گنجور

 
عطار

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت

که گاهی دُر فشاند و گاه دُر سُفت

که چون هرمز به عشق گل میان بست

دل پرخون در آن دلبربجان بست

چو شد زان ماه آهو چشم خسته

چو شیری مست گشت از بند جسته

ز گل همچون شکر در آب بگداخت

بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت

ز گل چون بلبلی در زاری آمد

میان خاک در خونخواری آمد

ز گل درپای دل صد خارش افتاد

دلش از دست رفت و کارش افتاد

ز نرگس بر گلش خونابه میشد

دلش چون گندمی بر تابه میشد

ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت

که زیر شعله چون اخگر نهان گشت

دو آتش همچو بادی دررسیدند

به یک ره بر دل و جانش دمیدند

چنان زیر و زبر شد زان دو آتش

که آتش همچو او شد او چو آتش

ز بس آتش که داشت او در دل تنگ

برو میسوخت چون آتش دل سنگ

نهان زان گشت زیر سنگ آتش

که می بگریخت زان دلتنگ آتش

ز بی صبریش دل را بیم جان بود

چو بیدل بود بی صبریش ازآن بود

صبوری را دلی بر جای باید

ز سودایی و بیدل صبر ناید

چو هرمز می‌نیافت از خود صبوری

هزاران رنج یافت از درد دوری

بدل گفتا چه کردی ای سیه روز

که جستی دوری از دُرّ شب افروز

فرا درآمده اقبالت از بام

ز دستت رفته و تو مانده در دام

چو نیکویی نیامد سازگارت

به پایان بر به سختی روزگارت

کسی را ماه آید زآسمان پیش

چگونه در زمین گنجد بیندیش

کسی گنجی به دست آورده بی رنج

چگونه دست نگشاید بدان گنج

کسی را بی صدف دُرّ شب افروز

چگونه بیخودش دارد شب و روز

دریغا ماهروی من کجا شد

کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد

دریغا کز چنان دُر دور ماندم

وزو همسنگ دریا خون فشاندم

دریغا کانچنان گنجی نهان گشت

وزو چون گنج جانم خاکدان گشت

که کرده‌ست اینکه من کردم چه سازم

چو در ششدر فروماندم چه بازم

مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق

به نادانی شدم زو همچو او طاق

چو روزی ره به سر آمد درین کار

دل هرمز به جان آمد ازین بار

به گرد باغ درمیگشت پیوست

به بوی دایه چون شوریدهٔ مست

رسید القصه روزی دایهٔ پیر

نهاد از بهر هرمز دام تزویر

چو هرمز دایه را در گلستان دید

تو گفتی تشنه‌ای آب روان دید

به پیش دایه شد چون شرمساری

ز شرم دایه چشمش چشمه ساری

چو هرمز را برِ خود دید دایه

بر آن خورشید رخ افگند سایه

گره بر ابروی پرچین زد ازوی

قدم در خشم و دم در کین زد ازوی

ازو بگذشت و نادیدارش آورد

نکرد آزرم در آزارش آورد

دم لایلتفت میزد ز هرمز

که با هرمز ندارم کار هرگز

چو هرمز دایه را با خود به کین دید

به غایت سهمناک و خشمگین دید

برِ او رفت و گفت ای دایه آخر

به بادم برمده سرمایه آخر

سخنها پیش تو بی‌خرده گفتم

ز سرمستی برون از پرده گفتم

تو بر نادانیم اکنون تفو کن

ندانستم خطا کردم عفو کن

ز پای افتاده بودم بی دل و مست

نگیرد هیچکس از مست بر دست

به بازی گر نمودم زرق و دستان

چنین باری، عجب نبود ز مستان

ز من کینه مگیر ای سیم سینه

که از مستان کسی نگرفته کینه

ز مستان کار ناهموار آید

چو نیک آید ز من بسیار آید

اگر بی مهریی دیدی ز مستی

به هشیاری چرا در کین نشستی

چو بودم من ز مستی در خرابی

به هشیاری ز من سر می چه تابی

چو بینی در خرابی کار ناساز

در آبادی بنتوان گفت ازآن باز

کنون از مهر گل چون موم گشتم

چو موی لقمه نامعلوم گشتم

