد چشم مانند نرگس، به گل نگاه میکند، و هر ستاره که به خون گرسنه است.
هوش مصنوعی: شب به خاطر غم او سیاه و پوشیده شده، و شفق (پیش از طلوع آفتاب) به خاطر اندوه او در خون غوطهور است.
هوش مصنوعی: باد، از وضعیت گل مطلع شده و به خاطر دلتنگیاش، آتش عشق در دلش شعلهور شده است.
هوش مصنوعی: هزاران بلبل در بهار، با صدای بلند و زیبایی بر روی گلها آواز میخوانند و ابراز شوق میکنند.
هوش مصنوعی: دریاچهای با چهرهای زیبا مانند گل داشت، که در جزئیاتش ویژگیهای خاص و جالبی وجود داشت.
هوش مصنوعی: یک پرندهی زیرک و چابک وجود دارد که از دور به خوبی میتواند نقشهها و ترفندهای پیچیدهای را که از دیرباز وجود داشته، مشاهده کند.
هوش مصنوعی: کارهای جهان به شکلی حیرتانگیز و عجیب بود که بازیهای زندگی به طور عجیبی در میان آن در جریان بود.
هوش مصنوعی: اگر با هنر و جادو کار کنی، میتوانی از سنگ، موم بسازی و از موم، سنگ درست کنی. این بیانگر قدرت تغییر و تحول در زندگی و دستکاری در مواد و اشیا است.
هوش مصنوعی: نفس آدمی به قدری جادوگرانه و وسوسهانگیز است که شیخ نجد، که فردی متفکر و عاقل است، در برابر آن هیچ قدرتی ندارد و نمیتواند در برابرش ایستادگی کند.
هوش مصنوعی: اگر لحظهای با نفس آتشین و گرم خود چیزی را بیان کنی، حتی اگر بر سنگ هم باشد، تاثیر آن را خواهی گرفت.
هوش مصنوعی: زبانش به قدری تند و برنده است که مانند لبهی تیز شمشیر میزند و به راحتی جواب میدهد.
هوش مصنوعی: دل او به شدت از نیرنگ و فریب پر شده بود و به همین خاطر همواره در خشم و ناراحتی به سر میبرد، اما در عین حال نمیتوانست خودش را از آن حالت سختی رها کند و نرمش را تجربه کند.
هوش مصنوعی: چنان که صبح زود بدون آفتاب روشن میشود، لحظهای بدون گل در گلستان نمیگذرد.
هوش مصنوعی: چون برگی داشت که در حال نوسان و لرزش بود، زیرا چهرهاش همچون گوهری ارزشمند و زیبا بود.
هوش مصنوعی: وقتی که تختی طلایی و زیبا را خالی از جسمی ارزشمند دید، به یک مکان زیباتر و دلانگیزتر که به سرو بلند و زیبا شباهت داشت، نظر انداخت.
هوش مصنوعی: وطن را مینگریست و زیباییهای آن را نمیدید، در چمنزار نیز هیچ گلی و زیبایی را نمیپنداشت.
هوش مصنوعی: در ایوان بزرگ جمشید، به دنبال چراغی بود که نور آن را ببیند و پیدا کند، همانطور که خورشید را جستجو میکند.
هوش مصنوعی: او لحظهای دور ایوان قدم زد و سپس پا بر در گذاشت و از در بیرون به بام رفت.
هوش مصنوعی: مکانی را مشاهده کرد که بر اثر خون نرگس، خاک آن مرطوب و مرطوب شده است.
هوش مصنوعی: دلش به چیزی که وجود ندارد وابسته شده، از حالت شخصی خارج شده و روحش بازگشته است.
هوش مصنوعی: چشم او از جواهرات و زینتها پر است و به خاطر اینکه تمام این زیباییها را به زمین افکنده، ازهم گسسته و سرشار از گنجینهها شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر اشکهای آن ماه، رنگ شفق به هلالی زیبا مانند گوشواره تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: موهایش به طرز دلربایی پریشان شده و سنگینی لعلش بر روی گلهای سمن، زیبایی خاصی به آن داده است.
هوش مصنوعی: دلش مانند مرغی در قفس به شدت تپش میزند و لحظهای از یاد آن معشوق غافل نمیشود.
هوش مصنوعی: چون خداوند به زیبایی گل نگاه کرد، همانطور که گل به حالت افسردگی درآمد، پای او در اثر این دیدار پر از خار شد.
هوش مصنوعی: چنان نیرویی به او دست داد که مانند رعد و برق فریادی از جانش بلند شد.
هوش مصنوعی: چشمانش پر از اشک شد و از دلش فریادهای زیادی بیرون آمد، چرا که احساس میکرد که همه چیز را از دست داده و به ناچار این احساس را تجربه کرد.
هوش مصنوعی: صدای او باعث شد که بتها متوجه شوند و هر یک به نوبه خود صدایی به سوی ماه میفرستادند.
هوش مصنوعی: دو چشم دل، گل را که سیراب شده بود، در خون مشاهده کردند و بنابراین از زیبایی و حالت آن گل، غمگین شدند و اشک ریختند.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به موضوع زیبایی و آسیبپذیری اشاره میکند. گل که نماد زیبایی و لطافت است، تحت تأثیر بلا و آتش قرار میگیرد، اما در عین حال با آب، زیباییاش حفظ میشود و بر چهرهاش جلوه میکند. این تصویر بیانگر تضاد میان درد و زیبایی است و نشان میدهد که حتی در سختترین شرایط نیز، زیبایی میتواند به گونهای حفظ و نمایان شود.
هوش مصنوعی: هر لحظه که آتشی در نی باقی نماند، آیا ممکن است آتش به آب نیز آرام بگیرد؟
هوش مصنوعی: در صبح زود، هنگامی که باد بر روی گلها میوزد، آن سرو زیبا و خوشحال به آزادی میرسد.
هوش مصنوعی: وقتی گل بدون عشق و احساس به این دنیا قدم نهاد، دو گل نرگس شکفته شدند و به جریان خون و زندگی اشاره کردند.
هوش مصنوعی: تصویری از سبزه به خاطر خط زیبای او در ذهن نقش بسته و نرگس مانند آبی که بر روی سبزه جاری میشود، احساساتی تازه و زنده را به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: زمانی که به یاد او میافتم، وضع خودم را بررسی میکنم و از هر طرف، صدای فریاد و آوای او به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: صبح بر اثر وزش باد سردش شرمنده شد و آسمان به خاطر روح گرمش دلگرم گردید.
هوش مصنوعی: شیرینی روحانگیز و دلپذیر از یادم رفته است و دوباره به سراغم آمده، مانند بار اول که این احساس را تجربه کردم.
هوش مصنوعی: گلهایی که در میان خون و آتش پرورش یافتهاند، چگونه میتوانند دوام بیاورند؟ این است که مشک وجود ندارد.
هوش مصنوعی: به او عطر و بوی خوش و گلاب نثار کردند، اما آن زیبایی که در صورتش بود، خود ناشی از زیبایی موی او بود.
هوش مصنوعی: چهرهاش چون به عطر گلاب و مشک آغشته شد، بوی گلاب به خاطر آه سردش زخم دل را به یاد آورد.
هوش مصنوعی: در نیمه شب، مجسمهها و بتها به خاطر زیبایی نرگس و روشنی ماه در شبنم، دچار اندوه و حزن شدند.
هوش مصنوعی: ماه درخشان به مانند نوری است که از میان موهای گیسو پدیدار میشود، انگار که حضورش به زیبایی یک بادام شیرین است.
هوش مصنوعی: کسی برای شخصی تختی از پارچه نرم و گرانبها آورد، اما وقتی که خواستند آن را به او بدهند، کسی دیگر آن را برد و به او نداد.
هوش مصنوعی: در طول شب کسی صحبت نمیکرد، اما به محض اینکه صبح از راه رسید و سپیده دم فرارسید، همه شروع به گفتگو کردند.
هوش مصنوعی: زمانی که روز زیبا فرا میرسد، آواز پرندگان شبرو به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: در صبح سردی که هوا از باد میوزید، ستارهای درخشان و زیبا مانند پروین به آسمان آمد و جلوهگری کرد.
هوش مصنوعی: چون گل شکفته شد، دل آزاد و شاداب شد و از این شکوفایی، صدای شادی و سرور به پا شد.
هوش مصنوعی: در زمانی که آن گنج گرانبها را آزاد کردند، با دادن صدقه، گنج دیگری که از طلا بود نیز به روی مردم گشوده شد.
هوش مصنوعی: دل مانند کبابی داغ و سوزان است و موهایم همچون رشتههای کباب. این وضعیت به من حس طعمی دلچسب میدهد که مانند شربتی از دایهای پیر است.
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای گلِ زیبا، چه چیزی دیدهای که از این دنیا به آن دنیا منتقل شدهای؟
هوش مصنوعی: سبک و قد تو همانند سرو بر زمین افتاده است و به خاطر زیبایی تو، چاک و دمی از سرمیبریزی دارد.
هوش مصنوعی: اگر مژههایت به حالت زیبایی از چشمانت بریزد، میتواند همانقدر زیبا و نورانی باشد که نور ماه.
هوش مصنوعی: گلبرگ سمن (گل سمن) میگوید بویی دارد که اگر حتی از صد زبان هم صحبت کنم، باز نتوانم حق آن را ادا کنم.
هوش مصنوعی: از تعداد زیاد امکان ندارد که تنها یک سخن بگویم، به نظرم بیشتر از اینها نباید گفت.
هوش مصنوعی: از دل تنگی و ناراحتی به بالای بام رفتم و احساس میکنم در این حالتی که دارم، همچون خاکی که در باد به این سمت و آن سمت میرود، بیهدف و ناکام به اینجا آمدهام.
هوش مصنوعی: به سمت آن باغ رفتم تا زیباییاش را تماشا کنم، مانند گلی که دلش را شکستهاند.
هوش مصنوعی: در چمنی زیبا، گلی را دیدم که از هر برگش صدای ناله و فریاد بلند است.
هوش مصنوعی: از عطر او بوی ریحان مست میشود و نفسش چنان است که چشمها را با درخشندگی لعلها شگفتزده میکند.
هوش مصنوعی: در دل من شعلهای برپا شده، همچون بلبلی که درون گل گرفتار آمده است.
هوش مصنوعی: بلبل که از شاخکی گل را دید، از شدت عشق و زیبایی آن، برگی از خود رها کرد.
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر عشق، گل به من نوید زندگی و شادی میداد و گاهی دل، به عمق غم و اندوه دچار میشد و خون میگریست.
هوش مصنوعی: گاهی در یک لحظه با صد حالت مختلف پرواز میکرد و گاهی به اشکال مختلف بال و پر میزد.
هوش مصنوعی: گاهی به تماشای زیبایی گل میپرداخت و گاهی هم با بیپروا، لباس او را پاره میکرد.
هوش مصنوعی: در نهایت، آتشی در بلبل ایجاد شد و از شاخهی سبز به سمت آن گل افتاد.
هوش مصنوعی: در میان خاک و خون چنان مدت زیادی گذشت که دیگر از حال و احوال خود و بدنش اطلاعی نداشت.
هوش مصنوعی: عذابی در دل من ایجاد شد که از آن، دودی به وجود آمد و مشکلاتی برایم به همراه داشت.
هوش مصنوعی: آتش دل من باعث شده که خون از آن بلند شود و من با آن خون پلی ساختم. حالا نگاه کن ببین آن پل چگونه شده است.
هوش مصنوعی: دلم به شدت غمگین و پر از درد شده است، اما نتوانستهام از این وضعیت خارج شوم و به راحتی دلم آرام نگیرد.
هوش مصنوعی: خداوند جهان را به من عطا کرد و در دل من از آرامش و امید قرار داد.
هوش مصنوعی: اگر کمک و راهنمایی نداشته باشم، مثل ماهیای میمانم که بهتازگی از آب خارج شده و در حال خفه شدن بر روی زمین است.
هوش مصنوعی: من آمادگی سفر داشتم و سازهایی را برای این کار آماده کرده بودم، اما ناگهان خبر غیرمنتظرهای به من رسید.
هوش مصنوعی: سپس دایه گفت: ای دختر زیبا، ناگهان دل تو مانند خورشیدی گرم و روشن شده است.
هوش مصنوعی: تو به صدای من گوش نمیدهی و در حالتی شاد و سرمست قرار داری. اما وقتی خشم و نیرویت به مانند خورشید به تو برسد، چشمت به حقیقت باز خواهد شد.
هوش مصنوعی: سخن گفتن از مردان حکمت و دانش زیباست، زیرا نگاه بد باعث آزار و گزند به چهرههای نیکو میشود.
هوش مصنوعی: ببین که از این نوع عشق و اشتیاق، هر روز چه آتشی در دل من میسوزد.
هوش مصنوعی: من جان و روحی ندارم، اما در آنجا صداقت و راستگویی وجود دارد که برای هزاران صدقه و نیکی ارزشمندتر است.
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان روشن و زیبا میشود، ستارهها بیشتر نمایان میشوند و پروانهها هم در پی آن به زندگی و جنب و جوش میپردازند.
هوش مصنوعی: زمانی که این سپر زرین به آسمان میدرخشد، مانند یک زره بر تن آسمان میشود و بر اثر این درخشندگی، آسمان همچون ابری سودمند و پرمعنا میشود.
هوش مصنوعی: چتر طلایی بر سر سلطانی قرار گرفته است و از زیر این چتر، دنیا تحت تأثیر قرار میگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا میرسد، این مروارید درخشان به باغم میگوید که امروز دلش میخواهد.
هوش مصنوعی: بگذارید دور حوض فرش، چرا که سینهام همچون حوضی پر از آتش است.
هوش مصنوعی: در دنیا هیچ چیزی را زیباتر از این حوض نمیبینم، گویی آب آن از آب کوثر بهتر است.
هوش مصنوعی: اگر من در حوضی از طلا غوطهور شوم، پس چرا باید دور حوض بچرخم و به آن توجه نکنم؟
هوش مصنوعی: من مثل آبی هستم که از حوض رفته و دیگر نمیتوانم آب حوض را پر کنم. بنابراین چرا باید بیشتر از این آب را هدر دهم؟
هوش مصنوعی: به خاطر شرمی که دارم، مانند حوضی پر از عرق ماندهام، در حالی که نرگسها بوی خوشی مانند عطر گلها به من میدهند.
هوش مصنوعی: دل من از این حوض پیر و کهنه به حالتی رسیده که انگار این حوض تبدیل به تابوتی برای من شده است.
هوش مصنوعی: من در کنار حوض، چهره زیبای آن گل را دیدم و به سمت آن گل رفتم.
هوش مصنوعی: زمانی که از کنار حوض دور شدم، اکنون آب را از وسط حوض میخواهم.
هوش مصنوعی: به دور حوض میگردم و از آب آن لذت میبرم، زیرا وقتی به اینجا میآیم، احساس میکنم مثل ماهی در آب هستم.
هوش مصنوعی: کسی که کنار حوض ایستاد، وقتی به عمق آب نگاه کرد، غواصی را به داخل آن فرستاد.
هوش مصنوعی: او در نگاه خود، مثل حوضی بیثبات و آشفته دیده میشود؛ این به خاطر تاثیرات و وضعیتی است که در حال حاضر تجربه میکند.
هوش مصنوعی: اگر یک بار پایم را در آب حوض از دست بدهم، به خاطر اینکه بارها دور آن گشتهام.
هوش مصنوعی: اگر این حوض صد پایه داشته باشد، به گرداب شدنش ارزشی ندارد.
هوش مصنوعی: شکر و گل در یک مکان وجود دارند و به هم میپیوندند، مانند اینکه شکر در حوضی برای جشن عروسی آماده شده است.
هوش مصنوعی: من با گل و شیرینی در کنار هم نشستهام و در حوض، شیرینی را دیدم و با آن قرارداد بستهام.
هوش مصنوعی: من از این حوض و آبش گذشتم و داستانی تازه دارم، اکنون در این مکان نمیمانم و این حوض به روزهایش ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: به دور حوضی از طلا بگرد و شراب بیاور و دختران زیبای نقرهای را به میان بیاور.
هوش مصنوعی: تا زمانی که صدای چنگ و نالهٔ نای به گوش برسد، دل این فردی که از مکانش دور افتاده دوباره به حالت اولیهاش برمیگردد.
هوش مصنوعی: چرا باید از هر فکر و خیال خسته شویم، در حالی که اگر شاد باشیم یا ناراحت، هر دو سریعتر میگذرند؟
هوش مصنوعی: حال که میدانیم روزی به خاک خواهیم پیوست، چرا باید غمگین باشیم؟
هوش مصنوعی: تا زمانی که بتوانیم، با هم به آرزوی دل خواه رسیدگی خواهیم کرد.
هوش مصنوعی: در یک مجلس مجلل، مراسم جشن و سرور آغاز شد و مردم به سماع و نوشیدن شراب مشغول شدند.
هوش مصنوعی: هرمز را از دل باغ بیرون کردند و او به مانند لالهای که از غم و درد جوانه زده، گل پیدا کرد.
هوش مصنوعی: او باعث شادی و خوشحالی بود، پس چرا آن عامل را از ما گرفتند؟
هوش مصنوعی: نگین حلقهٔ آن جمع او بود، اما نتوانستند از چهرهاش مانند شمع، نور او را ببینند.
هوش مصنوعی: چرا شمع را از آنجا دور کردند، در حالی که بدون شمع روشنایی برای جمع وجود ندارد؟
هوش مصنوعی: هنگامی که نوازنده سازش را زیر تشک میگذارد، صدای خوش چنگ به گوش میرسد و بلبل پرواز میکند.
هوش مصنوعی: دختران زیبا و دلربا مانند گلهای لاله، شیشه و جام و پیاله را در دست دارند.
هوش مصنوعی: زیبای خیرهکنندهای که به خاطر او یک شیشه شکست و به جادو صد پری را در شیشه محبوس کردی.
هوش مصنوعی: از اطراف مجلس، منادی خوشصدا به ناز و لطافت صدایش را به گوش میرساند.
هوش مصنوعی: وقتی صدای بیست و چهار به گوش میرسد، چه اهمیتی دارد که بیست و سی هم در آنجا باشند، زیرا صدایی که به گوش میرسد، همه را مدهوش کرده است.
هوش مصنوعی: نوعی موجود عجیب و غریب، از هر دو جنس انسان و جن، به دنیا آمده است که باعث حیرت و شگفتی شده است.
