چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی در فشاند و گاه درسُفت
که چون هرمز بعشق گل میان بست
دل پرخون در آن دلبربجان بست
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
ز گل درپای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی برتابه میشد
ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهان گشت
دو آتش همچو بادی در رسیدند
بیک ره بر دل و جانش دمیدند
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
ز بی صبریش دل را بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازان بود
صبوری را دلی بر جای باید
ز سودایی و بیدل صبر ناید
چو هرمز مینیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از دُرّ شب افروز
فرا درآمده اقبالت از بام
ز دستت رفته و تو مانده در دام
چو نیکویی نیامد سازگارت
بپایان بر بسختی روزگارت
کسی را ماه آید زاسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
کسی گنجی بدست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
کسی را بی صدف دُرّ شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب و روز
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد
دریغا کز چنان دُر دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
دریغا کان چنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خاکدان گشت
که کردست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق
بنادانی شدم زو همچو او طاق
چو روزی ره بسر آمد درین کار
دل هرمز بجان آمد ازین بار
بگرد باغ درمیگشت پیوست
ببوی دایه چون شوریدهٔ مست
رسید القصه روزی دایهٔ پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
چوهرمز دایه را در گلستان دید
تو گفتی تشنهیی آب روان دید
بپیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
چو هرمز را بر خود دید دایه
بران خورشید رخ افگند سایه
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد ازوی
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
چو هرمز دایه را با خود بکین دید
بغایت سهمناک و خشمگین دید
بر او رفت و گفت ای دایه آخر
ببادم برمده سرمایه آخر
سخنها پیش تو بیخرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
تو بر نادانیم اکنون تفوکن
ندانستم خطا کردم عفو کن
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بردست
ببازی گر نمودم زرق و دستان
چنین باری، عجب نبود زمستان
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
ز مستان کار ناهموار آید
چو نیک آید زمن بسیار آید
اگر بی مهریی دیدی ز مستی
بهشیاری چرا در کین نشستی
چو بودم من زمستی در خرابی
بهشیاری ز من سر می چه تابی
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت ازان باز
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
چو روی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط ز کین من چو رویم
چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلو گیر
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آور ز دامم
تو نیکی کن اگر بد کردهام من
که آن بد بادل خود کردهام من
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که هرگز از نکوکاری زیان کرد
مرا یک قطرهٔ خونست خودرای
که دل میخواندش هرکس بهر جای
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
مکن ای دایه، این تندی رها کن
بنرمی چارهٔ این مبتلا کن
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
ندارم دست و دستاویزی ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گر جان داری آخر
چو من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گردهی پروانه آنگاه
بگفت این و ز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
ز سوز عشق سروش سرنگون گشت
بروی او روانه جوی خون گشت
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذرّهیی دم در هوا زد
ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی
بزاری دایه گریان گشت بروی
بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
چو جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
کنون آن رفت ازین پس بندهام من
چگونه بندهیی تا زندهام من
غرامت کردهام با دلستانی
غرامت میکشم با تو بجانی
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
چه گر از عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
نهم چون عنکبوتان تازاغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
کنون رفتم بعذر آن بر ماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر بر چهر
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
چو من در تنگ دارم هر دو شکّر
مگس کی پر زند با هر دو دلبر
چو من چون عنکبوتان پرده دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
زهر در دایه مشتی دم فرو خواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
