گنجور

 
عطار

چنین گفت آن سخن سنج سخندان

کزو بهتر ندیدم من سخنران

که چون شب روز شد وین مرغ پرزن

ز شب برچید پروین را چو ارزن

فلک چون طیلسان سبز بر سفت

زمین در پرنیان سبز بنهفت

شه خوزان نشسته بود برگاه

درآمد از سپاهان قاصد شاه

خبر آوردش از شاه سپاهان

که شه همچون شکرگلراست خواهان

بسازد کار آن شمع زمانه

کند شکّر ز خوزستان روانه

که راه از بهر آب زندگانی

زدیم آب از گلاب اصفهانی

سپاهان را تو بهروزی فرستی

که از گل شکرخوزی فرستی

همه شهر سپاهان چار طاقست

ز وصل گل چه هنگام فراقست

ز شادی بانگ نوش از ماه رفته

خرد بر تک چو باد از راه رفته

همآوازان بهم همدرد گشته

هوا از آه مستان سرد گشته

سپیده دم صبوحی دم نشسته

بروی روز بر شبنم نشسته

عطارد نامهٔ تو ساز کرده

سماع زهروی آغاز کرده

ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه

ز مستی شیرگیر آهو کرشمه

ز شادی هیچ باقی نیست امروز

مگر گل زانک گل باید بنوروز

چو زین معنی بگل آمد پیامی

که شاه آن مرغ را بنهاده دامی

ز خوزستان شکر را میکند دور

ز صد ماتم بتر میسازدش سور

همه کار عروسی میکند راست

بپیش ماه سوسی میکند راست

ازین غم آتشی در جان گل زد

جهان صد خار در شریان گل زد

جهان از دل چو بحر آتشش ساخت

فلک یکبارگی دست خوشش ساخت

بگردون بر رسید آه گل از دل

پرآتش شد تهیگاه گل از دل

نشسته مشک کنده ماه خسته

دلش برخاسته بگشاده بسته

شکر آورده زیر حلقهٔ میم

شخوده برگ گل از فندق سیم

دلی و صد هزاران آتش رشک

رخی و صد هزاران دانهٔ اشک

بیامد پیش گلرخ دلربایی

که بهر عقد بستاند رضایی

چو گل را دید زیر خون بمانده

دلش با خون بهم بیرون بمانده

سمنبر پیرهن چون گل دریده

ز نرگس لاله را جدول کشیده

نشسته در میان خون بخواری

وزو برخاسته از جمله زاری

شنوده از عروسی هر سخن را

از آن ماتم گرفته سروبن را

سخن در شاهراه گوش رفته

خرد از شاهراه هوش رفته

نه در دل رای ونه در عقل تدبیر

بگفته بر دو عالم چار تکبیر

هوای هرمزش افگنده درجوش

وجود گلرخش گشته فراموش

چو آینده چنان دید آن صنم را

زغم دربسته کرد آن لحظه دم را

نزد دم تن زد و لختی بیاسود

که تا آن تاج برتختی بیاسود

نگار تلخ پاسخ، در بر ماه

بشیرینی پیامی دادش از شاه

که خود را هشت جنت نقد بینم

چو شکّر زیر گل در عقد بینم

ترا این عقد در عقبیست رانده

تو چون عقد گهر در عقد مانده

نباید بود گل را سرگران گشت

که نتواند کس از رسم جهان گشت

تو خورشیدی ترا ماهی بباید

تو خاتونی ترا شاهی بباید

همه کس را بجفتی اشیاقست

که بی جفتی خدایست آنکه طاقست

اگر چون دیگران جفتی کنی تو

بخوبی طاقی و جفتی زنی تو

بباید جفت را برجان نهادن

چو جفتی جفته در نتوان نهادن

چو مردم در بر جفتی طرب کن

پری جفتی مگر جفتی طلب کن

چو ابرویی تو طاق از چشم آخر

همی جفتی طلب چون چشم آخر!

چو شمعم سوختی ای مه چگویم

بده پروانه تا باشد بکویم

گلش گفتا شهم دیوانه خواهد

که از شمعی چو من پروانه خواهد

ز نطع خود برون ره مینخواهم

چه پروانه دهم شه می نخواهم

یقین دانم که نبود شاه خواهان

که گل گردد گلابی در سپاهان

نه بر نطع عروسی راه خواهم

نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم

نه با او میل در میدان کشم من

نه با او اسپ در جولان کشم من

پیاده میروم چون دلفروزی

بفرزینی رسم در نطع روزی

گر او را پیل بالازر عیانست

مرازو، پیل بندی، در میانست

شه از من در غریبی مبتلا باد

و یا شهمات این نطع دو تا باد

چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت

سبک دل را چو مستان سرگران یافت

دلش در نفرتی دید ونفوری

وزو نزد یکیی جستن چو دوری

زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه

نخواهد بود هرگز جفت آن شاه

چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد

نه زان مرغست کوکاووک گیرد

چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار

که آزادم چو سوسن من ازین کار

نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم

وگر چون آتشی بی جفت میرم

چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد

بسوزد هرکه با او جفت گیرد

ازان چون آتشی فارغ زجفتم

که نم در ندهم و در آب خفتم

چه گر خاکم نگردد گرد آخر

پدر نپسنددم در درد آخر

شه خوزان از آن پاسخ چنان شد

که گویی مغز او از استخوان شد

برای کار آنسرو چمن را

بخواند او فیلسوف رایزن را

بدو گفتا چه جویم در مضیقی

زمانی خون این خور از طریقی

نگین دل چنان در بند اینست

که دل دربند او همچون نگینست

حکیمش گفت رای تو نکوتر

که خسرو برترست و من فروتر

ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز

اگر نورست نوری ندهدت باز

بنامی کار برخامی منه تو

اساسی را بناکامی منه تو

چو زین اندیشه غمناکست شهزاد

نباید بر دل، این اندیشه ره داد

چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ

توان کشتن ولی برندهدت هیچ

چو گل را ناخوشی میآید از جفت

چو پسته لب بباید بست از این گفت

خوشی چندانکه گویی بیش باید

همه عالم برای خویش باید

قضا تدبیر ما بر هم شکستست

گشاد کارها بر وقت بستست

اگر صد موی بشکافم ز تدبیر

برون نتوان شدن مویی ز تقدیر

بباید نامهیی آغاز کردن

ازین اندیشه دل پرداز کردن

سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه

فرستادن بدست قاصد شاه

خوش آمد شاه را زان رای عالی

بجای آورد آنچ او گفت حالی

دبیری آمد و نامه ادا کرد

بنای نامه بر نام خدا کرد

پس از گل کرد حرفی چند آغاز

که ممکن نیست کردن این گره باز

که گر با گل بگویم این سخن را

در آویزد بگیسو خویشتن را

توان کرد از چنین یاری تحاشی

سزد گر در چنین کاری نباشی

ترا گر گل نباشد غم نیاید

سپاهان را ز یک گل کم نیاید

پدر شویی که او جوید رضا داد

اگر دختر ترا خواهد ترا باد

چو بنوشتند و نامه درنوشتند

ز مشک و عنبرش مهری سرشتند

سپردندش بدست قاصد شاه

نهاد آن مرد قاصد پای در راه

برشه رفت و چون شه نامد برخواند

ز هر قصری بزرگان را بدرخواند

ز خشم شاه خوزستان سخن گفت

که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت

زبانم داد تا گل یارم آید

چو دل او داردم دلدارم آید

چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم

چو پسته هر دو در یک پوست باشیم

ز گل چون دیده بر سر باشمش من

وکیل خرج شکّر باشمش من

کنون از گفتهٔ خود سرگران شد

زبون آن سبک دل چون توان شد

وفا جستن ز تر دامن محالست

که دوران وفاراخشک سالست

بسی نام وفا گوشم شنیدست

ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست

خبر هست از وفا لیکن عیان نیست

وفاگر هست قسم این جهان نیست

منم امروز شمع پادشاهان

ز من در پرده مینازد سپاهان

اگر بر کین من آرد جهان دست

کنم کوری دشمن را جهان پست

وگر کژبازد این خاکستری نطع

ببیند نطع و خاکستر علی القطع

بچشمم هفت دریا جز کفی نیست

ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست

جهان گر آب گیرد من بشولم

از آن معنی که نرسد بر پژولم

ز شمشیرم کبودی آشکارست

که بحری گوهری و آبدارست

گر آبستن ز من اندیش گیرد

چنین راه عدم در پیش گیرد

مه نو گرچه بس کهنه عزیزست

بپیش رای من نو کیسه چیزست

نمیبینی که در کسب شعاعی

کند منزل بمنزل انتجاعی

که باشد شاه خوزستان که امروز

بگردد از چو من شاهی دل افروز

ز بد نامی هوای جنگ دارد

ز دامادی شاهی ننگ دارد

چرا دل را ازو دردی نمایم

من او را این زمان مردی نمایم

بگفت این و سپه بیرون فرستاد

ز هامون گرد بر گردون فرستاد

ز هر جانب چو آتش لشکر آمد

بگردون گرد بر گردون برآمد

ز لشکرگاه بانگ نای زرّین

برآمد تا بلشگرگاه پروین

دمی صد کوس در صد جای میکوفت

علم بر وزن هر یک پای میکوفت

ز زیر گرد عکس تیغ میتافت

چو سیاره ز زیر میغ میتافت

ز بس لشکر که با هم انجمن شد

چو دریا کوه آهن موجزن شد

زمین از پای اسپان خاک میریخت

هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت

چو شب در پای اسپ اشکال آمد

قراضه با سر غربال آمد

ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان

ز لب زنگی شب بنمود دندان

هزاران مرغ زیر دام رفتند

ز قصر نیلگون بر بام رفتند

بصد چشم چو نرگس هر ستاره

باستادند بر لشکر نظاره

چو شب از خرگه گردون برون شد

ستاره چون دم اسپان نگون شد

زبان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

چو مردم را ز روز آگاه کردند

بفال نیک عزم راه کردند

براندند از سپاهان شاه و لشکر

بخوزستان شدند از راه یکسر

چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت

سپاهی کردگرد و کار در یافت

میان دربست بر کین شاه خوزی

خزانه در گشاد و داد روزی

اگر گنجی نبخشی بر سپاهت

سپه بی گنج کی دارد نگاهت

بسیم و زر سپه را کرد قارون

ز خوزستان سپاه آورد بیرون

همه روی زمین لشکر کشیدند

دو رویه صفدران صف برکشیدند

گروهی را بکف شمشیر برّان

ز خشم دشمنان چون شیر غرّان

گروهی با سنانهای زره سم

ز سر تا پای در آهن شده گم

گروهی نیزهها بر کف گرفته

جهانی نیستان در صف گرفته

گروهی بی محابا ناوک انداز

ز کینه سر کشان را سینه پرداز

گروهی خشت و ناچخ تیز کرده

ترش استاده شورانگیز کرده

گرفته یک طرف شیران جنگی

کمان چاچی و تیر خدنگی

گرفته یک گُرُه گرز گران را

گشاده دست و بر بسته میان را

دو رویه هندوان جوشان تر از نیل

شده آیینه زن از کوههٔ پیل

بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس

که گفتی با زمین خورد آسمان کوس

چنان آواز او در عالم افتاد

که گفتی هر دو عالم برهم افتاد

ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت

ز هامون تا بگردون گرد بگرفت

چو چرخ از گرد میغی بست هموار

ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار

ز شمشیر سرافگن برق میجست

ز پیکان زره سم راه بربست

از آن میغ و از آن رعد و از آن برق

پر از باران خونین غرب تا شرق

همه روی زمین شنگرف بگرفت

ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت

زمین از خون مردان موج زن گشت

سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت

زهر سو کشته چندانی بپیوست

که راه جنگ بر لشکر فرو بست

تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد

فلک صحرا زمین دریای خون شد

ز عهد نادرست چرخ دوّار

شه خوزان شکسته شد بیکبار

چو مرغ خانگی از هیبت باز

هزیمت شد بسوی شهر خود باز

همه شب کار جنگ روز میساخت

چو شمعی مضطرب با سوز میساخت

در آنشب گل بیامد پیش دایه

چو خورشیدی که آید پیش سایه

پراکنده شده در سوز رشکش

بنات النعش از پروین اشکش

مژه چون سوزنی در خون سرشته

که نتوان بست این تب را برشته

شده از دست دل سر رشتهٔ من

که نتوان دوخت این برهم بسوزن

اگر شه شهر خوزستان بگیرد

گل عاشق از این خذلان بمیرد

بر هرمز دل افروزیم نبود

چنان رویی دگر روزیم نبود

بچربی دایه گفتش تو مکش خویش

که شب آبستنست و روز در پیش

اگرچه هست ترس امید میدار

دل اندر مهر آن خورشید میدار

اگر طاوس،‌ ماری در پی اوست

وگر خرماست خاری در پی اوست

چو هرمز نقد داری عقد میساز

مسوز از نسیه و با نقد میساز

بسا کس کز هوس جوبی فرو برد

درآمد دیگری و آب او برد

ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ

چو شکّر هرمزت آورده در تنگ

یکی بهر تو در رنجی نشسته

دگر یک بر سر گنجی نشسته

یکی در عشق رویت میزند تیغ

دگر یک را ز تو کاری بآمیع

کنون باری در شادیت بازست

که ازتو تا بغم راهی درازست

ز جان افروز دل خوش دار امروز

مباش از دی و از فردا جگر سوز

بجز امروز نقد ما حضر نیست

که دی بگذشت و از فردا خبر نیست

ز گفت دایه گل در شادی آمد

وزو چون سرو در آزادی آمد

چو در روز دوم این طاس زرّین

بریخت از طشت زر سیماب پروین