هوش مصنوعی: رقیبی با روحیهای شجاع و دندانهای زیبا، مانند خورشید درخشان و خندهرویی در صبح است.
هوش مصنوعی: بنا به تعبیر این بیت، هنگامی که صدای پرندهای از پردهای به گوش میرسد، انگار که نخی از ابریشم به ناخنها گره میخورد. این تصویر نشاندهندهی لطافت و زیبایی صدا است که به همراهش احساسی از شوق و دلبستگی به وجود میآورد.
هوش مصنوعی: شما ساز چنگ را در دست گرفتهاید و با آن به استقبال دشتها و طبیعت رفتهاید، گویی دلتان از سینهتان به سوی آن سفر کرده است.
هوش مصنوعی: پرده را کنار میزند و با نغمهای زیبا، صدای عیسی را به گوش میرساند، گویی که ساز میزند.
هوش مصنوعی: وقتی که او راه صحیح را نشان داد، دل به خاطر طبیعت مخالفش به تلاطم درآمد.
هوش مصنوعی: در این شعر، بیان میشود که علم و عمل، همانند نمادی که از ناخن دیده میشود، از دل این غزل زیبا و خوشبختانه نمایان است. این نشاندهندهٔ ارتباط بین دانش و اقدام عملی است که به طور ظریف در این اثر هنری به تصویر کشیده شده است.
هوش مصنوعی: ای محبوب من، کجایی؟ عزیز دل من، بیا و اگر بر روی دو چشمانم ناز کنی.
هوش مصنوعی: جز تو هیچ چیز دیگری در این دنیا برایم ارزش ندارد و خارج از تو، در دل من جای دیگری وجود ندارد.
هوش مصنوعی: اگر دل کسی بدون نام تو باشد، باید دردناک و غمگین باشد. آن دل را از همه چیز و حتی از نامها هم بیخبر بگذارند.
هوش مصنوعی: عشقت باعث شده که آرامش را از من بگیری و با زیباییات مرا غرق در احساسات کنی.
هوش مصنوعی: دلیری و زیبایی تو به سرعت از کنار من رفت، مثل اینکه در آتش افتادی و به سرعت ناپدید شدی.
هوش مصنوعی: وقتی که تو در کنارم نیستی، برای جشن زندگیام حسرت میخورم و به جای شادی، دلسوزی و اشکم را به یاد تو تبدیل میکنم.
هوش مصنوعی: دل من به قدری از عشق تو شگفتزده و سرمست شده که حتی تا روز رستاخیز هم نمیتواند به حالت هوشیاری و عادی برگردد.
هوش مصنوعی: عشق در جوانی بسیار خوشایند است، به ویژه اگر همراه با خوشبختی و لذت باشد.
هوش مصنوعی: خوشایند است که با معشوق خود دست در دست هم باشیم، بهویژه اگر معشوق تو آدمی سرکش و جسور باشد.
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که بتواند شیرینی عشق او را بچشد، به ویژه اگر برای این عشق مجبور باشد جانش را بدهد.
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبای داستان این حرف را شنید، از چشمهایش اشک سرازیر شد و این اشکها مانند رنگی بر روی گل نشست.
هوش مصنوعی: ماه بادامها پر از ستاره شده و فندق را به صورت پارهپاره درآورده است.
هوش مصنوعی: مثل گل نازک که دلش پر از عشق و سرمستی است و در حال شنیدن موسیقی و نوشیدن شراب به آرامی مینگرد، آیا میتواند دست خود را به ما بدهد؟
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزاده از صبر و تحمل به جایی رسید، ناگهان درویش که در حالتی بیخبر و بیهوش بود، یک فریادی بیاختیار سر داد.
هوش مصنوعی: او از دو جهان به کلی غافل شد و در جایی دیگر از آنها خارج گردید.
هوش مصنوعی: همه نوازندگان دور آن ماه زیبا میرقصیدند و از راههای مختلف به آن نزدیک میشدند.
هوش مصنوعی: گل در پشت پرده به تب و تاب افتاد و دو چشمی که نگهدارنده پرده بود، پرده را کنار زد.
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی به قدری عمیق و دلانگیز هستند که هیچ کس جز خدا نمیتواند ارزش واقعی آنها را درک کند و این موضوع به خوبی در جایی که او وجود دارد، آشکار میشود.
هوش مصنوعی: آنقدر به عشق معشوقهاش نزدیک شده که کاملاً از خود بیخود گشته و به او پیوسته است.
هوش مصنوعی: در خواب، او را دیدم که لبهایش را روی هم گذاشته و مانند شکر بر لب گل، لبخند گشوده است.
هوش مصنوعی: موهای او را در دست گرفتهام و به آرامی روی او افتادهام، در حالی که هر دو در حال خوابیدن و در مستی به سر میبریم.
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای محبوب ناپایدار، آیا کسی مانند من را که به تو عشق میورزد، آزردهخاطر میکنی؟
هوش مصنوعی: اگر تو به من بیوفایی کنی، به مانند باغی میمانی که مرا از آن بیرون میکنی.
هوش مصنوعی: تو به باغ آمدی و مانند گلی شکفته شدی، اما من را از آشیانم مانند بلبل راندی.
هوش مصنوعی: اگر تو در عشق به اندازهی بلبل passionate نباشی، حتی اگر بلبل را از باغ دور کنی، هنوز هم گلی در آنجا نخواهی داشت.
هوش مصنوعی: چرا مرا به دور کردي تا بر گل بنشینم؟ مثل بلبل، با صد ناله و التماس به گل شکایت میکردم.
هوش مصنوعی: وقتی تو مانند گل شکوفا شدی و زیباییات باعث خوار و ذلیل شدن من شد، مانند یوسف که در بارگاه سلطنتی قرار دارد، مرا هم در مقام و جایگاه خود قرار دادی.
هوش مصنوعی: زمانی که گل خبر را شنید، از خواب بیدار شد و زبانش را باز کرد و فریادی بلند سر داد.
هوش مصنوعی: بزاری مانند چنگی پر از زینت و زیور شد و رگ و پی بدن او به هم ریخت، چنان که زیر و بم آن تغییر کرد.
هوش مصنوعی: خون از چشمانم روان شد و مانند سیل جاری گردید؛ باران اشک باعث شد که چشمانم به شدت پرخون شوند.
هوش مصنوعی: گل بیدل از بس که بیخواب بوده، حالتی پیدا کرده که مانند برگهای زعفران به خاطر ناراحتی و گریان شدن، پژمرده و ضعیف شده است.
هوش مصنوعی: وقتی آن خواب عشق را دید، بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و از خواب فتنهانگیز چشمانش بیدار شد.
هوش مصنوعی: یک لحظه غم و پریشانی کافی است، اما برای شادی و سرور، یک اشاره و ناز کافی است.
هوش مصنوعی: یاد غم یعقوب همیشه در دل باقی است، مانند بادی که همیشه گل صدبرگ را به حرکت درمیآورد.
هوش مصنوعی: وقتی کار از دست خارج شد، دلبر دلخور شد و دیگر هیچ راهکاری برای حل مشکلاتش پیدا نکرد.
هوش مصنوعی: گل تازه و شاداب، وقتی جگر خشک و تن سرد را احساس کرد، به تدریج گرم شد و رنگ صورتش زرد شد.
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به وجود میآید، مانند تب سوختن در دل، احساساتی عمیق و طاقتفرسا را به وجود میآورد. این احساسات به گونهای است که دل را مانند گلابی از خود رها میکند و اشک و عرق بر چهره میآورد.
هوش مصنوعی: روزی، چوپانی در آن منطقه بیمار و دچار تب بود و همیشه احساس ناراحتی و درد میکرد.
هوش مصنوعی: زمانی که بانوی آسمان، با زیبایی و طراوت طبیعت، آستین خود را از جیب پر از رنگ و جلوه مینا بیرون آورد.
هوش مصنوعی: جستجو کنید و با کنار زدن نقاب، به جهانی که در آستین خود زر و طلا دارد، دست پیدا کنید.
هوش مصنوعی: پزشکان با دانش و تجربه را آوردند تا درد و شرایط آن گلبرگ زیبا را بررسی کنند.
هوش مصنوعی: پزشک نمیداند که گل چگونه باید پرورش یابد و درمان شود؛ بلکه این باغبان است که میداند چگونه از گل مراقبت کند و به آن رسیدگی نماید.
هوش مصنوعی: برای اینکه گلی همیشه شاداب و تازه بماند، باید مانند هرمز باغبانی کرد وگرنه هرگز گلها رشد خوبی نخواهند داشت.
هوش مصنوعی: وقتی باغبانی بر روی گلها مراقبت میکند، هیچ آسیبی از خاری به آنها نمیرسد.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، آنها تلاش کردند که درمانی برای مشکل پیدا کنند، اما پس از گذشت یک ماه، هنوز هم هیچ نشانهای از بهبود یافتن وجود نداشت.
هوش مصنوعی: عشق درمانی ندارد، چرا که درد و رنج عاشقان هیچ دارویی نمیتواند تسکین دهد.
هوش مصنوعی: در هر زمانی که دردش بیشتر شد، صبوری او کمتر شد و غمهایش بیشتر شد.
هوش مصنوعی: وقتی که درمان او پذیرفته شد، آن معشوقه زیبا را به آغوش بازگرداندند تا دوباره او را به تماشا ببرند.
هوش مصنوعی: در نهایت، به پایان رسید و دوباره بر بام نشست، همانطور که پرندهای خسته دوباره به دام افتاد.