نهاد القصّه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
دل هرمز ازان شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
گلش گفت ای گرامی تر ز جانم
چه آوردی خبر از گلستانم
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
جوابش داد کای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
بهمّت از خم گردون گذشته
برفعت از جهان بیرون گذشته
فزونتر از فریدون وز جمشید
گرانمایه شده زوفرّ خورشید
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنجو دست ببرید
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دوعنابش ز شرم دایه بسته
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
چو گرد بسته خطّ فستقی داشت
دلم را بوسهیی بر احمقی داشت
برانم داشت دل تالب گشایم
ز لعلش ناگهی شکّر ربایم
ولیکن عقل بر جایم نگه داشت
وگرنه دل بران شکّر شره داشت
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خطّ او برخون من بود
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز بنیکویی محالست
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
بمشتی دانه در دامش کشیدم
بسی دم دادمش القصه باری
چو راضی گونهیی شد بیمداری
نهادم وعده تا چون شب دراید
ترا صبحی ز وصل او براید
دو دل در عیش جان افروز دارید
بهم هر دو شبی چون روز دارید
فرو خواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی بر آرید ای دلارام
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را
بدو گفت ای بتو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
چه گویم هرچه گویم بیش ازان باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
کنون ماییم و روی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
اگر صبحی ز شام ما برآید
دمی از ما بکام ما برآید
چو گردون را معلّق گشت رایت
زانجم نه ورق شد پر روایت
ستاره ازکبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زردبردوخت
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرّین درگرفتند
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید میپیوست تا روز
چو شد روز و شب دیگر درامد
فرو شد آفتاب و مه برامد
نشسته بود هرمز منتظر وار
که تا باگل کند در باغ دیدار
برای شکّری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل زپا بیرون کند او
چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
بباغ آمد چو ماهی دایه در پس
بشکل آفتاب و سایه در پس
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
چو خوشه سر بسوی ماه میشد
دلی چون خور رخی چون کاه میشد
گل خوشرنگ باقدّچو سروی
خرامان پیش آمد چون تذروی
بنرگس در فسونگاری عمل کرد
بغمزه مشکلات عشق حل کرد
زلب برداشت مهر دلبری را
برخ بنهاد اسبی مشتری را
بغمزه راه بر اختر فرو بست
بخنده دست بر شکّر فرو بست
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پرخنده و چینی برابرو
فرو پوشیده دیبایی ملّون
شده دیبا از آن زیبا مزین
ازان در زیر نقش روم بود او
که سر تا پای همچون موم بود او
بغایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
چو هرمز دید نقش دل گزین را
بخدمت بوسه زد روی زمین را
چو ماه او بخدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکر لب وان سمن بر
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
یکی چون ماه درتاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب اوفتاده
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن شاعری از عشق و دلدادگی سخن میگوید و از درد و رنجی که عاشق بر اثر جدایی و حسرت میکشد، داستانی را روایت میکند. شخصیت اصلی، هرمز، دچار نوسانات احساسی شدید است و گاه در اوج شادی و گاه در عذاب و درد به سر میبرد. او عشق را به گلی تشبیه میکند که در آن گرفتار آمده و در آرزوی وصال معشوقش است. همچنین، دایهای را به تصویر میکشد که در پی رفع درد و درمان دردهای هرمز است، اما به دلیل خشم و غم و نگرانیاش، او را نمیبیند. در نهایت، هرمز با دایه نشستی دارد که در آن عهد و وعدهای برای دیدار با معشوقش وجود دارد و حدیث عشق و زیبایی را به عنوان واریتهای زیبا از زندگی بیان میکند. این شعر نمادین و غنایی با تصاویر زیبا از طبیعت و احساسات سرشار از عشق و اندوه، خواننده را به دنیای عاطفی عمیق و پیچیدهای میبرد.
هوش مصنوعی: این شخص که در سخنوری مانند دریا است، گاهی با شدت و قدرت صحبت میکند و گاهی هم به آرامی و نرمش.
هوش مصنوعی: وقتی هرمز به عشق گل دل میسپارد، قلبش پر از درد میشود و جانش را به دلبری میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی از آن ماه، آهو با چشمان خسته دیده شد، مانند شیری مست شد و از قید و بند رهایی یافت.
هوش مصنوعی: گل مانند شکر در آب ذوب شد و بر اثر گرما، مانند شمعی که از حرارت ذوب میشود، گداخته گردید.
هوش مصنوعی: بلبلی از میان گلها به سوی خاک آمد و در حالی که در حال خونخواری بود، به آنجا رسید.
هوش مصنوعی: درد و رنجهای بسیار بر دل آدمی سنگینی میکند و در نتیجه، عشق و احساسات او آسیب میبیند و ممکن است همه چیزش را از دست بدهد.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و لطافت نرگس، دلش مثل گندمی که روی تابه قرار میگیرد و داغ میشود، تحت تأثیر قرار میگیرد و خونابه میشود.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و احساس درد و تب ناشی از آن، به حدی دچار حالتی شدم که مانند آتش زیر خاکستر پنهان شدم.
هوش مصنوعی: دو شعله مانند باد به یک مسیر آمدند و بر دل و جان او دمیدند.
هوش مصنوعی: در پی آن دو آتش، اوضاع چنان به هم ریخت که آتش خود به اندازه او تبدیل شد و او نیز مانند آتش شد.
هوش مصنوعی: او به خاطر آتش شدیدی که در دلش داشت، مثل سنگی که در آتش میسوزد، دمدمی و ناآرام بود.
هوش مصنوعی: آتش پنهانی زیر سنگی نهفته است که از آن دلتنگی میفرارند.
هوش مصنوعی: دل به خاطر بیصبری او در خطر است، چون بیخبر از حال خود بیصبر است و همین بیصبری باعث این حالت شده است.
هوش مصنوعی: برای صبوری نیاز به قلبی است که محکم و ثابت باشد، زیرا از دل بیقرار و سردرگم نمیتوان انتظار صبر داشت.
هوش مصنوعی: وقتی که هرمز از خود بیتابی کرد، هزاران رنج به خاطر درد جدایی را متحمل شد.
هوش مصنوعی: بدل به کسی که در وضعیت بدی به سر میبرد میگوید: چه کردهای که از جواهر نورانی شب دور افتادی؟
هوش مصنوعی: زمانی خوب بر تو رسیده است، اما تو به خاطر عملهایت در شرایط سختی گرفتار شدهای.
هوش مصنوعی: وقتی خوبی و نیکی به سراغت نیاید، باید در سختیهای زندگی با قدرت و استقامت پیش بروی.
هوش مصنوعی: اگر کسی از آسمان ماه را ببیند، چگونه میتواند در زمین جا بگیرد و ذهنش را به آن مشغول کند؟
هوش مصنوعی: کسی که بدون زحمت و تلاش موفق به کسب ثروتی شده است، چگونه میتواند از آن ثروت به آسانی چشم بپوشد یا آن را از دست بدهد؟
هوش مصنوعی: کسی که لایق و ارزشمند است، چگونه میتواند بیدلیل و بیهدف شبانهروز زندگی کند.
هوش مصنوعی: ای کاش ماهروی من کجا رفته است، زیرا به واسطه او پشتم مانند ماه نو دو نیم شده است.
هوش مصنوعی: ای کاش که از آن گوهر عزیز دور نمانده بودم و به خاطر او که همتایش دریا است، خون گریه کردهام.
هوش مصنوعی: افسوس که چنین گنجی پنهان شد و از آن، مانند گنجی که در دل دارم، بدنم به خاک تبدیل گردید.
هوش مصنوعی: چه کسی باعث شده که من چنین کاری کنم؟ چه باید بگویم وقتی در این وضعیت گرفتار ماندهام و هیچ راهی به عقب ندارم؟
هوش مصنوعی: من به اندازهی چشم سر خود، در آفاق همتایی ندارم و مانند او از این حسرت به سر میبرم که تنها و بیهمتا هستم.
هوش مصنوعی: وقتی روزی عمر به پایان برسد، دل هرمز از این بار سنگین جان میگیرد و رها میشود.
هوش مصنوعی: در باغ میچرخید و به دنبال عطر و بوی دایه بود، همانطور که یک دیوانه به شوقی پرتلاطم در حال گشتن است.
هوش مصنوعی: در نهایت روزی، پرستار سالخورده برای هرمز دام فریبی قرار داد.
هوش مصنوعی: در گلستان، وقتی هرمز دایه را دید، به نظر میرسید که او عطش آب روان را دارد.
هوش مصنوعی: نوزاد به پیش دایه رفت و از ترس و شرم او، چشمش مانند چشمهای پرآب شد.
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز خود را در آینه دید، دایهاش سایهای بر چهرهاش افکند مانند سایه خورشید.
هوش مصنوعی: او با ابروهای کمانی خود، نشانهای از خشم و کینه به نمایش گذاشت.
هوش مصنوعی: او از کنار او گذشت و نتوانست خود را از احساس شرم در آزار او خلاص کند.
هوش مصنوعی: دمی به دقت و توجه به هرمز اشاره میکند و میگوید که هیچگونه رابطه یا کارایی با او ندارد و هرگز نمیخواهد با او ارتباط برقرار کند.
هوش مصنوعی: هرمز که دایه را با خود دید، به شدت خشمگین و نگران شد.
هوش مصنوعی: او به دایهاش گفت: ای شیرینزبان، جانم به لب رسیده و داراییام به پایان رسیده است.
هوش مصنوعی: من در حالت سرمستی و شیدایی، تمام حرفهایم را بدون هیچ کم و کاستی و پنهانی، برای تو بیان کردم.
هوش مصنوعی: من به خاطر نادانیام بر تو نفرت میورزم، اما اکنون متوجه شدم که اشتباه کردهام، لطفاً مرا ببخش.
هوش مصنوعی: من بیدل و بیحال بر زمین افتاده بودم و هیچکس از حالت مستی من انگشت بر نداشت.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به یک بازی یا نمایشی که کردم نگاه کنم و ببینم با چه دقتی آن را به اجرا درآوردم، تعجبی ندارد که زمستان با تمام سردیاش، باز هم با من همراهی کند.
هوش مصنوعی: از من کینه به دل نگیر ای دل زیبا، زیرا هیچکس از مستان و عاشقان، کینهای به دل نمیگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی مستان کار سختی را انجام میدهند، در صورتی که خوب پیش برود، از من بسیار بهره میبرند.
هوش مصنوعی: اگر از کسی بیمهری و بیاحساسی دیدی، به خاطر حالاتی که خودت داری، چرا در تلاطم کینه و خشم میمانی؟
هوش مصنوعی: زمانی که در حالت خراب و به هم ریختهای بودم، برایم امکان نداشت که بتوانم به وضوح و آگاهی فکر کنم یا احساس کنم.
هوش مصنوعی: وقتی دیدی که در کارهای نامناسب و خرابشده، نشانههایی از آبادانی وجود ندارد، نمیتوانی امیدوار باشی که به راحتی بتوان از آن وضعیت خارج شد.
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر عشق، مانند موم نرم و انعطافپذیر شدم و همچون لقمهای نامشخص و گنگ، حالت و شکل مشخصی ندارم.
هوش مصنوعی: زمانی که تو روی زیبا و جذاب او را دیدی، من از شدت بیرحمیات به پایین پایم انداخته شدم.
هوش مصنوعی: از گل هم دچار درد و آزار شدم و هم به شوق و لذت. از این آتش، آبروی من هم از بین رفت.
هوش مصنوعی: ای خدا، به من رحم کن و مظهر درمان دردهای درونیام شو، تا این آشفتگی و سرگردانیام به پایان برسد.
هوش مصنوعی: از بدن خود مانند مو ناراحت نشو و از چهره من به خاطر کینهام دلخور نشو.
هوش مصنوعی: زمانی که دل تو به شوق پرواز مرغی به پرواز درآمد، تیر شوق را به سوی آن فرستادی و دامی بر سر راهش گذاشتی تا آن را گرفتار کنی.
هوش مصنوعی: وقتی که مرا در دام خود گرفتار کردی، لحظهای béشمار از آن دام بیرونم آور.
هوش مصنوعی: اگر من نیکی کنم و تو بدی از من دیدهای، نیکیت را فراموش نکن، زیرا آن بدی که از من دیدهای، نتیجه عمل خودم است.
هوش مصنوعی: زمانی که میتوانی کار نیکویی انجام دهی، این کار را بکن، زیرا هرگز از انجام کار خوب ضرر نمیکنی.
هوش مصنوعی: من یک قطره خون دارم که خودسرانه عمل میکند و هر کسی به نوعی آن را جذب میکند.
هوش مصنوعی: وقتی به پای تو میافتم و سرم به زمین میافتد، از آنجا مثل قطرهای که بیفتد، خونم به راه میافتد.
هوش مصنوعی: این شعر به شخصی اشاره دارد که از کسی میخواهد تا با ملایمت و مهربانی برخورد کند و به جای تندی و خشونت، به فکر حل مشکل او باشد. پیشنهاد میشود که با آرامش و دلسوزی به این موضوع پرداخته شود.
هوش مصنوعی: نگاه کن که من به خاطر عشق، دچار جنون شدهام و حالا در میان شور و هیاهوی رسوایی قرار گرفتهام.
هوش مصنوعی: دیگر هیچ چیزی برای من باقی نمانده و دلم دیگر طاقت ندارد، نمیتوانم بیشتر از این تحمل کنم.
هوش مصنوعی: من مثل شمعی هستم که سوزانده میشوم. اگر جان میخواهی، به من اجازه بده پروانهوار در کنارت باشم.
هوش مصنوعی: اگر من مانند شمعی در سپیده دم بمیرم، پروانهای که به دور من میچرخیده چه فایدهای خواهد داشت؟
هوش مصنوعی: گفت این جمله را و از نرگسهای سرمست، دانههای درخشانی مانند مرواید بر زمین ریخت.
هوش مصنوعی: به خاطر درد عشق، فرشتهای از آسمان سقوط کرد و به سوی او، جریان خون به راه افتاد.
هوش مصنوعی: دلش مانند یک ذره در هوا به بازی و تلاطم افتاده است، چرا که هوای گل، هم چون نیرنگی از بلا و سختی، او را به چالش کشیده است.
هوش مصنوعی: از شدت اشکهایی که به خاطر او از چشمانم ریخته شد، حالا دایهای که در کنار اوست، به دنبال او میگرید.
هوش مصنوعی: او پاسخ داد: ای هرمز، دیگر نخواهم تو را بخورم؛ حتی اگر خون دل هم بخورم.
هوش مصنوعی: وقتی که جانم در زیبایی توست، چرا دایه و پرستار من در کنارم نیست؟
هوش مصنوعی: حال که آن شخص رفته، من چگونه میتوانم بنده و serviteur (خدمتگزار) باقی بمانم تا وقتی که زنده هستم؟
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و دلرباییات، عذاب و رنجهایی را تحمل کردهام و حالا هم برای تو و به خاطر تو این دردها را میچشم.
هوش مصنوعی: من از این ترس دارم که در عوض غرامت تو جان خود را از دست بدهم، و سرم در میان خطرات مانند عنکبوتی گرفتار شده است.
هوش مصنوعی: اگر چیزی از عنکبوت نداشته باشی، باز هم در انتها باید به درستی رفتار کنی و اصول را رعایت کنی.
هوش مصنوعی: هنگامی که در دل شب مانند عنکبوتها در تارهای زیبا و نازک زندگی میکنم، به رازی مهم پی میبرم که در این پرده پنهان است.
هوش مصنوعی: من از غم، شب و روز هیچ کاری ندارم جز اینکه پردهای بسازم و به خودم بپوشم.
هوش مصنوعی: الان من به خاطر آن موضوع به ماه میروم تا او را از این محبت خود مطلع کنم.
هوش مصنوعی: هر دو را به زیبایی مثل ماه با محبت بهم معرفی میکنم و زیبایی مهر و ماه را مثل چهرهای که در برابر هم است، نشان میدهم.
هوش مصنوعی: زمانی که دو تنگ شکر کنار هم باشند، دنیا مانند مگس بارانی را میبیند.
هوش مصنوعی: زمانی که من در شرایطی دشوار قرار دارم و هر دو عشق را در دل دارم، مگس چگونه میتواند با هر دو عشق پرواز کند؟
هوش مصنوعی: من مانند عنکبوت، در دام خود پردهای دارم و نمیگذارم مگسها زنده در این دام بمانند.
هوش مصنوعی: اگر مگسی را ببینم، مانند مگس با دو دست بر سر خود میزنم و از آن فاصله میگیرم.
هوش مصنوعی: زهر در دایه اشاره به این دارد که چیزی به ظاهر شیرین و خوشایند، در واقع میتواند خطرناک و سمی باشد. همچنین بیانگر این است که بسیاری از داستانها و افسانهها میتوانند حاوی پیامهای پنهانی و ناراحتکننده باشند. در این جمله، دایه (پرورشدهنده) به نوعی نماینده گمراهی و فریب است که افراد را به سمت چیزهایی سوق میدهد که عواقب منفی خواهند داشت.
هوش مصنوعی: بازار زیباییها و دلرباییها به شدت رونق پیدا کرد و جنون عشق با شور و شوقی خاصی به شکوفایی رسید.
هوش مصنوعی: داستان او را در شب به راه انداختند و نخستین وعده را در تنهایی و با نور ماه به او سپردند.
هوش مصنوعی: در زمانهایی خاص، زمانی که خورشید و ماه به هم بپیوندند، اتفاقاتی به وقوع میپیوندند که به طور پنهانی در حال شکلگیری هستند.
هوش مصنوعی: دل هرمز از خوشحالی به اندازهای شاد شد که گویی درون او مانند زعفران رنگین و خوشبو شده است.
هوش مصنوعی: پرستار آمد، همچون بادی که به گلها میوزد، گل هم خندان و شکرین به نظر میآید، مانند بلبل.
هوش مصنوعی: گل به کسی میگوید: ای عزیزتر از جانم، چه خبری از باغ و گلستان من داری؟
هوش مصنوعی: چطور میتوانم از تو بپرسم؟ آخرین خبر را بگو، آیا به سمت شیر آمدی یا به سمت روباه؟
هوش مصنوعی: او پاسخ داد: ای گل، در زندگیام هیچکس را چون هرمز ندیدهام.
هوش مصنوعی: با تلاش و اراده، از محدودیتهای دنیا فراتر رفته و به درجاتی عالی دست یافتهایم.
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر آن است که شخصی به فضل و عظمت بیشتری از فریدون و جمشید، دو شخصیت بزرگ و معتبر فرهنگ ایرانی، دست یافته است و این برتری به دلیل نوری است که از خورشید سرچشمه میگیرد.
هوش مصنوعی: من مانند هرمز، که در خوبی و نیکویی مثالزدنی است، کسی را ندیدهام و قبلاً هم از او چیزی نشنیدهام.
هوش مصنوعی: وقتی چشمانم رنگ نارنجی او را دید، عقل و درکم از کار افتاد و نتوانستم حواسم را جمع کنم.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف دهانی میپردازد که به دلیل تنگی شبیه به پسته است و به خاطر شرم، دو دانه انگور در آن بسته شدهاند. این تصویر به نوعی حس ضعف و کمتوانی را منتقل میکند.
هوش مصنوعی: بسیار تنگ و لغزنده بود، به طوری که مغز او از پسته بیرون افتاد.