هزیمت شد سپاه زنگ یکسر

زمین شد سندروسی رنگ یکسر

خروشی از پگه خیزان برآمد

ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد

دو روبه بانگ کوس از دور برخاست

ز حلق نای صوت صور برخاست

ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت

قیامت گوییا پنهان کمین داشت

جناح و قلب از هر سوی شد راست

ز سینه چون جناحی، قلب برخاست

پی هم لشکری چون قطره از میغ

ستاده با هزاران تیغ یک تیغ

چنان درهم شده رمح زره سم

که کرده روشنی ره بر زمین گم

اگر سیماب باریدی چو باران

بماندی بر سنان نیزه داران

ز بس چستی که بر سرهای نیزه

نگه میداشتی سیماب ریزه

سپه داران سپه در هم فگندند

صلای مرگ در عالم فگندند

چو برگ گندنا تیغی ربودند

ز تن چون گندناسر میدرودند

ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه

ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه

ز خون و خوی مشام خاک بگرفت

زمین را ره نماند افلاک بگرفت

جهان از سرکشان آن روز جان برد

زمین از گرد، سربر آسمان برد

بآخر با دلی چون شمع سوزان

شکسته خواست آمد شاه خوزان

ندادش دست دولت هیچ یاری

ز بی دولت نیاید شهریاری

ستاده بود هرمز بر کناری

میان در بسته در زین راهواری

کمندش فتح بر فتراک بسته

سمندش ماه نو بر خاک بسته

یکی خودی چو آیینه بسربر

یکی جوشن پلنگینه ببر در

بشمشیر آتش از آهن فشانده

چو کوهی سیم در آهن بمانده

تکاور را ز پیش صف برانگیخت

ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت

بسرسبزی درآمد چون درختی

مبارز خواست و جولان کرد لختی

ظفر با تیغ او همپشت میشد

حسودش کفش در انگشت میشد

چنان بانگی برآورد از جگرگاه

که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه

ز بانگ او سپه در جست از جای

نمیدانست یک پر دل سر از پای

جوانی بود بهزاد از سپاهان

که بودی پهلوان پادشاهان

به پیش هرمز آمد تیغ در دست

بتندی نعره زد چون شیر سرمست

که من سالار گردان نبردم

کجادر چشم آید هیچ مردم

اگر یک مرد در چشمم نماید

درون آینه جسمم نماید

جهان جز من جهانداری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

بگفت این و گشاد از بر کمند او

بشه رخ اسپ را بر شه فگند او

درآمد هرمز و بگشاد بازو

همی برد از تنورش در ترازو

بزد بهزاد را بر سینه ناچخ

بیک ضربت فرستادش بدوزخ

چو زخمش بر دل بهزاد آمد

با حسنت از فلک فریاد آمد

عزیو اهل خوزستان چنان شد

که رعدی از زمین بر آسمان شد

برینسان مرد میافگند بر راه

که تا افگنده شد افزون ز پنجاه

شفق میریخت تیغش همچو باران

وزو چون برق سوزان تیغداران

ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش

خلوقی کرد جوشن بر تن خویش

سراپای اوفتاده راه بر سر

ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر

چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد

علم شاه سپاهان سرنگون کرد

شکست آمد برو و شد هزیمت

گرفتند آن سرافرازان غنیمت

نه چندان یافتند آن قوم هر چیز

که حاجتشان بود هرگز دگر نیز

شه آنگه خواند هرمز را باعزاز

ز هر سو پیش میدادند ره باز

درآمد هرمز از در شادمانه

ثنا گفتش بسی شاه زمانه

سپهداری آن لشکر بدو داد

بدست خویشتن افسر بدو داد

بدو گفتا ندانستیم هرگز

که دستانیست رستم پیش هرمز

تویی پشتی سپهداران دین را

تویی مردی، همه روی زمین را

ظفر نزدیک بادت چشم بددور

حسودت مانده در ماتم تو در سور

گر این سرکش نبودی پای برجای

نماندی تاج بر سر تخت بر پای

کدامین بحر و کان را این گهر بود

کدامین باغبان را این پسر بود

بطلعت چهرهٔ جمشید داری

بچهره فرّهٔ خورشید داری

ازین علم و ازین فرّ و ازین زور

شود صد پیل پیشت بر زمین مور

خدا داند که تااین کار چونست

که این کار از حساب ما برونست

چو شاه از حد برون بنواخت او را

کسی کردش بر اسپ و ساخت او را

برشه منظری پرداختندش

جدا هر یک نثاری ساختندش

درخت دولت او بارور شد

شهنشاهیش آخر کارگر شد

جهان پرموج کار و بار او بود

زبان خلق در گفتار او بود

گل از شادی او در ناز مانده

زخنده هر دو لعلش باز مانده

ز درج لعل مرجان مینمود او

جهانی را ز لب جان میفزود او

چو یک چندی برآمد چرخ جانباز

ز سر در بازیی نو کرد آغاز

فلک بازیگرست و تو چو طفلی

که مغرور خیال علو و سفلی

چو تو با کعب او بسیار افتی

بنظّاره روی در کار افتی

چو تو طفلی برو از دور میباش

وگرنه تا ابد مغرور میباش