هوش مصنوعی: زمانی که دل او مانند پرندهای از جای خود پرواز کرده، دوباره به سوی سکویی دیگر میرود و گام برمیدارد.
هوش مصنوعی: مثل پرندهای که در حاشیه بام پرواز میکند، در حالیکه به پای خود نگاه میکند و دور دام میچرخد.
هوش مصنوعی: آن پرنده امیدوار بر بام نشسته بود تا راهنمایی باشد برای پیش روی به سمت خورشید.
هوش مصنوعی: دل او مانند مرغی است که وطنش را ترک کرده و زمانی که آن مرغ وطنش را میبیند، جانش را میخواهد.
هوش مصنوعی: دلش به شدت آرزوی چینه را دارد، مانند مرغی که از قفس سینهاش به پرواز درآمده است.
هوش مصنوعی: دل او مانند پرندهای آزاد و وحشی است که در درونش احساسات و آرزوهایی دارد. او به صدای پرندهای دیگر حسرت میخورد و آرزوی آزادی و پرواز را در دل دارد.
هوش مصنوعی: دلش به شدت شوق و هیجان داشت و بیپروا و بیپرده مانند پرندهای در جستجوی هوای گرم، به سمت جلو میرفت.
هوش مصنوعی: دلش شاد شده مانند پرندهای که آواز میخواند و میگوید ای هرمز، بیا و زیباییام را در دامن ببار!
هوش مصنوعی: صدایی مرا به سوی بام میخواند، زیرا من مانند پرندهای هستم که زود به دام میافتم.
هوش مصنوعی: نگاهت را باز کن تا بر سقف خانهات فرود آید؛ مثل من که مرغی هستم که شاید در دام تو گرفتار شود.
هوش مصنوعی: وقتی که از دنیای خاکی و مادی خارج میشوی و به حقیقتی عمیقتر میرسی، خودم را در اختیار تو میگذارم و دیگر به هیچ چیز وابسته نیستم.
هوش مصنوعی: مرا با مشکلات و چالشهایت آشنا کن، تا بتوانم به تو کمک کنم و از بند رها شوم.
هوش مصنوعی: اگر بر من هدایتکنندهای نباشد، دل را آزاد کن و با دستانت به جلو حرکت کن.
هوش مصنوعی: من آن پرندهای هستم که هیچ جا را جز هوای تو جستوجو نمیکنم.
هوش مصنوعی: من پرندهای هستم که بالهای زرین دارم، اما بالهای من سوخته و حال من تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: من آن پرندهای هستم که به خاطر یک دانه از تو، همیشه و تا ابد مجنون و دیوانهٔ تو خواهم بود.
هوش مصنوعی: لحظهای با دوست خود مهربانی کن و دل من را با دوستی و آرامش درمان کن.
هوش مصنوعی: او این را گفت و به روی بام افتاد، به طوری که تمام بام از اشکهایش رنگین و شاداب شد.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم درباره آن عالم درخشان بگویم که شب و روز به دور بام میچرخید؟
هوش مصنوعی: اگر صبح و شو همواره تماشا میکردی، همیشه در کنار گلها بر بام مینشستی و از زیبایی آنها لذت میبردی.
هوش مصنوعی: بسیار پیش میآمد که در شامگاه و دم غروب، آن زن سالخورده به دلیل شایعات و اتهاماتی که به او زده میشد، به شدت ناراحت و نگران میشد.
هوش مصنوعی: اگرچه گل راز دلش را با کسی در میان نمیگذاشت، اما اشکهایش به روشنی از زیبایی و دلمشغولیاش خبر میداد.
هوش مصنوعی: در خواب شب او را دید که بسیار مضطرب و ناآرام بود. او از جایش برخاست و با حالتی گریهکنان و هیجانزده به جستوجو پرداخت.
هوش مصنوعی: به خاطر شدت احساسات و درد درونیاش، آنقدر عصبانی و غمگین شد که زبانش به اعتراض آمد و دیگر نتوانست در خود نگه دارد.
هوش مصنوعی: وقتی عشق وارد شد، با شتاب و بیصبر به سمت بالای خانه حرکت کرد.
هوش مصنوعی: برهنه پا و بدون پوشش، به بالای بام میرفت تا دلش را به چند آرزو برساند، اما در نهایت با ناکامی مواجه میشد.
هوش مصنوعی: در زیر تاریکی، جهانی وجود دارد که در آن درویش، مرغ و ماهی آرام گرفتهاند.
هوش مصنوعی: شبی در زیر وزش تند باد پنهان شدم، مانند دودی که بر روی قطران نشسته است.
هوش مصنوعی: شبی مانند رنگ سیاه و کدر که عروس روز در میان تاریکی شب گم شده و به تأخیر افتاده است.
هوش مصنوعی: دايه متوجه شد و گل را به گونهای مشاهده کرد که از تخت زر به سمت بامش در حال حرکت بود.
هوش مصنوعی: آه و فریاد برمیدارم که این چه وضعیتی است! از آن دسته انسانهای کمعقل، چنین حالتی ممکن نیست!
هوش مصنوعی: این چه بلایی است که اکنون بر سرت آمده؛ آیا عقل تو را از دست دادهای یا این وضعیت تو ناشی از احساسات و هیجانات درونیات است؟
هوش مصنوعی: تو بر من چنان تأثیری گذاشتی که انگار به دل آب زدی. این کار تو چه معنایی دارد؟
هوش مصنوعی: هر لحظه وقتی که به بالای بام میآیی، نظرت را به من جلب میکنی. موهایت مانند رشتههای چنگ در دستانم میچرخند.
هوش مصنوعی: میدانم که تو در انجام کارهایت به مشکل خوردهای و این مشکل باعث شده که ناراحتی و اضطراب زیادی در دل تو ایجاد شود.
هوش مصنوعی: زبانت را باز کن تا مشکلاتت را بگویی، خدا خودش میداند که در دلت چه میگذراد.
هوش مصنوعی: اگر از تو بپرسم که در بالای خانهام چه کار میکنی، تو جواب میدهی که باید تا زمانی که آرامش حاصل شود، منتظر بمانم.
هوش مصنوعی: کجا میتواند مادر یا پرستار بچه، این گل را که اینجا هست، باور کند و از اینجا با من بیرون بیاید؟
هوش مصنوعی: اگر شب را بر تختی طلا بگذرانی، به خاطر بیحوصلگیات، انگار که هیچ روحی نداری.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی بر بام بروی، باید با دقت و احتیاط عمل کنی و بازیگوشی را کنار بگذاری.
هوش مصنوعی: اگر مانند یک اسب تندرو باشی، در بالا رفتن و پیشرفت به راحتی میتوانی موفق شوی. اما اگر مانند خری تنبل باشی، به سختی میتوانی جلوی افزایش مشکلات و چالشها را بگیری.
هوش مصنوعی: اگر بگویم به سوی قصر بیا، از روی بام میتوانی به راحتی و بدون مشکل وارد شوی، چرا که در این راه بیش از صد در وجود دارد.
هوش مصنوعی: تو در مشکلات و سختیها غرق شدهای و نمیتوانی خود را از وضعیت کنونی رها کنی. حتی نمیتوانی حرکتی کنی یا از جایی که هستی خارج شوی.
هوش مصنوعی: اگر بگویم بر بام بیا و بلند شو، مانند آتش روشن و پرشور شو و سریع عمل کن.
هوش مصنوعی: وقتی مانند پرندهای بیهدف و گرفتار بر میالتی، و همچون روباهی که دمی بر دوش خود انداخته، به دلخواه خود پرواز میکنی.
هوش مصنوعی: به زودی آستین را بالا می زنی و تمام شب را بر روی بام در حال گشت و گذار خواهی بود.
هوش مصنوعی: در کنار تو نشستهام و از اشکهای غمدارم خبری نیست. چه فایدهای دارد که از درد دلم حرف بزنم؟
هوش مصنوعی: گاهی از گل نرگس اشکی زلال و خالص میریزد و گاهی هم چون ماه تابان بیچوب گز، درخشان و زیباست.
هوش مصنوعی: گاهی به آواز پرندهای پیوستهام و گاهی از دلنالههای خود به ندای بلندی برخاستهام.
هوش مصنوعی: گاهی باید از چیزی دوری جست و آن را کنار گذاشت، و گاهی باید به چیزی نزدیک شد و از آن لذت برد.
هوش مصنوعی: گاهی در زندگی به چالشهایی برخورد میکنی که باید با آنها روبرو شوی، و گاهی هم لحظاتی از آرامش و استراحت را تجربه میکنی.
هوش مصنوعی: گاهی مانند شمعی که میخندد، اشک میریزی و گاهی هم صفحات چهرهات به گونهای نمایش داده میشود که انگار در حال یک چهره خاص و معنادار هستی.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به خاطر خوب بودن و خوشبختی از دل غم ها بیرون می آیی و گاهی هم خود را از ناملایمات رها می کنی و به چیزهای خوشمزه و شیرینی دست میزنی.
هوش مصنوعی: گاهی دسته گلی را در دست میگیری و گاهی بر صدای بلبل نوحهسرایی میکنی.
هوش مصنوعی: گاهی از مشکلات و چالشها دست میکشی و به آرامش میرسی، و گاهی هم در دل دریا به شدت غرق میشوی و نگران میگردی.
