گنجور

 
نظامی

اوّل کاین عشق‌پرستی نبود

در عدم آوازه هستی نبود

مُقبلی از کِتم عدم ساز کرد

سوی وجود آمد و در باز کرد

باز‌پسین طفلِ پری‌زادگان

پیشتر‌ینِ بشری‌زادگان

آن به خلافت عَلَم آراسته

چون علم افتاده و برخاسته

«عَلَّمَ آدم» صفتِ پاک او

«خَمَّرَ طینه» شرفِ خاک او

آن به گهر هم کدر و هم صفی

هم محک و هم زر و هم صیرَفی

شاهدِ نو‌فتنه‌ی افلاکیان

نو‌خطِ فرد آینه‌ی خاکیان

یارهٔ او ساعد جان را نگار

ساعد‌ش از هفت فلک یاره‌دار

آن ز دو گهواره برانگیخته

مغز دو گوهر به هم آمیخته

پیشکش خلعت زندانیان

محتسب و ساقی روحانیان

سر‌حدِ خلقت‌، شده بازار او

بِکریِ قدرت‌، شده در کار او

طفل چهل‌روزه کژ مژ زبان

پیر چهل ساله بر او درس‌خوان

خوب‌خطی عشق‌نبشت آمده

گلبنی از باغ بهشت آمده

نوری ازان دیده که بینا‌ترست

مرغی ازان شاخ که بالاترست

زو شده مرغانِ فلک دانه‌چین

زان همه را آمده سر بر زمین

و او به یکی دانه ز راه کرم

حله در انداخته و حلیه هم

آمده در دام چنین دانه‌ای

کمتر از آوازه شکرانه‌ای

زان به دعا‌ها به‌وجود آمده

جمله عالم به سجود آمده

بر در آن قبله هر دیده‌ای

سهو شده سجده شوریده‌ای

گشته گل افشان وی از هشت باغ

بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ

بی تو نشاطیش در اندام نی

در ارمش یک‌نفس آرام نی

طاقت آن کار‌کیایی نداشت

کز غم کار تو رهایی نداشت

گرمی گندم جگرش تافته

چون دل گندم به دو بشکافته

ز آرزوی ما که شده نو بر او

گندم خوردن به یکی جو بر او

او که چو گندم سر و پایی نداشت

بی زمی و سنگ نوایی نداشت

تا نفکندند نرُست آن امید

تا نشکستند نشد رو‌سپید

گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه

یافته جودانه چو کیمُختِ ماه

چون جو و گندم شده خاک‌آزمای

در غم تو ای جو گندم نمای

خوردن آن گندم نامردمش

کرده برهنه چو دلِ گندمش

آن‌همه خواری که ز بدخواه برد

یکدلی گندمش از راه برد

گندم سخت از جگر افسردگی‌ست

خُردی او مایه بی‌خُردگی‌ست

مردم چون خوردن او ساز کرد

از سر تا پای دهن باز کرد

ای به تو سر رشته جان گم شده

دامِ تو آن دانه گندم شده

قرص جوین می‌شکن و می‌شکیب

تا نخوری گندمِ آدم‌فریب

پیکِ دلی، پیرو شیطان مباش

شیرِ امیری‌، سگِ دربان مباش

چرک نشاید ز ادیم تو شست

تا نکنی توبه آدم نخست

عذر بِهْ آنرا که خطایی رسید

که‌آدم از آن عذر به جایی رسید

چون ز پی دانه هوس‌ناک شد

مُقطعِ این مزرعه خاک شد

دید که در دانه طمع خام کرد

خویشتن افکنده این دام کرد

آب رساند این گل پژمرده را

زد به سر‌اندیب سراپرده را

روسیه از این گنه آنجا گریخت

بر سر آن خاک سیاهی بریخت

مدتی از نیل خُم آسمان

نیل‌گر‌ی کرد به هندو‌ستان

چون کفش از نیلِ فلک شسته‌شد

نیل‌گیا در قدمش رُسته شد

تُرک ختایی شده یعنی چو ماه

زلف خطا بر زده زیرِ کلاه

چون دلش از توبه لطافت گرفت

ملک زمین را به خلافت گرفت

تخم وفا در زمی عدل کشت

وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

هرچه بدو خازن فردوس داد

جمله در این حجره شش‌در نهاد

برخور ازین مایه که سود‌ش تراست

کِشتنش او را و درود‌ش تراست

ناله عود از نفس مجمر‌ست

رنج خر از راحت پالان‌گر‌ست

کار تو‌را بی‌تو چو پرداختند

نامزد لطف تو‌را ساختند

کشتی گل باش به موج بهار

تا نشوی لنگر بستان چو خار

راه به‌دل شو چو بدیدی خزان

کآب به دل می‌شود آتش به جان

صورت شیر‌ی دل شیر‌ی‌ت نیست

گرچه دلت هست دلیر‌ی‌ت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

خلعت افلاک نمی‌زیبد‌ت

خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت

طالع کارت به زبونی دَرَست

دل به کمی غم به فزونی دَرَست

ورنه چرا کرد سپهر بلند

شهر‌گشا‌یی چو ترا شهربند‌؟

دایره‌کِردارْ میان‌بسته باش

در فلکی با فلک آهسته باش

تیز‌تکی پیشه‌ی آتش بود

باز نمانی ز تک آن خوش بود

آب صفت باش و سبک‌تر بران

کآبِ سبک هست به قیمت گران

گوهر تن در تَنُکی یافتند

قیمت جان در سَبُکی یافتند

باد سبک‌روح بوَد در طواف

خود تو گرانجان‌تری از کوه قاف

گر نه فریبنده رنگی چو خار

رخ چو بنفشه به‌سوی خود مدار

خانه مصقل همه جا روی تست

از پی آن دیده تو سوی تست

گرچه پذیرنده هر حد شدی

از همه چون هیچ مجرد شدی

عاشق خویشی تو و صورت‌پرست

زان چو سپهر آینه داری به‌دست

گر جوِ سنگی نمک خود چشی

دامن از این بی‌نمکی دَرکشی

ظلم رها کن به وفا درگریز

خلق چه باشد؟ به خدا درگریز

نیکی او بین و برآن کار کن

بر بدی خویشتن اقرار کن

چون تو خجل‌وار برآری نفس

فضل کند رحمت فریادرس