چو روی از عشق او دیدی بنفشم

ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم

ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم

وزین آتش ز سر بگذشت آبم

خدا را دایه، درمانی کن آخر

علاج درد حیرانی کن آخر

مشو در تاب از جسم چو مویم

مشو در خط ز کین من چو رویم

چو دل مرغ تو شد بر وی زدی تیر

نهادی بر رهش دامی گلو گیر

چو در دام خود آوردی تمامم

دمی در دم برون آور ز دامم

تو نیکی کن اگر بد کرده‌ام من

که آن بد با دل خود کرده‌ام من

تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد

که هرگز از نکوکاری زیان کرد؟

مرا یک قطرهٔ خونست خود رای

که دل میخواندش هرکس به هر جای

چو در پای تو افتم سرنگون من

از آن قطره بریزم جوی خون من

مکن ای دایه، این تندی رها کن

به نرمی چارهٔ این مبتلا کن

نگر کز عشق سودایی شدم من

سر غوغای رسوایی شدم من

ندارم دست و دستاویزی ازین بیش

دلم از دست شد مستیز ازین بیش

چو شمعم چند سوزان داری آخر

بده پروانه گر جان داری آخر

چو من چون شمع مردم در سحرگاه

چه حاصل گر دهی پروانه آنگاه

بگفت این و ز نرگسهای مخمور

فرو بارید مروارید منثور

ز سوز عشق سروَش سرنگون گشت

به روی او روانه جوی خون گشت

هوای گل چو نیرنگ بلا زد

دلش چون ذرّه‌ای دم در هوا زد

ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی

به زاری دایه گریان گشت بر وی

به پاسخ گفت ای هرمز دگر نیز

نخواهم خوردنت خون جگر نیز

چو جان گلرخم از تست زنده

چرا پیشت نباشد دایه بنده

کنون آن رفت ازین پس بنده‌ام من

چگونه بنده‌ای تا زنده‌ام من

غرامت کرده‌ام با دلستانی

غرامت میکشم با تو به جانی

مرا چون زین غرامت بیم جانست

سرم چون عنکبوتی در میانست

چه گر از عنکبوتی هیچ ناید

هم آخر پرده داری را بشاید

نهم چون عنکبوتان تا ز آغاز

که در پرده نکوتر باشد این راز

شب و روز از غم پرده دریدن

ندارم کار جز پرده تنیدن

کنون رفتم به عذر آن بر ماه

کنم آن ماه را زین مهر آگاه

رسانم هر دو را چون ماه با مهر

نشانم مهر و مه را چهر بر چهر

چو دو تنگ شکر با هم نشینند

جهانی چون مگس باری ببینند

چو من در تنگ دارم هر دو شکّر

مگس کی پر زند با هر دو دلبر

چو من چون عنکبوتان پرده‌دارم

مگس را زنده در پرده نیارم

اگر من یک مگس بینم برین در

زنم همچون مگس دو دست بر سر

ز هر در دایه مشتی دم فرو خواند

بسی افسانه و افسون برو خواند

بسی بازار گلرخ تیزتر کرد

جهان عشق پر شور و شکر کرد

نهاد القصّه او را در شبانگاه

اساس وعده در خلوتگه ماه

نهانی راست شد معیاد گاهی

که جمع آیند خورشیدی و ماهی

دل هرمز از آن شادی چنان شد

که گویی مغز او چون زعفران شد

بیامد دایه چون بادی بر گل

چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل

گلش گفت ای گرامی تر ز جانم

چه آوردی خبر از گلستانم

چسانت پرسم از گرد ره آخر

بگو شیر آمدی یا روبه آخر

جوابش داد کای گل در جهان من

ندیدم همچو هرمز یک جوان من

به همّت از خم گردون گذشته

به رفعت از جهان بیرون گذشته

فزونتر از فریدون و ز جمشید

گرانمایه شده زو فرّ خورشید

ندیدم مثل هرمز در نکویی

ندیده بودمش زین پیش گویی

چو چشمم رنگ نارنجی او دید

همی عقلم ترنج و دست ببرید

دهانی دارد از تنگی چو پسته

دو عنابش ز شرم دایه بسته

چنان در پسته تنگی بود و لغزش

که بیرون اوفتاد از پسته مغزش