هوش مصنوعی: گاه خود را بر روی دیوار میافکنی و گاه به دیوار تکیه میکنی، جلو و عقب میروی.
هوش مصنوعی: گاهی با احساسات منفی و دل شکسته مواجه میشوی و گاهی هم به شدت تحت تأثیر احساسات مثبت قرار میگیری، تا جایی که دچار درد و رنج میگردی.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات دستت شیرین و پر امید است، و گاهی اوقات گلبرگهایت از اشک و غم تر میشوند.
هوش مصنوعی: به خاطر تجمع افراد و ازدحام در اطراف خانه، هر شب بویی شبیه به بوی کفشها در فضا حس میشود.
هوش مصنوعی: اگرچه من در گفت و گوهایم توانایی خاصی ندارم، اما از تو دور نیستم و در هیچ موضوعی غایب نیستم.
هوش مصنوعی: من در تمام شب گوش به سخن تو هستم، انگار که میخواهم تو را رها کنم.
هوش مصنوعی: در تمام شب، دل من آرامش ندارد و جز رفتن به بام، چارهای دیگر ندارم.
هوش مصنوعی: از این میتوان به وجود آمدن چیزی که خیال میشود را ممکن دانست، اما حالتی که دارم را نمیتوانم نادیده بگیرم و میدانم که خودم حالاتی دارم.
هوش مصنوعی: چشم تو آنقدر خواب نمیبرد که حتی صدای یک پرنده در آب هم توجهت را جلب کند.
هوش مصنوعی: قرار و آرامش تو از بین رفته و ممکن است که نام نیکت نیز از یاد رفته باشد.
هوش مصنوعی: حال تو چطور است؟ چه اتفاقی برایت افتاده که اینگونه پریشان به نظر میرسی؟ آیا ممکن است دیوی تو را ربوده باشد؟
هوش مصنوعی: همه مردم جهان در خواب و بیخبری به سر میبرند، گویی تو مانند برفی هستی که آب شده و به زیر میرود.
هوش مصنوعی: به چه چیزی از این فرد سالخورده و ناتوان توقع داری، وقتی که در این دنیا تو باشی و او فقط وجودِ تو را ببیند و جانی نداشته باشد؟
هوش مصنوعی: چه انتظاری از این بیچاره داری که دیگر چیزی از او باقی نمانده و جز چند موی سفید نیست که با او به خاک خواهد رفت؟
هوش مصنوعی: دلم بهخاطر گریه کردنت بسیار شکسته و از شدت ناراحتی، دیگر نمیتوانم دیدن غم تو را تحمل کنم.
هوش مصنوعی: اگر تو به من رحم نکردی و کمکی نرسانی، من چه کار میتوانم بکنم؟ تو فقط به ناله و زاری مشغولی، اما من در سختی و رنج میسوزم.
هوش مصنوعی: وقتی شب را به انتظار صبح بگذرانی، مانند شمعی خواهی بود که تا سپیدهدم در آتش خود میسوزد.
هوش مصنوعی: وقتی روز فرا میرسد، مانند درخشندگی گوهر بر چهرهات تابش میکند. کسی نمیداند که شب کی میآید و خود را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: من هر روز و شب نمیتوانم به جز غم، هیچ کار دیگری از تو ببینم یا قرار بگذارم.
هوش مصنوعی: وقتی دایه از حرف زدن درباره این مسائل خودداری کرد، زبان گل به حرکت درآمد و مانند بلبل، پرشور و شوق صحبت کرد.
هوش مصنوعی: دل میگوید که میخواهم آن را بشکافم و در این حال احساس میکنم که زیر بار سنگین کوهی قرار دارم.
هوش مصنوعی: مثل کوه قاف که به خاطر صدای نالهام در هم میشکند، اشک چشمانم به اندازه جگرم تلخ و خونین شده است.
هوش مصنوعی: این درد عمیق و پنهانی که در وجودم است، هرگز به زبانی با کسی نمیگویم.
هوش مصنوعی: دل از شدت درد او به حالتی افتاد که انگار جانش به تنگ آمده است.
هوش مصنوعی: ای گل، تو که به اندازه جانم عزیز هستی، چهرهات را از شادی برگرداندهای.
هوش مصنوعی: دل خود را آرام کن و بگو که از کجا آغاز شده است. نگذار که اشتباهاتت تو را به انحراف بکشاند و با من درستی را پیش بگیر.
هوش مصنوعی: من برای تو عزیز و پرورشیافتهام، اما وقتی در کنارت هستم، نگران میشوم چون نمیدانم چگونه از تو دوری کنم.
هوش مصنوعی: چرا ای پرندهٔ زیبا و طلایی، مثل مرغ شب نمیتوانی خواب ببینی؟
هوش مصنوعی: بهظاهر، کسی که بر روی زمین ایستاده و برهنه است، بیخبر از گذشته و تاریخ است.
هوش مصنوعی: بگو چه کسی امروز دست سیمین تو را زیر سنگ نگه داشته است، ای روشن کننده جهان.
هوش مصنوعی: تو میدانی که من چقدر از رازهای درونم را مخفی نگه میدارم و به همین خاطر نمیتوانم همچنان خودم را در حالتی طبیعی نشان دهم.
هوش مصنوعی: اگر با من آشنا بودی، نمیگفتی که هرگز با من حرفی نزدهای، چون این حرفها ناشی از نداشتن صداقت و دورویی است.
هوش مصنوعی: من هیچوقت در مقابل تو حرف نادرستی نزدم و هیچ دروغی از جایی دربارهام نشنیدی.
هوش مصنوعی: من همیشه در کنار تو بودهام و در عشق تو غرق بودهام.
هوش مصنوعی: شب من بدون موهای سیاه تو شب نیست و روز من بدون چهرهی تو مانند روز نیست.
هوش مصنوعی: تمامی آرزوها و خواستههای تو برای من مهم است و به خوبی میدانی که به چه چیزی ایمان دارم.
هوش مصنوعی: دست کم، هیچ کس نمیتواند زیبایی تو را ببیند، حتی اگر کسی بخواهد به تو نزدیک شود، وجود یک تارمو هم میتواند میان ما فاصله ایجاد کند.
هوش مصنوعی: اگر بر روی گل سایهای بیفتد، مثل این است که گل در خون نشسته باشد و دایهٔ گل به او میرسد.
هوش مصنوعی: تو هستی جان من، ای مروارید درخشان شب که جانم در حضور تو در هر لحظه دچار لرزش و هیجان میشود.
هوش مصنوعی: دل من به شدت از عشق تو پر شده است، بهطوری که هر شب به طور مکرر از خواب بیدار میشوم.
هوش مصنوعی: در زمانی من برای تو شمعی روشن میکنم و در زمانی دیگر برای آداب و رسوم تو شمعی روشن میکنم.
هوش مصنوعی: میسوزم و عود و نوع عطر و خوشبویی را برای تو همیشه در نظر دارم و بر تو چادری از زیبایی میبرم.
هوش مصنوعی: مانند خال سبز بر چهرهات، موهای تابدار تو را به زیبایی شکل میزنم.
هوش مصنوعی: من در کوزهای شیرینی تو را نگه میدارم، نه فقط از یک سمت، بلکه از هر دو سمت در کنار بستر.
هوش مصنوعی: من در مورد تو احساس محبت و شفقت دارم، اما تو نسبت به من چه خشم و کینهای داری؟
هوش مصنوعی: با وجود اینکه تحت فشار و خستگی روزگار قرار گرفتم و در چرخ دندههای ناکام زندگی گرفتار شدم، هنوز نتوانستم به آرزوهایم دست پیدا کنم.
هوش مصنوعی: دنیا تا زمانی که به من نزدیک بود، همچون یک کمان به نظر میرسید و جوانی مرا مانند تیری از خود رهانید.
هوش مصنوعی: رگهایم کبود شده و صورتم مانند کاه است، از زبانم شرم دارم گاهی و بیگاهی.
هوش مصنوعی: مدتی طولانی به این دنیا نگاه کردم و حالا میبینم که دیگر چه چیزی میخواهم. انگار همه چیز را تجربه کردهام.
هوش مصنوعی: زمانی که حرص و طمع من افزایش یافت و عمرم کوتاه شد، ناگهان پیری به سراغم آمد.
هوش مصنوعی: بسیار زود بگذر مانند بادی که به دشت میوزد و دوباره به سوی خاک برمیگردد.
هوش مصنوعی: حالا زمان سفر فرا رسیده و بدبختی من باعث شده که روزگار من و تو را از هم جدا کند.
هوش مصنوعی: ای تو، میخواهم از تو بگویم که ایام زندگیام به پایان نزدیک میشود و لحظههای آخر عمرم را میگذرانم.
هوش مصنوعی: از عمر من هیچ دورهای باقی نمانده و بر کسی که نان میدهد، چیزی سپری نشده است.
هوش مصنوعی: اگرچه من مانند سایهای در کنار تو هستم، تو به دنبال من میگردی اما نمیتوانی مرا پیدا کنی.
هوش مصنوعی: بگو تا چه کسی را دور میزنی و چه کسی را میپرستی، که میبینی خودت از او کمتر و پستتر هستی.
هوش مصنوعی: اگرچه من دردمند و ضعیف هستم، اما جایز است که برای دردهایم چارهای پیدا کنم.
هوش مصنوعی: نه هر کسی از هر چیزی خبر دارد، ای ماه! از این حال من را پنهان کن و به من آگاهی ده.