هوش مصنوعی: مغز پسته نشاندهنده اصل و محتوای با ارزش آن است و چیزهای دیگر مانند پوست و ظواهر ممکن است کماهمیتتر به نظر برسند. این بیت به این نکته اشاره دارد که در درون هر چیزی جوهر و معنی اصلی وجود دارد که باید به آن پرداخته شود.
هوش مصنوعی: دل من مانند حلقهای از گرد، دلیلی مضحک و بیخود به من بخشیده بود.
هوش مصنوعی: دل من به عشق او آکنده شده و وقتی لعلش (خون) را مینوشم، به طور ناگهانی شیرینیش را به دست میآورم.
هوش مصنوعی: اما عقل مانع شد که به خواهشهای دلم تن دهم، وگرنه دلم برای شیرینیهای دنیا بسیار تمایل داشت.
هوش مصنوعی: دل من به قدری تحت تأثیر خط او بود که انگار این نوشتهها بر روی خون من نقش بستهاند.
هوش مصنوعی: عشق ورزیدن به تو جایز است، چون زیبایی تو مانند هرمز، غیرقابل دستیابی است.
هوش مصنوعی: دل من برای این مفهوم به حدی پرواز کرد که به آسمان رسید، که عشق به زمین را به ماه نشان داد.
هوش مصنوعی: میتوانم قبول کنم که تو او را دوست داری، زیرا او جای دوست داشتن را دارد.
هوش مصنوعی: اگر با او کاری نداشته باشی، چه کسی را میتوانی برای کار کردن انتخاب کنی؟ عشق با او را هم نباید به بازی بگیری، چون این عشق خیلی جدیتر از بازی است.
هوش مصنوعی: وقتی آن پرنده را بدون دانه دیدم، با دستی که دانهای در آن بود، او را به دام کشیدم.
هوش مصنوعی: او را بسیار نصیحت کردم و پس از تلاش زیاد، بالاخره به حالتی رسید که رضایتش جلب شد و از نگرانی خارج شد.
هوش مصنوعی: قرار دادم که وقتی شب به پایان برسد و صبح بیاید، تو بتوانی وصالی از او را تجربه کنی.
هوش مصنوعی: شما دو دل خوش و شاداب دارید که در شبها به اندازه روز روشن و پرنشاط است.
هوش مصنوعی: این لحظه، لحظهای است که همه چیز به پایان خواهد رسید. ای دلبر، لحظهای دستت را بلند کن.
هوش مصنوعی: وقتی گل از پرستارش این سخن را میشنود، به زیبایی همچون مه، سرو بر افراشتهاش را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای معشوق، دلی که به عشق تو زنده است، چگونه میتوانم از تو سپاسگزاری کنم؟
هوش مصنوعی: چه بگویم، هر چه بگویم از آن که رحمت بر چنین خواسته و زبانی وجود دارد، بیشتر نیست.
هوش مصنوعی: خداوند لطف و رحمت خود را در وجود تو قرار داده است، تو نیز با خوبی و نیکی خود آن را به نمایش گذاشتی و شایسته رحمت هستی.
هوش مصنوعی: اکنون ما در کنار دوست هستیم و امشب مانند پستهای هستیم که با شکر پوشیده شده است.
هوش مصنوعی: گل عشق، در تمام طول شب با دلافروز خود، شکر را در آغوش خواهد فشرد تا روز روشن شود.
هوش مصنوعی: اگر روزی به دست ما، لحظهای خوشی بیافتد، حتماً از دل ما شادی و رضایت خواهد تراوید.
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان به هم ریخت و پرچم ستارهها بر افراشته شد، دیگر نه داستانی باقی ماند و نه ورقی برای حکایت.
هوش مصنوعی: ستارهای در آسمان با زیبایی درخشید و ماه نو همچون یهودیان با رنگ زرد به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: هزاران شمع طلایی روشن شدند و پرده از روی آسمان کنار رفت.
هوش مصنوعی: آسمان چون شمعی است که شب را روشن میکند و در روشناییاش مرواریدها درخشان میشوند تا اینکه روز فرا برسد.
