پدر گفتش چرا ملکت بکارست
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.