هوش مصنوعی: به راستی که آن کسی که بدن را همراه جان قرار داد، خرد را به عنوان مدیر و سرپرست این جهان قرار داد.
هوش مصنوعی: هزاران شمع از سقف روشنی و نور نسل کشیده شده است و چراغی که از دل عاشق و مشتاق روشن شده، درخشندگی خاصی دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که عنصر (وجود) موجودی متفاوت و جدا از دیگران میشود، باعث میشود که بیگانگان با هم در ارتباط و آشنا شوند.
هوش مصنوعی: به راستی که مریم، با پاکی و فضیلت خود، مانند جواهری ارزشمند در میان نمادهایی مقدس و زیبا قرار دارد.
هوش مصنوعی: با انجیل و بزنار و به معبد مقدس و محراب و ایوان، به مکانی میروم که مقدس است.
هوش مصنوعی: با روح عیسی، مانند خورشید، به ایمان وفاداران مسیحی تابانده شده است.
هوش مصنوعی: اگر راز من را به زبان بیاوری، آن را به اندازه جانم پنهان نگه میدارم، چرا که جانم برایم بسیار باارزش است.
هوش مصنوعی: من دل تو را بزرگ کردم و در نهایت تو را بشارت دادم و پرورش دادم.
هوش مصنوعی: من تو را از میان سختیها و چالشهای زندگی حفظ کردم، تا اینکه اکنون اینگونه زیبا و سرزنده شدهای.
هوش مصنوعی: تو بدهی بسیار و حق زیادی به گردن من داری، پس بگو که چه کار باید انجام دهم تا این حق را ادا کنم.
هوش مصنوعی: روح تو سبک و آزاد است و خشم تو برای من بار سنگینی به همراه دارد. در نگاه تو، من به چشم تو فردی سنگین و دشوار به نظر میرسم.
هوش مصنوعی: سخنان من بر تو تأثیری ندارند و حالا بین ما کاری نمیماند.
هوش مصنوعی: من در انتقام خود اینگونه میگویم که شیر مادر من برای تو حرام است.
هوش مصنوعی: پس از اینکه آن دایهی پیر بسیار سخن گفت، چهرهی آن جوان مانند قیر تیره و تار شد.
هوش مصنوعی: سرش در میچرخید و چشمانش پر از اشک شد؛ کجا باد صبا آن را از پل بیرون برد؟
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و حیا، دل او همچون شیشهای که از دست میافتد، بر روی گل نشسته است.
هوش مصنوعی: نخستین فسونگر به زنی که در حال ظلم و ستم است تبدیل شد و در نتیجه، فریاد و ناله او از دست یک پرورشدهنده بلند شده است.
هوش مصنوعی: ما در نهایت او را رسوا خواهیم کرد. تو از این شخص درافتاده در دام چه میخواهی؟
هوش مصنوعی: اگر تو از شغل و کار خود دست برنداری، من را به حال خود واگذار و بگذار در افکار و اندیشهام مشغول شوم.
هوش مصنوعی: به تو خیانت و نیرنگی نشان دادند، اکنون چه از این دوران آشفته میخواهی؟
هوش مصنوعی: چه بر من سخت است که دل دیوانهام را رنج میدهی، چرا که این دل از درد شدت و عجیبی همواره در آتش است.
هوش مصنوعی: من در حال حاضر دلم در درد و رنجی گرفتار شده است و در این وضعیت نگران و بیقرار هستم.
هوش مصنوعی: انسان نمیتواند دردهای خود را به کسی بگوید، زیرا برای این کار باید هم نگاهی به گذشته داشته باشد و هم به آینده.
هوش مصنوعی: نه میتوانم این درد را پنهان کنم و نه میتوانم این سختی را آسان سازم.
هوش مصنوعی: میگویم اگر بگویم، رسوا میشوم، و اگر سکوت کنم، در این نگرانی باقی میمانم.
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که از هر دو نفر ناراحت هستم، اما نمیگویم تا بیشتر از این ناراحتیام افزایش نیابد.
هوش مصنوعی: اگر از سفرهایم بگویم و نشانههایم را نشان دهم، دیگران بهانهای برای انتقاد و قضاوت خواهند داشت.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم بگویم که تابِ رسوایی را ندارم، و از سوی دیگر نمیتوانم بگویم که از تنهایی رهایی یافتهام.
هوش مصنوعی: اگر راز من فاش شود، به خوبی میدانم که دیگر جانی برای من نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: هرگاه سخن در قفس و محدودیت باشد، مانند تخممرغی است که درون پوستش بسته شده است.
هوش مصنوعی: اما وقتی که از دل به سوی زبان حرکت کرد، همچون پرندهای شد که بر هر شاخهای نشسته است.
هوش مصنوعی: میترسم که اگر رازم را بگویم، ممکن است به خاطر آن مرا تنبیه کنند یا مجازات کنند.
هوش مصنوعی: اکنون، ای پرستار، چون کارها از دستم خارج شده است، اگر بتوانم، رازی را برای تو فاش میکنم.
هوش مصنوعی: هماکنون باید طوری با تو صحبت کرد که آنچه گفته میشود به گونهای باشد که خود را نیز از آن پنهان کرد.
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که تا وقتی در قلبم هستی، حس عاشقانهام را پنهان نخواهم کرد.
هوش مصنوعی: بدان که این باغبان ماهر و کاردان، پسری دارد که همچون درخت آزاد و سر به فلک کشیده است.
هوش مصنوعی: از چهرهاش ماه زیر ابر مانده و از نگینش، مروارید در تیغ مانده است.
هوش مصنوعی: بنرگس که به خواب رفته، جادوان را با زیبایی و زرق و برق به خود جذب کرده و خوشبختی و خوبیها را برای نیکوکاران فراهم کرده است.
هوش مصنوعی: او از شدت اندوه و درد، اشکها مانند تیر به دلش میزنند و از زیبایی دو لبش، شیرینی و لذت را حس میکند.
هوش مصنوعی: لبهای قرمز و زیبا او مانند گل است و اگر زبانی بر آن بگذارد، ننگ و عیب از آن برطرف میشود. زلفهای تیرهاش به دور آن میچرخد و جذابیتش را بیشتر میکند.
هوش مصنوعی: در باغی پر از شیرینی، ستارههایی را میبیند و زمین را به خاطر زیبایی ماه آسمان، میبوسد.
هوش مصنوعی: لب او مانند حلوای خوشمزه است، همانطور که حلوای نبات سرشار از زندگی و نشاط است.
هوش مصنوعی: طوطی از پستهای رنگین خوشخط و زیبا شده و دور آن شکوفههای شیرین صف کشیدهاند.
هوش مصنوعی: دو چشمان مور میدرخشد و از عطر خوش عنبر پر شده است، مانند نگینی که بر درخت پسته قرار گرفته باشد.
هوش مصنوعی: دو لب مانند دانهای از انار هستند که پس از مکیدن، دانه و سبزی به آن افزوده شده است.
هوش مصنوعی: از لبه لب او رنگی به مانند خطی شبرنگ افراشته شده است و به خاطر زیبایی او، گلهای سرخ روی سنگها ریختهاند.
هوش مصنوعی: ظاهر گل و لبخند غنچه را دوست دارم، مانند خطی سبز که غنچه در میان پوستش نهفته است.
هوش مصنوعی: لب او با نیرنگی شبیه خطی زیبا مانند نگین، رنگ سبز آسمان را بر زمین پاشید.
هوش مصنوعی: خطی را دیدم که مانند گل ریحان زیبا بود. سرم را بر آن خط گذاشتم، مانند قلمی که بر روی کاغذ مینویسد.
هوش مصنوعی: یک نوشته زیبا بر لوح دل من حک شده است، اما آن خط بر روی خونم کشیده شده و به من ظلم کرده است.
هوش مصنوعی: امروز که خط عشق بر من اثر گذاشته، چگونه میتوانم این حالت را تحمل کنم؟ در این وضعیت، پری از آن خط به وجود آمده و من عاجز هستم.
هوش مصنوعی: دل من مثل شیشهای است که به خاطر آن خطی که زده شده، از دست پری شکسته و حالا به دو قسمت تقسیم شده است.
هوش مصنوعی: پری زیبایی در شیشه ظاهر میشود و احساسات من مثل آن پری در شیشه محبوس شده است. اما این شیشه از دستم میافتد.
هوش مصنوعی: وقتی که خط او را دیدم، دل من از تنگی و اندوه پر شد. مانند اینکه دل شیشهای بر روی سنگ فرود میآید و میشکند.
هوش مصنوعی: حال که از دست کودک شیشه شکست، هیچ فایدهای ندارد که صدا و فریاد کنیم.
هوش مصنوعی: از تو نمیپرسم که من چگونه به زیبایی آن پری روی آشنا شوم، چون خودم مانند یک پری میشوم و به هر سو سفر میکنم.
هوش مصنوعی: زلف سیاه او بر سرم سایه افکنده است و من میخواهم با این زلف، چهرهاش را ز گلهای زیبا بپوشانم.
هوش مصنوعی: وقتی که او را برای اولین بار دیدم، در سایهٔ درخت بید نشسته بود و مانند خورشید در کنار حوض آرام و بیحرکت بود.
هوش مصنوعی: از شدت مستی، او از دنیا و هر دو عالم بیخبر بود، اما دنیا از حال او به شدت در حال تغییر و دگرگونی بود.
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و بیهوش او مثل آهویی است که بر دل من تاثیر گذاشته و خواب بر چشمان خرگوش نشسته است.
هوش مصنوعی: وقتی آن چهره زیبا را مانند گل دیدم، از سرما و باد، لباس پارهام را به تن کردم.
هوش مصنوعی: من چهرهای را دیدم که مانند آتش در حال سیراب شدن است و از آب و آتش آن، تاب و حرارتش را احساس کردم.
هوش مصنوعی: دل دیوانهام را که مانند تیر به جستجو است، از من دور کن، زیرا زنجیرهای زلف او مرا نگه داشتهاند.
هوش مصنوعی: ناگهان آوای خوشی از چشمهها و درختان بلند به گوش رسید و همه جا پر از شور و نشاط شد.
هوش مصنوعی: وقتی که کمر را محکم بست و سر را خم کرد، تمام درد و رنج در درون من مانند جگر فشرده شد.
هوش مصنوعی: وقتی آن دوست عزیزم در برابر چشمم ظاهر شد، اشکهایم به خاطر آزادی او ریخت.
هوش مصنوعی: وقتی که آن جواهر خاص دل من از پیش من رفت، پیش از او هم رقاص میرفت.
هوش مصنوعی: دل بیفکری دیوانهی اوست، زیرا او مانند شمعی میتابد و دل نیز مانند پروانه به دور او پرواز میکند.
هوش مصنوعی: من در انتظار مرگ هستم و مانند شکری هستم که هنوز در گل باقی مانده ولی برگ ندارد.
هوش مصنوعی: نه شب استراحت دارم و نه روز آرامش؛ هم در شب و هم در روز، تنها خیال آن معشوق در ذهنم سیر میکند.
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه با ناز و محبت، دستت را بر دلم بگذاری، مرا به خواب و رویایی زیبا خواهی برد.
هوش مصنوعی: تمام شب، بستر نرم با زبری و سختی، در کنار من، به من آزار میدهد.
هوش مصنوعی: حال که دربارهی آنچه نمیتوان گفت، با تو سخن گفتم، چه میتوانم بگویم تا آن ماه زیبا به من نزدیک شود.
هوش مصنوعی: اگرچه من از چهرهات شرمندهام، اما قلبم به خاطر عشق و علاقهام به تو گرم است.
هوش مصنوعی: من گل زیبایی هستم و او دلبر و خوشبو. بیایید بین ما صحبت و گفتوگو شود.
هوش مصنوعی: از این پادشاه به آن گدا، نعمتی بده و از این گل به آن شکر، خبری بده.
هوش مصنوعی: برو و با سنگ قیمتیات، زیبایی و شیرینی را به گلهای خوشبو هدیه بده.
هوش مصنوعی: برو و بگو که تو مثل یک سرو هستی، من مثل یک شمشاد. بیا تا بر زیبایی من خوشحال شوی.
هوش مصنوعی: برو و مانند ماهی آزاد باش، من مانند خورشید هستم و تو میتوانی مانند ذرهای درخشان در مقابل چهرهام برقصی.
هوش مصنوعی: اکنون ای دایه، دل را به تو سپردم و تو را دروازهبان این در قرار دادهام.
هوش مصنوعی: پاسخ آن زن سالخورده به قدری تاثیرگذار بود که گویی جوانی با تیر قلبش را نشانه رفته است.
هوش مصنوعی: وقتی این حرف را شنید، با خشم دستش را به سمت پرچین برد و چندین ضربه به آن زد.
هوش مصنوعی: صدایی در جهان طنینانداز شد که هرگز هیچ مستی نمیتواند آن را بیان کند.
هوش مصنوعی: ای با همت، تو از میان خوبان کسی را برگزیدی، اکنون باید نگاهش را حفظ کنی و به جایی نیکو برسی.
هوش مصنوعی: چرا تو اینقدر با ناز و فریب به من کمک میکنی و چیزی از راز دلت را با من در میان نمیگذاری؟
هوش مصنوعی: نمیتوان گفت که این همه جا چه برتری دارد، زمانی که تو به خاطر خجالتت نمیتوانی قدم برداری ای نادان و بیعقل.
هوش مصنوعی: در اینجا، زنی که به فرزندان خود شیر میدهد، به خاطر تلخی زهر به گلرخ (چهره زیبا) خشمگین شده است و به او میگوید که تو تلخ و ناامید کنندهای هستی. این بیان نشاندهنده احساس ناراحتی و نارضایتی از وضع موجود است.
هوش مصنوعی: اگرچه تو نصیحتهای زیبای زیادی به من کنی، اما تاثیری بر من نخواهد داشت؛ زیرا تو خود نیز از همان چیزهایی که میگویی، آسیب دیدهای.
هوش مصنوعی: از دل پر از غم و اندوه، شعلهای برنمیخیزد، چون آتشِ سوزانی نیست که در پی سود و فایده باشد.
هوش مصنوعی: دل خود را بارها نصیحت کردم و وقتی که پیمان بستم، به آن سوگند یاد کردم.
هوش مصنوعی: چرا به خاطر این موضوع، به همه جا فریاد زدی و یادآوری کردی که سوگند و پیمان بستیم؟
هوش مصنوعی: راهی دیگری پیش روی من قرار گرفت، زیرا از آن کار دلگیر بودم، مثل اینکه عشق گل به سنگ حکاکی شده باشد.
هوش مصنوعی: سخن را زیبایی و شیوایی بخشید، همچون پرندهای ماهر که به دور از دروازه نشسته و آواز میخواند.
هوش مصنوعی: زبان به زیبایی و شیواییِ گل صحبت میکند، بهگونهای که بلبل را نمیتواند کلامی بگوید و زبانش را میبندد.
هوش مصنوعی: به زیبای گلرخ گفتی که به خوبی انتخاب کردهای، زیرا تو برای شاهی، گدایی را برگزیدهای.
هوش مصنوعی: دل من بین ترک و هندو کدام یک را انتخاب کند، چون هر دو برایم عزیزند و برای انتخاب یکی از آنها دل تنگم.
هوش مصنوعی: آخر تو را به مقام و جایگاه بلندی خواهند رساند، ولی خودت باید خواهان زندگی و جانت باشی.
هوش مصنوعی: کسی که در رفاه و خوشی زندگی میکند، چگونه میتواند آرزوی زندگی ساده و پر زحمت را داشته باشد؟
هوش مصنوعی: اگر کسی زیبایی و دلربایی مانند ماه را داشته باشد، چرا باید به دنبال محبت از ستارهها باشد؟
هوش مصنوعی: وقتی این بدن بیروح و آسانگیر است، بگذار همهچیز را، حتی اگر همهچیز به جان بستگی داشته باشد، باز هم بگذار.
هوش مصنوعی: اگر تو توبه نکنی، زار و حال بد تو را میگویم تا شاه مویت را ببرّد و به تو صدمه بزند.
هوش مصنوعی: هوا در حال گرم و سوزان است و تو در این روز چه بدبختی را تجربه میکنی.
هوش مصنوعی: آیا نشنیدی که تنبیه هیچگاه بر سر کسی که با سرنوشتش مخالف باشد، تاثیر نخواهد گذاشت؟
هوش مصنوعی: تو مثل خسرو هستی و او مانند گدایی است که در مقایسه با تو قرار دارد؛ تو شاهی و او تنها یک روستایی است که در نهایت در مرتبه پایینتری قرار دارد.
هوش مصنوعی: تو باعث شادابی و زندگی هستی، بیا و در این عید، دل ما را شاد کن و ما را از دلنگرانیها برهان.
هوش مصنوعی: اینکه زینت و زیبایی یک چیز در جایی ارزش ندارد که در کنار چیزهای دیگر، خود را بروز دهد. مانند اینکه طوطی با شکر و نازش در جمع گاوان دیده شود، اینجا زیبایی او دیگر اهمیت ندارد و به نوعی تحقیر میشود.
هوش مصنوعی: آن شخص در کارش به بیل و خاک وابسته است؛ حالا تو با او چگونه میخواهی صمیمی شوی؟
هوش مصنوعی: ای کاش تو با طبع خودت به خوبی و زیبایی رفتار کنی، زیرا در نهایت، از آثار و نتایج کارهای تو بهرهمند خواهی شد.
هوش مصنوعی: او دارای زیبایی و نظامی است که در کنار او، تو مانند ماه میدرخشی.
هوش مصنوعی: اگر از این گاو یک گوش یا دمی برای ارتباطش به دست آید، به خرید آن بپرداز، چرا که تو گمشدهای هستی که ریشه و اصول خود را فراموش کردهای.
هوش مصنوعی: تو با دستان خودت بر سر خودت باران و زحمت میافکنی، از زمانی که قدم به قدم در این مسیر حرکت میکنی.
هوش مصنوعی: چه موجودی هستی که اینقدر بیقرار و آشفتهای، که حتی یک کلمه هم در تو تغییر ایجاد میکند؟
هوش مصنوعی: من از هر خوبی و بدی که صحبت کردم، هیچکدام نتوانستند به تو آسیب بزنند، حتی از صدها که گفتم.
هوش مصنوعی: تو از نگاه کردن به کسی که چهرهاش ناپاک است و آلوده به خون خودت است، قطع امید کردهای. گویا دستهات را به آرامی شستهای و از این آلودگی رها شدهای.
هوش مصنوعی: تو به خاطر بدنامیات خود را به بیسر و سامانی کشاندهای و به طور برهنه و عریان در معرض دید قرار دادهای.
هوش مصنوعی: اگر آب شما بریزد، دیگر نگران نباشید که کسی نان شما را به خاطر آن نمیفروشد.
هوش مصنوعی: تو را دیوانه کرده و عقل و فهمت را از دلت بیخبر و بیعلاقه ساخته است.
هوش مصنوعی: گل به قدری خجالت کشید که از حالت طبیعی خود خارج شد و به خاطر شرم و حیا، پرده از روی خود برداشت.
هوش مصنوعی: بدایه میگوید که من از این کار ناتوانم و هرگز نمیتوانم به سوی دیگر بروم و از این کار کنار بکشم.
هوش مصنوعی: اگر زیاد صحبت کنی یا اصلاً چیزی نگویی، برای من تفاوتی ندارد؛ فقط دیگر دوباره چیزی نگو.
هوش مصنوعی: عشق و احساس او به قدری در دلش ریشه دوانده که مانند نقش و نگاری بر روی سنگ، ثابت و ماندگار شده است.
هوش مصنوعی: مبادا که جان من بدون او باشد، مبادا که چشمان من بدون دیدن او باشد.
هوش مصنوعی: اگر در نگاه تو آن دختر زیبا نازیباست، در چشم من همچون حوری از بهشت است.
هوش مصنوعی: اگر در چشمان تو دیو خشمگینی وجود داشته باشد، در چشم من او مانند یک انسان به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: به چشمان خود نگاه کن و به کارهایی که انجام میدهی توجه کن، و به چشمان من نگاه کن تا زیبایی محبوبم را ببینی.
هوش مصنوعی: اگر دایه با دلخواهش رفتار کند و من هم دلم او را بخواهد، در این صورت چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: از این رنج و سختی که میکشی، برایت آرزوی سلامتی دارم و به هیچ وجه نمیخواهم به این سرزنشها و ملامتها بازگردم.
هوش مصنوعی: وقتی دل امید به بهبود ندارد، سرزنش کردن آن فایدهای نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به انسانی میشود که برای به دست آوردن چیزی با ارزش، تلاش میکند اما در نهایت آنچه به دست میآورد، بیارزش و بیفایده است. او وقت و انرژی خود را روی مسالهای بیاهمیت صرف میکند و نتیجهای نمیگیرد.
هوش مصنوعی: رازی را که در دل داشتم، به تو گفتم و حالا که آن را با تو در میان گذاشتم، تو هم از آن آگاه هستی.
هوش مصنوعی: ببین چقدر به وعدهها و سوگندهایی که خوردهای پایبند بودهای که هرگز از آنها دور نشدهای.
هوش مصنوعی: اکنون با وجود تمام سوگندهایی که خورده بود، از من جدا شده و پیوندش را قطع کرده است.
هوش مصنوعی: چرا از این که به چهرهام نگاه میکنی و حس میکنی که انگار زیباییام میتواند جذبش کند، شرم نمیکنی؟
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که مانند آهن نرم، دلی سخت و بیاحساس وجود دارد، متوجه شدم که از دایه هم نمیتوان امید دلداری داشت؛ چه بسا که سرنوشت خوب نبوده است.
هوش مصنوعی: هر لحظهای که گذشت، در درد و رنجی غرق بودم و اگر به عشق دچار شوم، حالم از خونریزی و آسیب بدتر نمیشود.
هوش مصنوعی: تو از من خواستی که بگویم، اما وقتی گفتم، راز تو فاش شد و این باعث خشم تو شد و تو فتنهای را شروع کردی.
هوش مصنوعی: بسیاری از عیبهای من مثل آتشفشانی است که وقتی تو با آب روح و جانم را آرام کردی، آشکار شدند.
هوش مصنوعی: وقتی تو کار من را به خوبی مینگری، در نهایت همه چیز به تو ختم میشود و تو در پایان به کمک من میرسی.
هوش مصنوعی: وقتی که حسرتی عمیق بر دلم نشست، مانند صید مردهای در چنگم گرفتار شد. مانند اینکه پای مور کوچکی به دستم بیفتد.
هوش مصنوعی: وقتی که دام را پیش خود گرفتی، تو هم دوستی را گرفتی و به من آسیب زدی، ای بیوفا.
هوش مصنوعی: اگر دلیری را به تسخیر خود درآوری، باید بگویی که چه شجاعت و قدرتی را به دست آوردهای.
هوش مصنوعی: نمیتوانیم بیشتر از این به دیگران وابسته باشیم، زیرا هر کسی مسئول کارهای خود است.
هوش مصنوعی: وقتی که قرعه به نام من افتاد، به من آب بده، زیرا نان من با تو در روغن خوشبو شده است.
هوش مصنوعی: لطفاً با من خشن رفتار نکن، زیرا ما در عالم سختیها و مشکلات، تلاش میکنیم و باید با ملایمت کنار بیاییم.
هوش مصنوعی: من در برابر سختیهای تو به زانو درآمدم و به خاطر تو، از خودم خیلی چیزها را فدای کردم.
هوش مصنوعی: اگر تو مانند دیگران شرم میداشتی، من نیز همیشه از تو حمایت میکردم و در کنارت بودم.
هوش مصنوعی: وقتی گربه در برابر دیگ پر از خوراک قرار میگیرد، شرم و حیا را فراموش میکند. در این شرایط، حتی یک سگ هم برای تامین نیازش به عقب نمینUmرد.
هوش مصنوعی: او این جمله را گفت و به شدت نالید و دایه، با عجله، لباسهایش را از تخت برداشت.
هوش مصنوعی: وقتی پرستار این حرف را شنید، از خشم اشکهای خونین از چشمانش ریخت.
هوش مصنوعی: به خاطر لطافت و زیبایی، تو به من احساس شادی و گرما بخشیدی. بارها و بارها بدون هیچگونه شرمی، مرا تحت تأثیر قرار دادی.
هوش مصنوعی: بارها مرا از نزد خود دور کردی و به من توهین کردی، اما هنوز آستین خود را بر من گشاد تا نشان دهی که به من اهمیت میدهی.
هوش مصنوعی: تو مرا شبیه سگ خواندی و به من صدا زدی، اما تو مانند یک گربه سریعاً به صدای خودت جواب دادی.
هوش مصنوعی: بارها به تو گفتم که حواست را جمع کن؛ گوش کن و به صحبتها توجه کن.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی چیزی را که در دل داری بگویی، فرصت مناسبی پیدا کن و در گوش من بگو، نه اینکه آن را علنی اعلام کنی.
هوش مصنوعی: وقتی که تو بر دوشم سخن گفتی، احساس کردم که در گوشت نجوا کردی.
هوش مصنوعی: اگرچه لباس خوب و زیبایی به تن کردهای، اما در واقع شخصیت و جایگاه تو به خاطر ناپسندی و بدنامی که به دست آوردهای، دچار آسیب شده است.
هوش مصنوعی: مانند گلی که از جایی بلند و با زیبایی پاسخ میدهد، دایه او در جایی دور مینشیند و او را تماشا میکند.
هوش مصنوعی: با یک لحظه صبر و تحمل، زنجیرها از هم پاشیدند و زخم او باعث شد که از صد تیر رها شود.
هوش مصنوعی: از گریه و نالهٔ آن دختر زیبا، ستارهای در آسمان به شدت درخشید.
هوش مصنوعی: زمین از اشک سرد او پرغبار شد و آسمان به خاطر سوزش دردش پر از رنج گردید.
هوش مصنوعی: دلش دچار عذاب و آتش است، اما بدنش در آب آرامش دارد. نه این وضعیت او را به فکر فرو برده و نه سبب خوابش شده است.
هوش مصنوعی: نه کسی با هنر سخن گفت و نه کسی با زیبایی، که یار من در این سختیها و مشکلات، تنها خداوند است.
هوش مصنوعی: همه افراد بیچاره و دردمند به او تکیه میکنند و او تنها یاور و دلگرمکننده آنها است. در هر زمان و مکان، او حامی و همراه آنهاست.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال خشنودی خداوند باشی، زنده و پایدار خواهی بود؛ اما اگر فقط به دنبال خواستههای خود باشی، به بندهای از بندگان دنیا تبدیل میشوی.
هوش مصنوعی: ای خدا، دل مرا به لطف خود تسلیم کن تا مثل مردهای که به زندگی بازمیگردد، زنده شوم.
هوش مصنوعی: میخواهم از تو کمک بگیرم و لطفی از تو بخواهم که مرا بیدار کند و آگاهتر کنم.
هوش مصنوعی: ای دل، چرا به افسانهها میپردازی و از دین و شرع سخن میگویی؟ چرا این حرف را زدی که تو را به این حال و روز انداخت؟
هوش مصنوعی: لحظهای که ارزش زیادی دارد، جهانی به خاطر آن لحظه به پا خواسته است، اما در آن لحظه، کسی به آن توجه نمیکند و به آن اهمیت نمیدهد.
هوش مصنوعی: تو به خاطر غفلت و بیتوجهی، به قیمت یک لحظهات اهمیت نمیدهی و نمیدانی که چه قدر با ارزش است.
هوش مصنوعی: اگر فردا از این غفلت آگاه شوی، دیگر پشیمانی فایدهای ندارد و آن زمان برای تو سودی نخواهد داشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.