هوش مصنوعی: وقتی که روز و شب دیگری آغاز شد، خورشید غروب کرد و ماه طلوع کرد.
هوش مصنوعی: هرمز منتظر نشسته بود تا لحظهای بیاید که بتواند در باغ ملاقات کند.
هوش مصنوعی: برای خوشحالی و شکرگزاری از آن لبان سرخ و خندان، نگاهش را به آنها دوخته و دندانهایش را تیز کرده است.
هوش مصنوعی: دلش در آغوش تپش میزند، چگونه میتواند او که خار گل را از پا بیرون کشد؟
هوش مصنوعی: وقتی که نیمهشب گذشت و ماه در آسمان تابید، گلهای سرخ که شاداب و پرآب بودند، به مانند خورشید درخشان و زیبا به دیگران عرضه شدند.
هوش مصنوعی: وقتی به باغ آمد، مانند ماهی که دایهاش در پسزمینه است، به شکلی درخشان و تابناک مانند آفتاب و سایهای در پسزمینه حضور داشت.
هوش مصنوعی: هرمز وقتی ماه را در نور مهتاب دید، دلش تحت تأثیر قرار گرفت و آهی از سر شوق برکشید.
هوش مصنوعی: وقتی خوشهها به سوی ماه میچرخند، دلی مانند خورشید روشن و چهرهای مانند کاه نرم و لطیف میشود.
هوش مصنوعی: گل زیبا و خوشرنگی مثل سرو بلند و خوشحرکت به جلو میآید، مانند دختران ناز.
هوش مصنوعی: بنفشه به زیبایی خود در جلب توجه تاثیر گذاشت و با ناز و اداهایش، سختیهای عشق را آسان کرد.
هوش مصنوعی: از لبان شیرین محبوب، عشقی دلنشین بر دل نهاده شده است، گویی که آن عشق همچون اسبی خوش رفتار و زیبا آمده است.
هوش مصنوعی: چشمک زدن او راه ستاره را مسدود کرد و با لبخند، دستش را بر شکر قرار داد.
هوش مصنوعی: یک فردی وارد زمین شده و موهایش را افشان کرده است، لبخندی بر لب دارد و ابروهایی با حالت خاص و زیبا دارد.
هوش مصنوعی: پارچهای رنگارنگ و زیبا که به شکل دلنشینی آراسته شده است، به خوبی پنهان شده و جلوهای خاص دارد.
هوش مصنوعی: او در زیر تصویر روم، شخصی است که تمام وجودش مانند موم نرم و انعطافپذیر است.
هوش مصنوعی: او به زیبایی و دقت مانند موم، شکل و نقشی زیبا را به خود گرفته است، چه موم زیبا و چه نقشی که او به خود داده است.
هوش مصنوعی: هرمز وقتی تصویر دلخواه را دید، به نشانه احترام بر روی زمین بوسه زد.
هوش مصنوعی: وقتی که او به خدمت آمد، مانند ماهی که در آسمان میدرخشد، زمین نیز در برابرش سر فرود آورد و تواضع کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که سایهای از زمین بر روی ماه افتاد، زیبایی خورشید نیز در مسیر خود نمایان شد.
هوش مصنوعی: نماز او مانند گلی است که زیر چمن افتاده و لبهایش همچون شکر و عطر سمن در فضا پخش شده است.
هوش مصنوعی: چنان به مستی افتادهاند که هر دو مانند دیوانگان شدهاند، بدون اینکه حتی مینوشیده باشند.
هوش مصنوعی: یکی به خاطر عشق در گل مانده و نمیتواند حرکت کند، و دیگری نیز با عشق، دستش بر روی دلش احساس تعلق و وابستگی میکند.
هوش مصنوعی: یکی مانند ماه در حال روشنایی و زیبایی افتاده است، در حالی که دیگری مانند ماهی از آب خارج شده و در شرایط سختی قرار دارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.