برون از پسته مغزش مابقی بود

ازان معنی خط او فستقی بود

چو گرد بسته خطّ فستقی داشت

دلم را بوسه‌ای بر احمقی داشت

بر آنم داشت دل تا لب گشایم

ز لعلش ناگهی شکّر ربایم

ولیکن عقل بر جایم نگه داشت

وگرنه دل بر آن شکّر شره داشت

چنان دل از خطش بیخویشتن بود

که گفتی خطّ او بر خون من بود

ترا این عشق ورزیدن حلالست

که چون هرمز به نیکویی محالست

درین معنی دلم تا آسمان شد

که بر ماه زمین عاشق توان شد

روا دارم که او را دوست داری

که او را هست جای دوستداری

نسازی کار با او با که سازی

نبازی عشق با او با که بازی

چو من آن مرغ را بیدانه دیدم

به مشتی دانه در دامش کشیدم

بسی دم دادمش القصه باری

چو راضی گونه‌ای شد بیمداری

نهادم وعده تا چون شب درآید

ترا صبحی ز وصل او برآید

دو دل در عیش جان افروز دارید

به هم هر دو شبی چون روز دارید

فرو خواهد شدن این دم سرانجام

دمی دستی برآرید ای دلارام

چو گل از دایه بشنود این سخن را

چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را

بدو گفت ای به تو دل زنده جانم

چگونه شکر تو گفتن توانم

چه گویم هرچه گویم بیش ازآن باد

که رحمت بر چنان کام و زبان باد

خدایم رحمتی بنهاد در تو

نکو کردی که رحمت باد بر تو

کنون ماییم و روی دوست امشب

چو پسته با شکر هم پوست امشب

گل عاشق همه شب با دل افروز

شکر در تنگ خواهد داشت تا روز

اگر صبحی ز شام ما برآید

دمی از ما به کام ما برآید

چو گردون را معلّق گشت رایت

ز انجم نه ورق شد پر روایت

ستاره ازکبودی رخ برافروخت

مه نو چون جهودان زرد بردوخت

نقاب از روی گردون برگرفتند

هزاران شمع زرّین درگرفتند

فلک زان بود پر شمع شب افروز

که مروارید میپیوست تا روز

چو شد روز و شب دیگر درآمد

فرو شد آفتاب و مه برآمد

نشسته بود هرمز منتظروار

که تا با گل کند در باغ دیدار

برای شکّری زان لعل خندان

نهاده چشم و کرده تیز دندان

دلش در بر تپان تا چون کند او

که خار گل ز پا بیرون کند او

چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت

چو خورشیدی گل سیراب بفروخت

به باغ آمد چو ماهی دایه در پس

به شکل آفتاب و سایه در پس

چو هرمز دید در مهتاب ماهی

دلش بیهوش شد برداشت آهی

چو خوشه سر به سوی ماه میشد

دلی چون خور رخی چون کاه میشد

گل خوشرنگ باقدّ چو سروی

خرامان پیش آمد چون تذروی

به نرگس در فسونگاری عمل کرد

به غمزه مشکلات عشق حل کرد

ز لب برداشت مهر دلبری را

به رخ بنهاد اسبی مشتری را

به غمزه راه بر اختر فرو بست

به خنده دست بر شکّر فرو بست

درآمد بر زمین افکنده گیسو

لبی پرخنده و چینی بر ابرو

فرو پوشیده دیبایی ملّون

شده دیبا از آن زیبا مزین

از آن در زیر نقش روم بود او

که سر تا پای همچون موم بود او

به غایت موم او نقشی نکو داشت

زهی موم و زهی نقشی که او داشت

چو هرمز دید نقش دل گزین را

به خدمت بوسه زد روی زمین را

چو ماه او به خدمت راه بگرفت

زمین در پیش آمد ماه بگرفت

چو سایه از زمین بر ماه افتاد

گل خورشید رخ در راه افتاد

نمازش برد گل زیر چمن در

فتاده این شکرلب وان سمن‌بر

میی ناخورده مست افتاده هر دو

شده چون بیهشان بی باده هر دو

یکی را پای در گل مانده از عشق

یکی را دست بر دل مانده از عشق

یکی چون ماه در تاب اوفتاده

یکی چون ماهی از آب اوفتاده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه