گنجور

 
نظامی

ای به زمین بر چو فلک نازنین

ناز کِشَت هم فلک و هم زمین

کار تو ز‌آنجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده‌ای

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای

نیکویی‌ات باید که‌افزون بود

نیکویی افزون‌تر ازین چون بود‌؟

کز سر آن خامه که خاریده‌اند

نغز نگار‌یت نگاریده‌اند

رشتهٔ جان بر جگر‌ت بسته‌اند

گوهر تن بر کمر‌ت بسته‌اند

به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار

جانور‌انی که غلام تواند

مرغ علف‌خوارهٔ دام تواند

چون تو همایی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم‌آزار باش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاری است در این کارگاه

جغد که شوم است به افسانه در

بلبل گنج است به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحرِ تو به گوهر کمند

چون تو همه گوهریِ عالَمند

بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیَتَش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه‌دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده‌دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

تا چو شبت نام بود پرده‌دار

پردهٔ زنبور گل سوری است

و‌آنِ تو این پردهٔ زنبوری است

چند پری چون مگس از بهر قوت‌؟

در دهن این تنهٔ عنکبوت

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده‌، وداعش مکن

هر چه نه در پرده‌، سماعش مکن

شعبده‌بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جایی مزن

خارج از این پرده نوایی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی‌ِ پردهٔ اسرار شو

جسمت را پاک‌تر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

قدر دل و پایهٔ جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر

تا ز ریاضت به مقامی رسی

که‌ت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود

سکهٔ اخلاص به نامت شود

عقل و طبیعت که تو‌را یار شد

قصهٔ آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه‌روی‌ت کند

و‌آن ز نفس غالیه بویت کند

در بُنهِ طبع نجات اندکی است

در قفس مرغ حیات اندکی است

هر چه خلاف‌آمدِ عادت بوَد

قافله‌سالارِ سعادت بود

سر ز هوا تافتن از سروری است

ترک هوا قوت پیغمبر‌ی است

گر نفسی نفس به فرمان توست

کفش بیاور که بهشت آن توست

از جرس نفس برآور غریو

بندهٔ ‌دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی از کش مکش رستخیز

ز‌آتش دوزخ که چنان غالب است

بوی نبی شحنهٔ بوطالب است

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان